نامجون از سفرش برگشته بود و اینبار هر پنج نفرمون توی خونه اون جمع شده بودیم.
هوسوک با دیدن تخته ای که نامجون تهیه کرده بود لبخند دندون نمایی زد.
"شدیم عین تو فیلما"
نامجون جواب لبخندشو داد
"گفتم یکم اطلاعاتمونو جمع بندی کنیم، گاهی وقت ها راه حل مشکلات ساده تر از چیزی هست که انتظارشو داشتیم"
-موافقم، حالا چی داریم؟
نامجون رو به جمع چهار نفرمون که روی مبل روبه روش نشسته بودیم نگاه کرد.
"من توضیح میدم هرجا لازم بود کم یا زیادش کنید"
یونگی جوابشو داد
"باشه"
"قصه از خوابای جونگکوک شروع میشه. یه سری خواب به نظرش بی معنی که از قضا مدام تکرار میشن. همه اینا تو نظرش خواب میمونه تا اینکه منو میبینه. چهره منو یا افراد دیگه تو خوابشو نمیبینه اما بادیدنم خاطراتی جدا از خوابا به ذهنش هجوم میارن مثل:
نامجون به من اشاره کرد.
-خاطرات کوتاه و گذرا مثلا وقتی کنار هم ایستاده بودیم، گوشیمو دادم بهش و خرابش کرد، مدام صدای رپمون هیونگ توی ذهنم میپیچید و به این اسم خطابش میکردم اما همه اینا برام ترسناک بود اونقدر که بعد از اولین دیدارمون دیگه دلم نمیخواست ببینمش.
"ولی ما به واسطه کار به هم نزدیک میشیم و از اونجا به بعد دیگه با دیدن من چیزی به ذهنش هجوم نمیاره درسته؟
-اوهوم درسته.
"در عین حال خواباش خیلی بیشتر و عمیق تر میشن. اونقدری که میاد به من میگه داره خواب میبینه تا شاید بتونم کمکش کنم. هرچند من مثل شما اتفاق عجیبی برام نیافتاده بود و در نتیجه نتونستم کمکی کنم. بعدش با جیمین آشنا میشه و باهاش قرار میذاره
-قبلش تهیونگو دیدم.
به چشمای منتظر بقیه نگاه کردم، باید همه چیزو صادقانه توضیح میدادم
-من قول میدم امروز هر چیزی رو که به این اتفاقات مربوط میشه بگم، همه چیزو! پس لطفا شمام هرچیزی که تو ذهنتون مونده یا روتون نمیشه رو بگید
جیمین جواب داد
"باشه بیاید درباره این اتفاق صادق باشیم و تا هرجایی که فکر میکنیم این داستان ریشه داره صحبت کنیم"
نامجون بین حرفامون مداخله کرد
"داستان، اتفاق، یا هر اسمی که روش گذاشتید بیاید از این به بعد بهش بگیم جهان ایکس"
همه با تکون سرمون موافقت کردیم و من ادامه دادم
"من اولین بار تهیونگو توی شرکت جینهیوک دیدم، وقتی دیدمش قلبمو توی دهنم حس میکردم، حال عجیبی بهم دست داده بود. صدبرابر بدتر از وقتی که نامجونو دیدم. وقتی باهاش دست دادم خاطرات بدی به ذهنم هجوم آوردن، یه جورایی مثبت هجده با هنرنمایی تهیونگ! اوووم راستش من هرشب خوابایی از یه پسر میدیدم، پسری که به نظر میومد عاشقشم. آخر خوابام همیشه با اشک بیدار میشدم اون لحظه و اون روز فکر کردم اون پسر تهیونگه و میخواستم از صحت فکرم مطمئن بشم.
YOU ARE READING
DREAM ~ BTS ✔
Fanfictionچی میشه اگه اعضای بنگتن باشن اما بنگتنی نباشه؟! [کامل شده] کوکوی + یونمین خلاصه: چی میشه اگه اعضای بی تی اس باشن اما بی تی اس نباشه؟ چی میشه اگه هرکدوم درحال زندگی خودشون باشن بدون اینکه همدیگه رو بشناسن؟! چی میشه اگه سختی آیدول بودن و دردسرهای عاش...