⚔️مبارزه بیست و دوم: تو منو کردی کیم نامجون؟!

101 23 31
                                    

"خوب خوا-"
"با من چیکار کردی کیییییممممم نامجووووووووووننننن؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!"
با جیغی که جین کشید نامجون از جاش پرید و با ترس بهش نگاه کرد
"باهام چیکار کردی بیشعور؟؟؟ تو به من تجاوز کردی!!!!"
با این حرف چشمهای نامجون گشاد شد.
تجاوز؟ نه بابا!
"تجاوز؟؟ اگه بخوایم صادق باشیم تو به من تجاوز کردی کیم جین!!!"
"چی؟؟؟! پس چرا احساس میکنم که کمرم از وسط نصف شده؟؟"
نامجون اخمی کرد و نزدیک تر اومد
"واقعا یادت نیست؟"
جین که نمی‌فهمید نامجون داره از چی حرف میزنه دوباره داد زد
"داری از چی حرف میزنی مرتیکه در-"

"میای با هم بخوابیم؟"

با بیاد آوردن جمله‌ای که میدونست صدای خودشه حرفش رو خورد.
خودش رو میدید که دستش رو روی رون نامجون گذاشته و داره بهش پیشنهاد سکس میده.
دستش رو روی صورتش گذاشت و با عجز نالید 
"اوه خدای من!"

"چرا تنها نشستی؟"
نامجون با شنیدن صدای آشنایی به کسی که کنار نشسته بود نگاه کرد
سر تا پاش رو از نظر گذروند، شلوار جین زاپدار، پیرهن چهار خونه اور سایز و اکسِسُری های مشکیش که با لباس هاش ست بود 
"نمیدونستم از اینجور لباس ها هم میپوشی؟"
"چیه نکنه فکر کردی فقط کت و شلوار دارم؟"
نامجون شونه ای بالا انداخت
"خب با لباس دیگه‌ای ندیده بودمت، فقط کت و شلوار در رنگ های مختلف"

خب تا اینجا همه چیز عادی بود، حتی یادشه که بعدش با هم نوشیدنی های مختلف رو امتحان کردن تا کم کم مست شدن.
از اینجا به بعد رو دیگه یادش نبود یعنی در واقع نمیخواست که یادش بیاد چون میدونست احتملا حرف نامجون درست باشه.
دستش رو از روی صورتش کنار 
کشید و با خجالت پلک هاش رو به هم فشرد که باعث خنده مرد ایستاده شد.
"واقعا فکر نمی‌کردم یادت نیاد..."
جین لبش رو گزید و خواست بلند شه که با حس کردن دوباره اون درد پوفی کشید و روی تخت خوابید.
"کمک میخوای؟"
"فکر نکنم چاره دیگه‌ای داشته باشم."
نامجون لبخندی زد و کمکش کرد تا بلند شه. جین همزمان با بلند شد ملافه رو دور خودش پیچید و این باعث خنده نامجون شد اما به روی خودش نیاورد تا معذبش نکنه و کمکش کرد تا یه دوش بگیره.
وقتی که زیر دوش آب گرم ایستاده بود، برخلاف چیزی که میخواست صحنه های دیشب از جلوی چشمش رد شد.
یادش بود روی پای نامجون نشسته بود و لب هاش رو می بوسید و همه اینها بهش ثابت میکرد کسی که اون رابطه رو خواسته بود خودش بوده.
پیشونیش رو به کاشی های سرد تکیه داد و اهی کشید.
این چیزی نبود که میخواست...
یه جورایی خجالت میکشید و نمیدونست چیکار کنه!
به همین خاطر یه مدت زیادی توی حموم موند تا نامجون بره و باهاش رو به رو نشه.
بالاخره بعد یک ساعت و چهل و دو دقیقه بیست و پنج ثانیه(دیگه داره چرت میگه) از حموم خارج شد اما با دیدن این که نامجون با لباس هایی که دیشب تنش نبود روی تخت نشسته بود و البته یه پاکت هم کنارش داشت، شوکه شد.
"لباس های دیشب کثیف بودن برای همین رفتم و یه لباس گرفتم که امیدوارم اندازت باشه."
جین لبش رو از داخل گاز گرفت و پاکت رو برداشت و دوباره وارد حموم شد تا لباس بپوشه.
کلی تلاش کرده بود تا نامجون نبینتش و چی شده بود؟
اون حتی رفته بود برای لباس هم گرفته بود!
وقتی از حموم خارج شد بدون این که نگاهی به نامجون که حرکاتش رو دنبال میکرد، بکنه تلفن موبایل و سوییچ ماشینش رو از روی میز برداشت و سمت در رفت.
"هی کجا میری؟"
توجهی نکرد و دستگیره در رو پایین کشید که نامجون بهش رسید و در رو بست
"چیشده؟ چرا داری اینجوری میری؟"
در حالی که حتی سرش رو بالا نمی آورد تا باهاش چشم تو چشم نشه زیر لب گفت
"خستم... می‌خوام برم خونه. لطفا برو کنار"
نامجون با اخمی ظریفی و قیافه‌ای ناراحت مخلوط با گیجی از در فاصله گرفت و اجازه داد تا جین از اتاق خارج بشه
نامجون گیج شده بود و نمیدونست معنی این رفتار هاش چیه!
نه به کار های دیشبش و نه به الان!
جین سریع از اون بار کوفتی خارج شد و توی ماشینش نشست‌
ماشین رو روشن کرد و بعد از این که از بار دور شد کنار خیابون توقف کرد و سرش رو روی فرمون گذاشت.
بغض داشت و چشم هاش تر شده بود.
دیشب...
دیشب چیکار کرده بود؟

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

با صدای زنگی که حدس میزد موبایلش باشه آروم چشم هاش رو باز کرد قبل از این که دستش رو سمت تلفنش ببره صدا قطع شد.
پس بیخیالش شد و به اطراف نگاه کرد.
به نظر میومد که توی حال خوابیده. یعنی لوهان دوباره دیشب ولش کرد بود روی مبل!
دستش رو روی صورتش کشید تا خواب از سرش بگذره ولی با احساس کردن درد توی بینیش تعجب کرد
چرا درد میکرد؟
اخمی کرد و خواست از جاش بلند شه که سنگینی جسمی رو روی شونه هاش حس کرد با تعجب کمی گردنش رو کج کرد و از گوشه چشمش لوهان رو دید که توی حالت نشسته خوابش برده و سر خودش روی پاهاشه.
یعنی از دیشب تکون نخورده؟
اینجوری که بدنش خشک میشه...
خیلی آروم و جوری که بیدارش نکنه سرش رو از روی پاش برداشت و بلند شد.
با آروم ترین حدی که میتونست لوهان رو روی مبل خوابوند و یکی از کوسن ها رو زیر سرش گذاشت.
لوهان به خاطر جا به جا شدنش که باعث تکون خوردن بدن گرفتش شد، ناله کوتاهی کرد و دوباره به خواب رفت.
سهون از توی اتاق پتوی خودش رو برداشت.
پتو رو کاملا روی لوهان کشید و لبخندی که از رضایت روی صورتش به وجود اومده بود باعث شد خودش هم لبخندی بزنه.
پایین مبل روی زمین نشست و به صورت کوچیک غرق در خوابش خیره شد.
دیشب حس مزخرفی داشت...
احساس میکرد به این پسر پرو و بیخیال وابسته شده و وقتی خونه رو ترک...
اون احساس بد به سراغش اومده بود و تا زمانی که با خود لوهان صبحت کرد از بین نرفت.
میدونست که لوهان براش به عنوان یه دوست، ارزش خاصی پیدا کرده بود.
و به همین دلیل شب قبل تا اون حد از خودش ناراحت و عصبانی بود.
وقتی که بیدار شد و دید لوهان روی مبل نشسته و داره فیلم میبینه دلش خواست یکی از بزرگترین لبخند هایی که بلده رو بزنه ولی خب نخواست مثل احمق ها جلوه کنه پس فقط رفت و باهاش صبحت کرد.
دیشب یه اتفاق خوب دیگه هم افتاده بود!
لوهان بهش اعتماد کرده بود و در مورد مشکلش باهاش صحبت کرده بود و این که احساس میکرد مورد اعتماد واقع شده باعث خوشحالیش میشد...
دوباره به صورت لوهان نگاه کرد و با دیدن این که خوابش عمیق شده بلند شد و سمت آشپزخونه رفت تا سوپ خماری برای خودش و یه چیزی برای لوهان درست کنه
به خاطر این که دیشب خیلی مست کرده بود سردرد داشت و واقعا به سوپ نیاز داشت.
در یخچالش رو باز کرد و زمانی که مواد لازم رو برای پختن سوپ پیدا نکرد هوفی کشید و به کانتر تکیه داد.
میتونست بره از مادرش بگیره چون مطمئن بود مواد رو داره اما حوصله جواب دادن به سوال هاشون رو نداشت پس سمت اتاق رفت و بعد از پوشیدن کتش از خونه خارج شد.
صبح بود و هوا سرد پس تصمیم گرفت با ماشین بره.
میدونست که احتملا لوهان بستنی و چیپس های که دو روز پیش گرفته رو تموم کرده و به همین دلیل کلی خرت و پرت دیگه هم خرید و در آخر فراموش نکرد که یخ نوشیدن خماری هم برای خودش برداره چون کمی هم سرگیجه داشت.
از سوپر مارکت همراه با سه تا پلاستیک بزرگ خارج شد و وقتی که خرید ها رو روی صندلی عقب گذاشت، سوار ماشین شد و سمت خونه روند.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

با پیچیدن بوی خوبی توی بینیش نفس عمیقی کشید و بدون این که چشم هاش رو باز کنه بلند شد و به سمت منشأ اون بو رفت و در آخر روی صندلی اوپن نشست.
سهون به لوهان که با چشم های بسته روی صندلی نشسته بود و عین شامپانزه ها خودش رو میخاروند با قیافه پوکر نگاه کرد
"می‌دونی خدا حموم رو از آدم نگرفته که اینجوری نشستی اینجا! حداقل برو صورتت رو بشو!"
لوهان با کلی زحمت برای یکی از پلک هاش رو باز کرد و نگاهی با مضمون "گوه خوریش به تو نیومده" کرد و دوباره چشم هاش رو بست.
سهون چرخی به چشم هاش داد و لب هاش رو فشورد.
با صدای دینگ پلوپز فهمید که غذا آمادست.
دوتا کاسه برداشت و پر از برنج کرد.
همیشه دو ماه قبل از مسابقات رژیم سخت و فشرده‌ای داشتن اما هنوز نه ماه مونده بود پس نیاز نبود خیلی رژیمش رو سفت و سخت بگیره.
توی ماسه‌های بزرگ تر سوپ ریخت و جلوی خودش و لوهان گذاشت.
گوشت های و سبزیجات سرخ شده رو هم وسط گذاشت.
لوهان خواست دستش رو جلو بیاره و نمکی که کنار سهون بود رو برداره اما یه دفعه با دردی که توی کتف و شونش پیچید، ناله‌ای کرد و دستش رو پایین انداخت
"چیشده؟"
"لعنت بهت اوه سهون! همه بدنم درد می‌کنه"
سهون میدونست که داره بدجنسی می‌کنه اما خوشحال شد که تونست انتقام زمان هایی رو بگیره که لوهان بیدارش نمی‌کرد و می‌ذاشت روی زمین بخوابه.
"میتونی بعد دوش بگیری!
لوهان که همچنان فقط یه ذره لای یکی از پلک هاش رو فاصله داده بود نیم نگاهی به سهون که با بیخیالی غذاش رو میخورد انداخت و بعد از زمزمه کردن بیشعور که البته جوری گفت تا مطمئن بشه سهون شنیده جوری که خیلی دستش رو حرکت نده شروع به غذا خوردن کرد.
از دیروز بعد از ظهر که از خونه رفته بود تا الان چیزی نخورده بود و این برای لوهانی که هر روز اندازه ده تا سرباز غذا میخوره واقعا زجر آور بود!
"لو..."
یکی دو دقیقه گذشته بود که با صدای سهون سرش رو بالا آورد و هوم آرومی گفت.
"در مورد حرف هایی که دیشب زدی..."
لوهان اون یکی پلکش رو هم کمی فاصله داد تا سهون رو واضحتر ببینه
"خب؟"
سهون نمی دونست حرف زدن در موردش درسته یا نه، چون به اون ربطی نداشت ولی معتقد بود که باید با لوهان صحبت کنه
"تا حالا... فکر کردی که خودت تنهایی توی مناقصه شرکت کنی؟"
لوهان سرش رو پایین انداخت و کمی با غذاش بازی کرد
"مگه میشه فکر نکرده باشم؟ کلی بهش فکر کردم اما نمیشه سهون"
"چرا نمیشه؟ تو مگه نمیتونی ثابت کنی که ایده همه پروژه ها مال تو بوده؟"
"میتونم ولی-"
"دیگه ولی نداره! قرارداد ها که دست توعه، سهام دار هم که هست و پروژه ها هم مال توعه"
"سهون نمیشه! من نمیتونم به عنوان یه فرد یا پیمانکار توی مناقصه شرکت کنم! باید یه تشکیلات داشته باشم، یه شرکت رسمی"
دوباره سکوت شد و بعد از چند لحظه سهون سکوت رو شکست
"خب... خب چرا شرکت ثبت نمیکنی؟ میتونی خیلی راحت یه شرکت کوچیک ثبت کن و اون پروژه ها رو هم به اسم خودت بزنی"

"سهون نمیشه! مثلا من با یه شرکت قرار داد بستم تا یه پروژه‌ای رو انجام بدم، ولی الان توی قرارداداد اسم شرکتی که قبلاً توی آمریکا داشتیم ثبت شده، یعنی طرف قرارداد اون شرکته و من نمیتونم هیچ کاری کنم! اگه بخوای از لحاظ قانونی نگاه کنی من فقط... فقط مثل یه پیمانکار بودم..."
سهون خیلی از این چیز ها سر در نمی آورد برای این نمی تونست چیزی بگه ولی میدونست که باید هر جور شده یه کاری میکرد...
باید از یه وکیل حقوقی کمک می‌گرفت.
اره این بهترین راه بود!
بقیه صبحانه رو در سکوت خوردن و دیگه حرفی زده نشد تا این که سهون به خاطر تند بودن سوپ آبریزش بینی پیدا کرد و زمانی که بینشی رو بالا کشید دوباره اون درد رو احساس کرد.
اخی گفت و دستش رو روی بینیش گذاشت
"چیشده؟"
لوهان که رفتار های عجیبش رو دید پرسید و پسر کوچکتر توضیح داد
"نمی‌دونم چرا از صبح ببینیم درد میکنه، انگار یکی با مشت کوبیده باشه توی صورتم!"
با این حرف لوهان که در حال نوشیدن آب بود به سرفه افتاد و سهون سریع زد پشتش
"خوبی؟ چیشد یهو؟!"
"آ.آره خوبم... هیچی نشد فقط آب پرید توی گلوم"
سهون سرش رو تکون داد و از حالت نیم خیز به نشسته در اومد و مشغول غذا خوردن شد، البته در حالی که یکی از دست هاش رو روی بینیش گذاشته بود.
قطعا اگه میفهمید دیشب کسی بهش مشت نزده و فقط لوهان با صورت پرتش کرده روی زمین، یا از لحاظ فنی صورتش رو کوبیده به پارکت های زمین اتفاق های خوبی نمی افتاد. پس فقط سعی کرد بدون این که هیچ سوتی بده یا جلب توجهی کنه به ادامه غذا خوردنش برسه.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

