⚔️مبارزه بیست و پنجم: بعضی آرزو های نباید برآورده بشن...⚔️

85 23 27
                                    

"صد و سیزده، صد و چهارده، صد و پونزده، صد و شونزده..."
نفسش رو تند تند از دهنش خارج میکرد و دراز نشست بعدی رو می‌رفت.
تمام تمرکزش رو گذاشته بود روی این که صدای فیلم خیلی خیلی خیلی بلند لوهان رو نشنوه و بتونه کارش رو در شرایط ریلکسی انجام بده، ولی فایده نداشت!
مطمئن بود اگه قوی ترین اسپیکر های دنیا رو هم می‌آورد لوهان با خوشحالی صداش رو تا ته زیاد میکرد، جوری که انگار هیچ آسیبی به اعصاب شنواییش وارد نمیکنه.
به سختی صدای تقه هایی که به در زده میشد رو شنید.
حتما مادرش بود و می‌خواست بهش گوش زد کنه که ساعت ده شب نباید صدای تلویزیون انقدر بلند باشه!
از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت
"جان هر کی دوست داری کم کن اونو!"
برای این که لوهان بشنوه مجبور بود داد بزنه
"من هیچ خری رو دوست ندارم!"
لوهان هم برای این که صداش برسه متقابلاً داد زد و این باعث شد سهون احساس کنه داره توی سی صد سال قبل از میلاد مسیح زندگی می‌کنه، زمانی که مردم برای ارتباط داشتن مجبور به داد زدن بودن.
دمپایی که پاش بود رو برداشت و سمت لوهان شوت کرد اما با جا خالی دادنش شکست خورد.
قبل از این که مامانش زنگ رو سوراخ کنه در رو باز کرد اما بر خلاف تصورش فرد دیگه ای پشتش بود.
با ابرو های بالا رفته از جلوی در کنار رفت تا تهیونگ وارد خونه بشه.
تهیونگ هنوز کفش هاش رو در نیاورده بود که با صدای مهیبی که از فیلم در حال پخش لوهان اومد سرش رو بالا آورد و بهش خیره شد.
لوهان که در حال قهقهه زدن بود با حس نگاه خیره تهیونگ و بعد، دیدن چشم هاش که با خشم و جدیت ترسناکی بهش زل زده بود، سرفه مصلحتی کرد و صدای تلویزیون به نصف رسوند.
تهیونگ با ترش رویی نگاهش رو گرفت و بعد از این که کفش هاش رو کامل در آورد، سمت مبلی که لوهان روش نشسته بود رفت، محکم زد پشت سرش و بعد برگشت سمت در تا کیف ورزشیش رو برداره
"یااا من ازت بزرگترمااا!!!"
"به درککککککک!!!"
لوهان لب هاش رو آویزون کرد و با دلخوری نگاهش رو گرفت
"اعصاب نداریا..."
سهون که با رضایت به اتفاقات رو به روش لبخند زده بود، دعا کرد تهیونگ به هر دلیلی که اومده بیشتر بمونه و انتقام تمام اعصاب خوردی هاش رو از لوهان بگیره.
وقتی تهیونگ ساکش رو برداشت و سمت اتاق رفت، سهون هم دنبالش راه افتاد و به چهارچوب در تکیه داد
"چیزی شده که اومدی؟"
"باید حتما چیزی شده باشه تا بیام اینجا؟"
"نه، اینجا پلاس شدن که عادته ولی چون کلافه‌ای پرسیدم"
تهیونگ همون‌طور که لباس های تو کیفش رو در می‌آورد جوابش رو داد
"حوصله نداشتم، جانگکوکم که منتظر کوچکترین چیزیه تا دعوا راه بندازه، پس اومدم بیرون!"
سهون ابرو هاش رو بالا انداخت.
"تا حالا با هم حرف زدید؟"
"نه! با زبان ناشنوایان صحبت میکنیم!"
"منظور این نیست"
تهیونگ بهش نگاه کرد و منتظر شد تا حرفش رو بزنه.
"منظورم در مورد چیزای دیگس"
پسر بزرگتر دوباره خودش رو مشغول جا به جا کردن لباس هاش کرد.
"چیزای دیگه چیه؟"
سهون هوفی کشید و روش تخت نشست 
"خودت رو به خریت نزن! می‌دونی دارم در مورد چی حرف میزنم"
لباسی که توی دستش بود رو فشرد و نفس عمیقی کشید.
"سهون من امشب واقعا اعصاب ندارم، پس بهتره گیر ندی! باشه؟"
پسر کوچکتر اخمی کرد و از اتاق خارج شد.
"هی! پیس! هوی!"
با شنیدن صدای های عجیب غریبی به لوهان نگاه کرد
"با منی؟!"
"اره دیگه مگه جز تو کسی هم اینجا هست؟"
"من اسم دارم! لازم نیست با هی و پیس و از اینجور چیزا صدام بزنی!"
"باشه حالا اینا مهم نیست! اون چشه؟"
سهون نگاهی به در اتاقش انداخت و دوباره رو به لوهان، که در حال خوردن اسموتیش بود کرد
"اگه منظورت از اون، پسر خالته که باید بگم با جانگکوک-"
بقیه جملش توی دهنش موند چون لوهان با شنیدن اسم جانگکوک، نوشیدنیش پرید تو گلوش و شروع به سرفه کرد.
سریع رفت پشتش و چند بار آروم بهش ضربه زد.
"منم دقیقا واکنش تورو داشتم، فقط من داشتم قهوه داغ میخوردم!"
لوهان دست سهون رو که تقریبا هیچ فایده‌ای نداشت کنار زد و بعد از یکی دوتا سرفه دیگه تونست حرف بزنه
"به جای این که خاطرات گران بهات رو تعریف کنی بزن پشتم احمق! با اون نوازش هات هیچ اتفاق خاصی نمیفته!"
سهون چشم غره‌ای بهش رفت و از جاش بلند شد
"اصلا همون بهتر که بیفتی بمیری!"
بعد سمت آشپزخونه رفت و دیگه لوهانی که اداش رو در می آورد رو ندید.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

