18...پسران ضد گلوله~ فصل ششم

826 152 34
                                    

سلام دوستان این پارت یکم طولانی شد ولی امیدوارم دوسش داشته باشید

یه چیزی درباره پارتا بگم چون خیلیا پرسیدید کی آپ میشه:

این داستان فعاله و هفته ای یکبار یا کمتر اگه پارتا رو نوشته باشم آپ میشه.

لطفا با کامنت و ووت بهم انرژی بدید تا داستان و با ذوق بیشتری ادامه بدم، من خوشحال میشم واکنشاتونو بدونم

مرسی از حمایتتون:-)
.
.
.

شوگا به اتاق کوکی رفت تا از گفته های جیمین مطلع بشه. درحالیکه کوکی روی تخت نشسته بود و توی افکار خودش غرق بود کنارش نشست و پسر کوچکتر متوجه حضورش شد.

کوکی "هیونگ"

شوگا "خوبی؟ چی بهت گفت؟"

کوکی"جیمین میگه تهیونگ بی گناهه"

شوگا"خب تو حرفشو باور کردی؟"

کوکی"نه. من خودم میدونم ماجرا چیه اما تو.. هیونگ فکر میکنم تو باید بری."

شوگا "برم؟ کجا؟"

کوکی "باید بری پیش جیمین.. دیگه نیازی نیست اینجا بمونی.. من حالم خوبه."

شوگا"چرا باید اینکارو بکنم؟!"

کوکی"هیونگ خیلی ببخشید.. متاسفم اما من مکالمه امروزتونو شنیدم..

شوگا برای چند ثانیه خیره تو چشمای پسر نگاه کرد و بعد سرشو پایین انداخت. آخرین چیزی که تو این وضعیت لازم داشت این بود که کوکی از علاقه اش باخبر بشه و حالا..

شوگا آهی کشید و سعی کرد جمله ای برای گفتن به کوکی پیدا کنه اما مغزش یخ زده بود.

کوکی "هیونگ من نمیخوام باعث جدایی شما بشم. جیمین گفت هرگز پیشت برنمیگرده و حرفش.. خیلی جدی بود. تو باید برگردی پیشش و..

شوگا "نیازی نیست."

کوکی متعجب به شوگا نگاه کرد

کوکی "منظورت..؟"

شوگا سرشو بالا آورد و به چشمای کوکی خیره شد.

شوگا" من.. اصلا دلم نمیخواست الان و تو این موقعیت متوجه چیزی بشی پس لطفا فقط از ذهنت پاکش کن."

شوگا بلند شد تا از اتاق خارج بشه.

شوگا " و درباره جیمین.. ما فقط به هم زدیم.. مثل هر زوج دیگه.. تقصیر تو یا همچین چیزی نیست خودتو نگران نکن."

شوگا از اتاق خارج شد. سردرگم بود. سال ها بود که این راز به گوش کوکی نرسیده بود و به نظرش هرگز قرار نبود برسه. حتی اگه تهیونگ برنمیگشت.

اما الان کوکی به مسخره ترین شکل ممکن فهمیده بود و حالا مراقبت و نگاه کردن به کوکی نمیتونست به راحتی گذشته باشه. شوگا به جیمین اجازه رفتن داده بود چون میدونست نمیتونه قلبش رو از کوکی خالی کنه نه برای اینکه جای خالی برای بودن کوکی کنارش پیدا کنه. شوگا جیمین رو نگه نداشته بود و در این لحظه نمیدونست این کار درستیه یا نه! تا چند دقیقه پیش فکر میکرد خیلی زود دوباره باهم آشتی میکنن، مثل همیشه. اما اگه جیمین گفته بود هرگز پیشش برنمیگرده پس.. پس باید چیکار میکرد؟ ینی دیگه نمیتونست دستای گرم جیمینو توی دستش بگیره؟! درونش احساس متروک بودن پیدا کرد. مثل یه خونه متروکه پر از تار عنکبوت، پر از خاک و پر از سکوت. این درحالی بود که تنها پنج دقیقه از نبودن جیمین رو حس کرده بود و حس افتضاحی بود.
.
.
.

DREAM ~ BTS ✔Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt