⁦⚔️⁩مبارزه سیزدهم: قبولی توی توسکا کار هر کسی نیست!⁦⚔️⁩

131 27 9
                                    

2012/1/7

همون‌طور که سرش روی میز بود و از گرمایی که از پنجره روش میتابید لذت میبرد، بازی کردن تهیونگ با موهاش هم حس خوبی رو توی بدنش سر میداد.
سرش رو سمت تهیونگ برگردوند و با لبخند بهش خیره شد.
دو هفته ای از زمانی که توی آزمایشگاه بوسیده بودتش و البته مچشون توسط هوسئوک گرفته شده بود، می‌گذشت..‌.
تهیونگ با حس نگاه خیرش برگشت و با لبخند نگاهش کرد و بعد خم شد و نوک بینی بامزش رو بوسید.
اگه هوسئوک که کلا میزش از بقیه جدا بود رو حساب نمیکردن، آخرین ردیف بودن و نگران این که بقیه این کار هاشون رو ببینن نبودن!
"ایش، چندشااا، عین زوجای لوس شدین!"
جفتشون با نگاه بی حالتی به هوسئوک که پشت سرشون غر میزد نگاه کردن و بعد از این که دیدن پسر کوچکتر خودش رو به اون راه زده دوباره روشون رو برگردوندن.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

همه توجهشون به دبیر هندسه بود و داشتن با دقت به حرف هاش گوش میدادند، حتی جانگکوک هم استثناً خواب نبود و داشت گوش میداد که چند تقه به در خورد و در باز شد.
ناظمشون آقای کانگ همراه با یه کاغذ که به نظر میومد یه لیست باشه وارد کلاس شد
"جانگ هوسئوک، کیمتهیونگ، جئون جانگکوک!"
به دبیر نگاه کرد
"اگه اشکالی نداره من با این سه تا کار دارم!"
خانم لی فقط سرش رو تکون داد و به اون سه تا نگاه کرد تا بلند شن و برن.
کوک، هوسئوک و تهیونگ به هم دیگه نگاه مشکوکی انداختن.
مگه چیکار کرده بودن که ناظم با هر سه کار داشت؟
با تردید از جاشون بلند شدن و عین برادران دالتون ها پشت سر هم از کلاس خارج شدن.
"برید دفتر من و منتظر باشید تا بیام!"
ناظم این رو گفت و در جهت مخالف رفت...
"راستش رو بگید چه گندی زدید؟"
کوک و تهیونگ به پسر کوچکتر که این حرف رو زده بود نگاه کردن
"دقیقا چیکار میتونستیم کوکنیم به نظرت؟؟؟!!"
هوسئوک ابرو هاش رو بالا انداخت
"آزمایشگاه رو به گند نکشدید؟!"
با این حرفش جانگکوک سرخ شد و مشت محکمی به هوسئوک زد
"یا خیلی بیشعوری!!! ما فقط داشتیم هم رو میبوسیدیم که تو ریدی توش مرتیکه مزاحم!!!!"
تهیونگ شونه های کوک رو نگ داشت تا هوسئوک رو نزنه و بینشون ایستاد تا پسر بزرگتر با دیدن نیشخند هوسئوک بیشتر تحریک نشه
"باشه بسه دیگه!!!!! اگه هیچ کاری هم نکرده باشیم الان شما ها دعوا می‌کنید و به خاطر این توبیخ میشیم!!! ساکت شید دیگه"
جانگکوک بعد از این که برای هوسئوکی که از پشت سر تهیونگ داشت مسخرش میکرد چشم غره رفت، به تهیونگ نگاه کرد و وقتی نگاه جدیش رو دید پشت پلکی نازک کرد
"ایییششش!"
روش رو برگردوند و جلوتر از دوتا پسر دیگه سمت دفتر قدم برداشت.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

جلوی میز بلند و کرم رنگ ناظم کنار هم ایستاده بودن و به آقای کانگ که بدون توجه به اون ها در حال نوشتن چیزی بود خیره بودن
"اهم!"
کوک برای جلب توجه مرد سرفه مصلحتی کرد که با دریافت نگاه آقای کانگ لبخندی زد.
مرد عینکش رو درآورد و به اون سه تا نگاه کرد.
میدونست که احتمالا تمام کار های کرده و نکردشون از جلوی چشم هاشون رد شده و الان دارن فکر میکنن که برای کدوم یکیشون قراره توبیخ بشن...
نیشخندی زد و بالاخره سکوت رو شکست
"خب شما ها ورزش حرفه‌ای کار میکنید، درسته؟"
سرشون رو برای تایید تکون دادن
"و برای پذیرش توی باشگاه ها درخواست داده بودید اینم درسته؟"
باز هم سرشون رو تکون دادن اما اینبار با تردید
نمی دونستن قراره این حرف ها به کجا برسه
"خب از طرف باشگاهی که شما ها برای تمرین اونجا ثبت نام کرده بودید با من تماس گرفته شد و گفتن که شما ها انتخاب شدین تا برای پذیرش توی باشگاه..."
جملش رو تموم نکرد و گذلشت تا هیجان اون بچه ها کامل بالا بره و بعد با نیشختد داد زد
"باشگاه توسکا امتحان بدید!!!!!"
جملش رو با تن صدای بالاتری تموم کرد و به سه پسر که کم کم داشتن ماجرا رو درک و ذوق میکردن نگاه کرد.
آقای کانگ با دیدن اون سه تا خوشحال شد...
خیلی خوشحال شد...
یه جورایی به خودش افتخار می‌کرد که همچین کسایی رو توی دبیرستانش داره!
قبول شدن اون هم توی باشگاه توسکا کار هر کسی نیست!
ولی اونا تونستن!
"چییییی؟؟؟!!!!!!!؟؟؟؟؟؟"
جیهوپ جیغ زد و چشم هاش چند درجه تغییر سایز دادن
"وااااااا خدااااااااااااا!!!!!!!!!"
کوک دست هاش رو مشت کرد و با هیجان بالای سرش تند تند تکون داد و پرید بغل جیهوپ و جفتشون شروع به داد زدن کردن اما تهیونگ فقط لبخند زده بود...
خوشحال بود اما به اندازه اون ها واکنش نشون نمی‌داد...
شاید چون معلوم نبود که توی آزمون نهایی هم قبول شه یا نه...
ولی اون باید قبول میشد!
قول داده بود که قبول بشه...
اونم نه به هر کسی...
به پدرش قول داده بود!
کسی که از هر چیزی براش با ارزش تر بود...
به جانگکوک و هوسئوک که توی بغل هم می‌خندیدن نگاه کرد...
از حرکات اون دوتا خندش گرفت و لبخندش به یه خنده با صدای تبدیل شد.
تهیونگ که کم کم دیگه داشت حس کرد کوک زیادی داره به هوسئوک میچسبه وارد عمل شد و بین اون دوتا قرار گرفت و جفتشون رو توی بغلش خودش کشید.
به همین زودی روی دوست پسر بامزه و خوشگلش حساس شده بود؟
شاید شده بود...
بیخیال مهم نیست!
مهم این بود که میتونست باهاش توی یه تیم بازی کنه...
توی خوابگاه اتاق مشترک بردارن...
و توی بازی مراقب هم باشن تا اتفاقی برای اون یکی نیوفته...
خیلی فانتزی های قشنگی داشت...
ولی خب فانتزی... اسمش روشه... فانتزی!

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

2020/2/9

به جانگکوک که طرف دیگه زمین بود و در حالی که توپ رو زیر بغلش زده بود میدوید نگاه کرد...
با بیاد اوردن اون خاطره لبخند تلخی زد.
تصوری که اون موقع، از زندگیش در کنار پسر بزرگتر داشت زمین تا آسمون با شرایط الانشون تفاوت داشت!
درسته که الان به طور موقت توی یه تیم بازی میکنن، به طور موقت توی یه اتاق می‌خوابن و حتی به طور موقت از هم مراقبت می‌کنن!
اما این اصلا چیزی نبود که رویاش رو داشت...
تقصیر خودش بود؟
شاید...
کی میدونه؟
نفس عمیقی کشید و بعد از گذاشتن کلاهش وارد زمین شد...
سمت جانگکوک که هنوز هم توپ توی دستش بود دوید
"هی پاس بده!"
جانگکوک دیدش!
مطمئن بود که دید!
اما بهش پاس نداد و باز هم با راهش ادامه داد و این کار باعث شد اخمی روی پیشونی تهیونگ به وجود بیاد!
درسته که اونا با هم مشکل داشتن اما این دلیل نمیشد که کوک لجبازی کنه و باهاش همکاری نکنه!
اگر همینجوری ادامه میداد قطعا می‌باختن!
بدون شک!
به تیمی که حتی کاپیتان هاش با همدیگه کار نمیکنن چه اعتمادی میشه کرد و روی بردش حساب کرد؟
باید با کوک در مورد این مسئله حرف میزد...

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

رختکن تقریباً خالی شده‌ بود و فقط حدود ده نفر هنوز توی رختکن بودن.
"هی کوک!"
کوک شنید که تهیونگ صداش زده اما توجه نکرد و به کارش ادامه داد
"جانگکوک!"
باز هم توجهی نکرد و با آرامش شونه بند هاش رو توی کمد گذاشت
"بایت باهات حرف بزنم جانگکوک!"
تهیونگ وقتی دید که کوک هیچ واکنشی نشون نمیده و کم کم داره توجه بقیه رو جلب میکنه و اصلا نمیخواست جلوی بازیکن ها ضایه بشه مچ پسر بزرگتر رو گرفت و انقدر سرعت اون رو دنبال خودش به بیرون رختکن کشید که جانگکوک تا وقتی از رختکن خارج نشده بودن حتی نتونست کوچک‌ترین واکنشی نشون بده.
مچب دستش رو با ضرب از توی دست های تهیونگ بیرون کشید و بلند داد زد
"هی چه غلطی داری میکنییییی؟؟؟؟؟!!!!"
"باید باهات حرف بزنم!"
تهیونگ که انگار عصبانی بودن جانگکوک ذره‌ای براش مهم نبود، با آرامش تمام حرفش رو زد و این جانگکوک رو جری تر کرد
"بنال!"
تهیونگ ابرو هاش رو بالا انداخت و با لحن حدی و حتی تا حدودی تهدید آمیز گوشزد کرد
"اینجا چاله میدون نیست! تو هم لات نیستی که اینجوری حرف میزنی! من دارم درست حرف می‌زنم پس تو هم همینجوری باید رفتار کنی! فهمیدی؟"
جانگکوک پوزخند حرصی و صدا داری زد و دست به سینه شد
"باشه! بگو چی میخوای!"
تهیونگ سرش رو از روی رضایت تکون داد
"بهتر شد..."
"میگی چی میخوای بگی یا برم؟"
تهیونگ چشماش رو توی حدقه چرخوند
"کوک ما جفتمون کاپیتانیم و داریم توی یه تیم بازی می‌کنیم! پس اگه بازی رو ببریم به جفتمون سود کردیم! و اگر هم ببازیم جفتمون ضرر میکنیم!"
کوک نگاه وات د فازی بهش انداخت
"خب که چی؟"
نفسش رو صدا دار بیرون داد
"دارم میگم تو نباید سر یه لجبازی الکی گند بزنی به بازی! باید به من پاش می‌دادی!"
"پس بگو دردت چیه... مشکلت اینه که بهت پاس ندادم اره؟ عین این بچه کوچولو ها که به خاطر این که توی بازی راه ندادنشون ناراحتن؟"
نفسی کشید تا آروم باشه و بتونه بحث رو منطقی پیش ببره
"جانگکوک... دارم میگم اگه توی بازی اصلی هم، اینجوری لجبازی کنی و همکاری نکنی باعث باخت میشه!!! وقتی ما که کاپیتانیم بهم دیگه اعتماد نداشته باشیم، پس بقیه تیم چجوری باید با هم بازی کنن؟"
جانگکوک که میدونست حرف تهیونگ درسته اما نخواست کم بیاره به تیکه اول حرفش بی اعتنایی کرد و پوزخندی زد
"آخه می‌دونی... بقیه اعضای تیم تو گند نکشیدن به اعضای تیم من... کاری که تو کردی!! تو گند زدی به من و زندگیم!!! دوره نوجوونی من رو تباه کردی!!! میفهمی یعنی چی؟؟؟؟!!!"
"کوک من هیچ کاری نکردم!"
اخم هاش رو توی هم کشید
"چی؟؟ تو هیچ کاری نکردی؟؟!!"
دیگه کنترل صداش رو از دست و اون هم مثل پسر بزرگتر داد زد
"کوک من هیچ گوهی نخوردم!!!! و تو هم خودت می‌دونی که داری میپیچونی!!! و گرنه حرف من رو فهمیدی و قبول کردیییی!!!"
کوک طوری که انگار کلا حرف های تهیونگ رو نفهمیده باشه داد زد:
"تو داری میزنی زیر همه چی!!!! داری همه کار هایی که کردی رو انکار می‌کنی!!!!!"
تهیونگ میدونست صداشون انقدر بلند بود که قطعا چند نفری که داخل رختکن بودن کامل حرف هاشون رو شنیدن، پس سعی کرد کوتاه بیاد تا بیشتر از این آبروی جفتشون جلوی اعضای هر دو تیم نره!
"کوک فکر نکنم کار من اونقدر وحشتناک بوده باشه که تو بخوای اینطوری رفتار کنی!!!"
"فقط خفه شو..."
کوک خواست دوباره وارد رختکن شه که حرف تهیونگ باعث شد صبر کنه
"باشه! هرچی تو میگی! ولی دیگه سر خود کاری نکن که به ضرر همه تموم شه..."
کوک برگشت و نگاه ما خوانایی بهش انداخت...
تهیونگ معنی اون نگاه رو نمیدونست...
اما مطمئن بود که جانگکوک حرف هاش رو قبول کرده پس نیاز نبود که چیزی بگه پس فقط برگشت و در جهت مخالف رختکن، سمت خوابگاه رفت تا کمی استراحت کنه.
با این که خیلی دور شده بود اما هنوز هم میتونست نگاه خیره پسر بزرگتر رو روی خودش حس کنه!
چرا داشت بهش نگاه میکرد؟

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و سوار آسانسور شد، انقدر خسته بود که نمیتونست روی پاهاش بایسته!
فقط میخواست بره روی تخت بزرگ و نرمش بخوابه...
بالاخره به طبقه مورد نظر رسید و بعد از زدن رمز در وادر خونش شد...
کفش هاش رو که در آورد پاش روی یه چیزی رفت...
به پایین پاش که نگاه کرد خورده های چیپسی رو دید که روی پارکت خونش ریخته بود!
نگاهش رو جلو تر برد و رد خورده های چیپس رو دنبال کرد تا به سالن پذیرایی رسید و بهش نگاه کرد، که ایکاش هیچوقت نکرده بود!
پاکت های چیپس و پفک...
سیب های گاز زده و نصفه رها شده...
دوتا کاسه که به نظر میومد برای رامیون بوده باشه...
کاسه های کوچیکتر که مال بستنی بودن...
یه ظرف که که توش شاخه های انگور بود و هنوز چندتا دونه انگور توش به چشم میخورد...
از اونجا به بعد رو به خاطر دیواری که بین راهرو و پذیرایی بود نتونست ببینه، پس جلوتر رفت و چیزی رو دید که واقعا نباید میدید!
پتوی مورد علاقش روی لوهان که روی زمین نشسته بود و داشت همزمان با تلویزیون دیدن هندونه می خورد!
خب تا این جاش هنوز هم خیلی مشکلی نبود اما ایراد اینجا بود که آب شیرین و نوچ هندونه داشت از چونه باریک و تیز لوهان چکه میکرد و گند میزد به پتوی مورد علاقش!!!!
وقتی بیشتر دقت کرد لکه های بستنی شکلاتی رو هم دید!
دیگ نمیتونست تحمل کنه!!!!!
یه هفته داشت با این موجود رو مخ و چندش زندگی میکرد اما دیگه نمیتونست!!!!!
همه عصبانیتی که توی این چند هفته توی خودش ریخته بود رو با دادی که زد تخلیه کرد
"تو چی گندی زدیییییییی؟؟؟؟!!!!!!!!!"
جوری داد زد که حتی چهارستون خونه هم لرزید دیگه چه برسه به لوهان؟
لوهان با دهنی که در حال ترکیدن بود و چشم هایی متعجب بهش نگاه کرد
ترسیده بود برای همین تیکه بزرگ هندونه رو توی دهنش نگه داشته بود و تلاشی برای خوردنش نمی‌کرد!
هرچند اگه به خاطر ترس هم نبود در هر حال نمیتونست اون هندونه بزرگ رو قورت و به خاطر سرد بودنش هم نمیتونست بجوه پس نهایتا مجبور بود تفش کنه... و احتملا هم روی پتوی سهون اینکار رو میکرد!
"چرا عین بز به من زل زدی؟؟؟!!!"
"اوووم اییییم آآآآمممم"
به خاطر پر بودن دهنش حرفش مثل اصواتی نامفهوم خارج شد و این سهون رو کلافه تر کرد
"اون کوفتی رو از دهنت درآر بعد زرت رو بزن!"
انقدر این تیکه بزرگ بود که حتی نمیتونست از دهنش درش بیاره و حس میکرد فکش اگر یه ذره دیگه باز شه می‌شکنه!
تنها کاری که میتونست کوکنه این بود که یه ذره صبر کنه که هندوانه گرم شه تا بتونه بجوتش...
سهون که دید اون باز هم حرکتی نمیکنه با عصبانیت سمتش اومد و فکش رو توی دستش گرفت
"درش بیار!!!"
لوهان سرش رو به چپ و راست تکون داد و اما بعد از دیدن صورت ترسناک سهون ترجیح داد دندوناش به خاطر سرما یه ذره تیر کوکشه تا این که بعداً به وسیله مشت های سهون بشکنه!
پس به هر بدبختی بود هندونه توی دهنش رو جوید و نیز کشیدن دندون هاش تا عصب رو حس کرد! لعنت بهت اون سهون!
"جواب منو بده لوهان این چه گندیه که زدی؟؟؟!!!!"
لوهان چشماش رو درشت کرد و با لحن مظلومانه‌ای گفت:
"من که کاری نکردم..."
سهون به دست به تمام ظرف ها اشاره کرد
"اگه تو هیچکاری نکردی پس لابد آرا اومده این همه چیز لومبونده!"
"نه آرا که خونه خودشون بود!"
انقدر جدی این جمله رو گفت که سهون واقعا یه لحظه از حالت عصبیش بیرون اومد اما بعد دوباره اون قیافه ترسناک رو به خودش گرفت و لوهان فهمید که باید مسخره بازی رو کنار بذاره.
پس لب هاش رو جلو داد و هرچی مظلومیت و کیوتی که از خودش سراغ داشت رو توی چشم های خوش حالتش ریخت و زل زد به چشم های سهون
"خب گشنم بود!! تو هم که رفته بودی و اصلا به فکر کن نبودی... منم آدمم!! تو اصلا به نیاز های من توجه میکنی؟؟؟ تازه هیچی نمی که توی یخچال نداشتی! آخه اون چه وضع یخچاله؟؟؟!! خودت چجوری تحمل میکنی؟؟؟ ها؟؟ هااا؟؟؟؟ انقدر توی این یه هفته به من گشنگی دادی که شدن پوست استخون!!! ببین!!! ببین مچ دستمو! هیچی ازم نمونده دیگه دارم محو میشم انقدر بهم غذا ندادی!!!!"
مچ لاغر دستش رو جلوی صورت سهون گرفت و بعد بدون توجه به صورت بهت زده سهون ادامه داد
"آخه واقعا تو چجور آدمی هستی؟؟؟ باید از خودت خجالت بکشی! مثلا من مهمون تو هستم... ولی اصلا به من نمیرسی... حتی بهم غذا هم نمیدی!!!! مرتیکه درازِ بی رحمِ پستِ سنگدلللل!!!!!!"
طوری کلمه سنگدل رو داد زد که سهون توی جاش پرید و لوهان که دید حواس سهون پرته، وضعیت رو مناسب دید و سریع از زیر پتو در اومد و سمت اتاق خودش دوید و بعد از این که داخل اتاق پرید در رو قفل کرد!
چند لحظه بعد سهون که با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق تازه به خودش اومده دوباره یه نگاه به دور و برش انداخت و بعد از فهمیدن این که چه کلاهی سرش رفته داد بلندی زد
"لوووووهااااااانننننن میشکتتتتتتتتتت!!!!!"
"نمیتووووونیییییییی!!!!"
لوهان که از بسته بودن در جرئت گرفته بود متقابلاً داد زد و آتیش خشم سهون رو بیشتر کرد.
پسر کوچکتر پشت در رفت و محکم بهش کوبید
"لوهان! بالاخره که میای بیرون، مگه نه؟ اونوقت ببین چیکارت میکنم!"
لوهان از از پشت در اداش رو در آورد و زبونش رو تکون داد، انگار که سهون میتونست ببینتش!
"بشین تا زیر پات علف سبز شه!"
سهون نفس عمیقی کشید تا خودش رو کنترل کنه که در اتاق خونه خوشگلش رو نشکونه...

∞•°∞°•∞•°∞°•

ظرف های کثیف رو توی ماشین ظرف شویی گذاشت، پاکت های خالی چیپس و پفک رو توی سطل آشغال انداخت و خونه رو جارو کشید تا دوباره با حالت قبل برگرده و پتوی پف‌پفی نرم و خوشگلش رو توی ماشین لباس شویی انداخت تا شسته بشه...
واقعا توی پروگی این آدم مونده بود...
سهون هر روز کلی خوراکی می‌خرید و لوهان به شب نکشیده همش رو تموم میکرد و بعد غر میزد که چرا سهون بهش غذا نمی‌ده؟
البته مطمئن بود اگه لوهان بره این حرف رو به کسی بزنه اون فرد با توجه به اندام خیلی لاغر و ظریف لوهان، حرفش رو بی برو و برگشت قبول می‌کنه!
سرش رو تکون داد تا این افکار بیشتر حرصش ندن...
به جز همه این ها لوهان یه قدرت خیلی مهمی داشت، اون هم این بود که خیلی راحت میتونست با اون چشماش و لحن مظلومانش آدم رو گول بزنه!
دروغ نبود اگر بگه توی این یه هفته بیست بار از این تواناییش برای خر کردن سهون استفاده کرده بود و سهون هم هر دفعه گول خورده بود...
مثل همین نیم ساعت پیش که گولش زده بود و توی اتاق پنهان شده بود!
توی این افکار غرق بود که صدای زنگ تلفنی رو شنید ولی شبیه زنگ موبایل خودش نبود...
جارو برقی رو خاموش کرد و سم جایی که صدا ازش میومد رفت و به مبلی که لوهان قبلا بهش تکیه داد رسید، اما موبایلی رو ندید!
نزدیک تر رفت تا ببینه صدا دقیقا از کجا میاد.
صدا از بین پشتی های مبل میومپ، پس به زور دستش رو لای پشتی های مبل آبی رنگش برد و بعد از کلی گشتن تلفن رو بیرون کشید.
تماس هنوز قطع نشده بود پس خواست جواب بده اما دیگه دیر شد، پس کمی به گوشی نگاه کرد احتملا مال لوهان بود، خواست روی اوپن بذارتش که دوباره زنگ خورد.
موبایل رو پشت در اتاق لوهان برد
"هی! گوشیت داره زنگ میخوره!"
چند لحظه گذشت اما جوابی نگرفت پس دوباره داد زد
"میگم گوشیت داره زنگ میخوره!"
"کیه؟"
به اسم تماس گیرنده نگاه کرد
سه تا نقطه؟
این دیگه کیه؟
از نیویورک تماس گرفته بود، همون جایی که لوهان زندگی میکرد
"سه نقطه سیوش کردی!"
"بیخیال، جوابش رو نده!"
صدای زنگ موبایل روی مخش رفته بود و داشت اعصابش رو داغون تر از چیزی که بود میکرد
"لوهان بیا اینو جواب بده تا انقدر زنگ نزنه، سرو رفت!"
"نمی‌خوام!"
سهون که فهمیده بود لوهان نمی‌خواد اون تماس جواب داده بشه نیشخندی زد
"اگه نیای بیرون جواب میدم!"
"نهههه نکن!!!"
نیشخندش بزرگتر شد
"سه ثانیه وقت داری که بیای بیرون و گرنه جواب میدم!"
"یک... دو..."
لحظه آخر که میخواست در رو باز کنه و بیرون بره تا نذاره سهون اون تماس لعنتی رو جواب بده، صدای زنگ قطع شد و برای همین خیال لوهان راحت شد اما چند لحظه بعد که دوباره صدای زنگ رو شنید استرس باز به سراغش اومد.
"لوهان دارم جواب میدم!"
با این حرف سهون باز شد و لوهان پرید سمت سهون تا گوشی رو از دستش بگیره، اما قد سهون خیلی بلند تر بود...
چشماش رو روی هم فشار داد و نفس عصبی‌ای کشید
"بدش من!!!"
سهون با بدجنسی دستش رو سمت علامت سبز رنگ برد
"اوپس... ممکنه دستم بخوره و جواب بدم..."
"نه نکن!!!! تو رو خدا نکن!!!"
با عجز نالید اما پسر کوچکتر با بدجنسی ابرو هاش رو بالا انداخت
"عذر خواهی کن!"
لوهان بغض کرده بود...
نباید اون تماس جواب داده میشد!
نباید!
"بدش من سهون!"
سهون که متوجه چشم های خیس لوهان نشده بود باز هم ادامه داد
"عذر خواهی!"
بغضش شکست و اشک هاش روی صورتش ریخت
حاضر بود هرکاری کوکنه فقط سهون تماس رو رد کنه، عذر خواهی که چیزی نبود...
بود؟
با صدایی که می‌لرزید و نفس های مقطع به سهون نزدیک تر شد
"ب...باشه ببخشید... اصلا گوه خوردم!!! فقط اون رو بده من‌... تو رو خدا بدش به من! لطفاً سهون..."
سهون با شنیدن صدای لوهان بهش نگاه کرد و متعجب از اشک های لوهان که کل صورتش رو خیس کرده بود تلفن رو بدون هیچ حرفی سمتش گرفت...
لوهان همون‌طور که دستش می‌لرزید تماس رو رد کرد و روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد...
سهون واقعا نمیدونست کارش انقدر اون پسر تخس رو اذیت می‌کنه که بخواد گریه کنه و گرنه هیچوقت اذیتش نمی‌کرد...
مرض که نداشت!
لبش رو گزید و با عذاب وجدان کنارش نشست و دستش رو پشت لوهان گذاشت
"لوهان... من... من واقعا متاسفم... نمی‌دونستم که انقدر مسئله مهمیه و گرنه این کار رو-"
با سیلی محکمی که توی گونش خورد سرش به سمت دیگه‌ای متمایل شد و جملش نصفه موند...
چند لحظه بعد بهت زده به لوهان نگاه کرد...
لوهانی که صورتش خیس و قرمز بود و نگاهش پر از خشم و نفرت!
واقعا از اون نگاه پسر بزرگ‌تر ترسیده بود...
"دیگه هیچوقت... هیچوقت! حق نداری به تلفن من دست بزنی!"
لوهان این جمله رو با حرص و تنفری که در هم تنیده بود گفت و بعد از این که با کمک گرفتن از چهارچوب در از جاش بلند شد، داخل اتاقش رفت و درش رو محکم به هم کوبید!
پسر کوچیکتر که هنوز از سیلی که خورده بود توی شوک بود دستش رو روی گونش گذاشت...
قضیه چی بود که اون پسر سر خوش و بیخیال رو انقدر بهم ریخته کرده بود؟
به در بسته اتاق نگاه کرد، باید یه جوری از دلش در می‌اورد...
خواست دهنش رو باز کنه که درد فکش باعث شد به این فکر کنه که واقعا دست اون پسر چقدر محکمه!!
"آخ... لعنت بهت با اون دست سنگینت!"
به سالن پذیرایی برگشت، روی مبلش نشست، سرش رو بین دست هاش گرفت و به این فکر کرد که چه کاری باید انجام بده تا بتونه لوهان رو سر حال بیاره؟
دلش نمی‌خواست اون از دستش ناراحت باشه...


پایان مبارزه سیزدهم
ادامه دارد...

این قسمت هزار کلمه بیشتره😂😐
پس شما هم ووت و کامنت بدید🔪😐
خدافظ 😐🔪🔪🔪

⚔️The Condition Of Fight⚔️ |Completed|حيث تعيش القصص. اكتشف الآن