2012/2/20

"هی مطمئن باش میبازی کیم تهیونگ!"
تهیونگ خم شد و با دقت بیشتری دسته رو توی دستش گرفت
"هه کور خوندی جئون! امکان نداره کسی توی این بازی از من ببره!"
جانگکوک با نیشخندی بازیکنش رو حرکت داد و مستقیم توی دروازه تهیونگ گل زد
"پس خودت رو آماده کن که اولین باختت رو تجربه کنی!"
تهیونگ با دیدن نتیجه بازی دندون قروچه‌ای کرد و خواست جواب جانگکوک رو بده اما با ضربه های تند و محکمی که پیوسته به در خونه میخوردن جفشتون از بازی دست کشیدن.
با تعجب به هم نگاه کردن و بعد کوک با نگرانی سمت در رفت تا ببینه کی پشت دره.
با باز شدن در هوسئوکی رو دید که با چشم هایی قرمز و صورتی که هم ناراحت بود هم عصبانی پشت در ایستاده بود.
بدون این که چیزی بگه از جلوی در کنار رفت و گذاشت پسر وارد خونه بشه.
جیهوپ روی مبل رفت و کنار تهیونگ که با تعجب نگاهش میکرد نشست.
جانگکوک که هنوز گیج بود سمت راستش نشست و دستش رو پشت جیهوپ گذاشت
"چی شده؟ چرا اینجوری شدی"
هوسئوک که انگار دوباره داغ دلش تازه شده باشه با صدایی گرفته زمزمه کرد
"من... من نمیتونم برای مسابقه بیام..."
"چیییی؟؟!!"
دو پسر دیگه که دو طرفش نشسته بودن با تعجب پرسید
"میگم نمیتونم برای تست باشگاه بیام!!!"
هوسئوک کمی صداش رو برد بالا که باعث شد تهیونگ و جانگکوک نگران تر بشن.
جانگکوک روی زمین، جلوی پای هوسئوک نشست و دست هاش رو گرفت.
"خب حداقل بگو چرا؟"
"پدرم یه پیشنهاد شراکت گرفته و چند ماه باید بره چین، صبح گفت تصمیم گرفت که من و مادرمم رو هم ببره برای همین من به مبارزه نمی‌رسم..."
تهیونگ نوچی کرد و دستش رو پشت هوسئوک کشید.
اون به اندازه جانگکوک با جیهوپ صمیمی نبود و خیلی در اون حد ناراحت نشده بود.
شاید نامردی بود ولی حتی...
حتی خوشحال شده بود!
یه رقیب کمتر!
البته انقدر سنگدل نبود که با دیدن گریه های پسر کنارش ناراحت نشه... فقط...
بین دو حس خوشحالی و ناراحتی گیر افتاده بود!
"هی منو ببین..."
با صدای جانگکوک که سعی میکرد توجه هوسئوک رو جلب کنه از افکار نادرستش بیرون کشیده شد
"هوسئوک میدونم که خیلی تلاش کردی و دلت میخواد قبول شی اما مگه فقط امساله؟ نه! سال های دیگه هم میتونی به تیم ملحق شی..."
هوسئوک که بغض کرده بود دستش رو به صورتش کشید و با صدایی تحلیل رفته گفت
"ولی هر سال که بگذره احتمال قبول شدنم کمتر میشه"
تهیونگ درک میکرد...
بدجور احساسش رو میفهمید چون این افکار روزی هزار بار توی سرش بالا و پایین میشد و هیچ راهی براش پیدا نمی‌کرد...

پایان مبارزه بیست و یکم
ادامه دارد...

مثل همیشه با تاخیر😂
میدونم که عادت کردید😂😂😂🤦🏻‍♀️
راستی دوست دارید که فتوبوک بذارم؟
و این که حرفی که همیشه میخواستم بزنم رو یادمه اما نمیگم😈🙄
۲۶۰۰ کلمه🥰

⚔️The Condition Of Fight⚔️ |Completed|حيث تعيش القصص. اكتشف الآن