<<جیمین>>
[سلام!!
چه خبر؟
خوبی؟
فردا شب برای تولد یونگی توی کافه... جشن گرفتیم. همه امون خوشحال میشیم توام بیای.
کسی رو دعوت نکردم فقط خودمونیم.
من، یونگی، نامجون، هوسوک و جونگکوک منتظرتیم. البته به جونگکوک نگفتم تورو دعوت کردم راستش ترسیدم شاید نیای و اون تو روز جشن ناراحت بشه.
اتفاقا اگه بهش نگم بیشتر با دیدنت غافلگیر میشه. میبینمت. جیمین][اوایل که ما درباره این اتفاق فهمیدیم همه شوکه بودیم. نمیتونستیم با هم صحبت کنیم. فشار زیادی روی همه بود و میترسیدیم افکارمونو به بقیه بگیم.
جیمین میترسید درباره خواباش و چهره ای که از من تو خواب میبینه حرف بزنه، جونگکوک میترسید درباره تصویری که از تو توی خواباش میبینه حرف بزنه و تا یه مدت ما اصلا نمیدونستیم تو توی خواباش هستی. هر چقدر بیشتر درباره این ماجرا میفهمیدیم ترس و عذاب ذهنی بیشتری مارو احاطه میکرد. جونگکوک نمیخواست توام مثل ما عذاب بکشی به همین خاطر بهت چیزی نمیگفت هرچند من هرگز باهاش موافق نبودم و نیستم اما اون دلش میخواست مثل بچه ها از تو محافظت کنه. اگه جلوی چشم یه پسر بچه به مادرش سنگ پرتاب کنن حتما سپرش میشه. بدون اینکه بدونه کارش چقدر بی فایده است. من نگران جونگکوک بودم و با گفتن حقیقت به تو، مثل کسی که دستای اون پسر بچه رو میگیره و از جلوی سنگ کنارش میزنه جونگکوک رو نجات دادم. الانم میخوام تورو نجات بدم میخوام نذارم بهت سنگ بزنن و برای اینکار باید کنار ما باشی. باید اینجا باشی. فردا شب میبینمت. یونگی][قبل از هر برداشتی اینو بدون که داستان کتاب من هنوز تموم نشده و زندگی هم همچنان ادامه داره. با اینکه تا حالا همدیگه رو ندیدیم اما فکر میکنم دوستای خوبی میشیم. فرداشب یه رقص خوشگل نشونت میدم. میبینمت. هوسوک]
[مطمئنم دلت میخواد اینجا باشی و درباره چیزایی که نمیتونی با بقیه حرف بزنی با ما صحبت کنی. میبینمت. نامجون]
"همه پیاما خوبه؟ کسی نمیخواد چیزی اضافه کنه؟"
روبه جمع سوال کردم و نامجون جوابمو داد.
"نه همینا خوبه.
ولی تو مطمئنی که این کار نتیجه میده؟! اصلا مطمئن نیستیم گوشیشو چک کنه یا نه!""از هیچ کاری نکردن که بهتره. به جونگکوکم نگفتیم تا اگه نیومد مشکلی پیش نیاد"
"خوب دارید از تولد من سواستفاده میکنید"
یونگی با شوخی گفت. دستمو انداختم دور گردنش و خودمو بهش چسبوندم
"داریم بهترین استفاده ممکنو از تولدت میکنیم. مرسی که به دنیا اومدی"
بوسه ای روی گونه اش زدم که باعث لبخند نامجون و هوسوک شد. هوسوک با شیطنت گفت:
"بهتره ما دیگه بریم شاید خواستی کادوی تولد خاصی بهش بدی."
YOU ARE READING
DREAM ~ BTS ✔
Fanfictionچی میشه اگه اعضای بنگتن باشن اما بنگتنی نباشه؟! [کامل شده] کوکوی + یونمین خلاصه: چی میشه اگه اعضای بی تی اس باشن اما بی تی اس نباشه؟ چی میشه اگه هرکدوم درحال زندگی خودشون باشن بدون اینکه همدیگه رو بشناسن؟! چی میشه اگه سختی آیدول بودن و دردسرهای عاش...