روی تخت دراز کشیده بود و با گوشیش ور می‌رفت که در باز شد.
نگاه گذرایی به لوهان که به دیوار تکیه داده بود انداخت.
"چیزی شده؟"
"نه چیزی نشده... می‌دونی شبیه چی شده؟"
بدون این که سرش رو برگردونه هوم آرومی گفت.
لوهان دستش رو پشتش گذاشت چون باسنش از برخورد با دیوار سرد، یخ کرده بود.
"شبیه این عروسایی شدی که با شوهرشون دعواشون شده، بعد قهر کرده پاشده اومده خونه باباش!"
تهیونگ عصبانی بهش نگاه کرد ولی تأثیری روی نیش بازش نذاشت.
چند لحظه توی سکوت گذشت، تا این تهیونگ خودش رو بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد
"خاله چطوره؟"
"فکر نکنم بد باشه!"
"ازش خبر نداری؟"
لوهان کمی فکر کرد تا آخرین اخباری از مادرش داشت رو در اختیار تهیونگ بذاره
"فکر کنم با بیست و یکمین... نه نه! با بیست و دومین دوست پسرش رفته سیاتل"
تهیونگ ابرو هاش رو بالا انداخت و با تعجب سرش رو تکون داد
"واو! سرعت عملش رفته بالاها! آخرین بار که دیدمش فقط دوازده تا رابطه رو تموم کرده بود!"
لوهان خندید و سرش رو تکون داد
"حالا این آخری چند سالشه؟"
"از من دو سال کوچیکتره!"
تهیونگ در حالی که نمیتونست جلوی خندش رو بگیره، سری از روی تاسف تکون داد و دستش رو روی صورتش گذاشت.
"واقعا کارش حرفه‌ای!"
لوهان تایید کرد و کنار تهیونگ روی تخت نشست.
"تو چی؟"
"من چی؟"
"تو داری چیکار می‌کنی؟"
"من دارم ورزش میکنم..."
"نمیخوای یه رابطه رو شروع کنی؟"
تهیونگ به پتوی سفید روی تخت خیره شد و چند لحظه بعد جوابش رو داد
"سرم با ورزش گرمه و حوصله ندارم..."
"هوم... اره الان سرت گرمه ولی اگه چند ساله دیگه، نتونی ورزش کنی اون وقت چی؟"
"اون موقع بهش فکر میکنم و الان از زندگیم لذت میبرم!"
لوهان ابروش رو بالا انداخت و هوم آرومی زیر لب گفت
"لو... حرفی که میخوای بزنی رو بگو و انقدر طفره نرو!"
"باشه میگم! چرا سعی نمیکنی که رابطت رو باهاش درست کنی؟"
لازم نبود بپرسه که داره در مورد کی حرف میزنه، میدونست منظورش جانگکوکه!
"لوهان من چجوری با کسی که وقتی حتی از کنارم رد میشه میتونم حس نفرت رو توی چشمش ببینم، در مورد درست شدن رابطمون حرف بزنم؟"
"چجوری وقتی که باهاش حرف نزدی انقدر مطمئنی که نمیشه؟"
تهیونگ هوفی کشید و کلافه بهش نگاه کرد
"هم من، هم تو، هم خودش، خوب میدونیم که مشکل چیه..."
لوهان چند لحظه بهش خیره شد و بعد طوری که انگار هیچکدوم از این حرف ها بینشون رد و بدل نشده لگدی به باسن تهیونگ زد
"برو گمشو اون ور تر! می‌خوام بخوابم"
خودش رو توی تخت جا کرد و پتوی عزیز تر از جون سهون رو روی خودش کشید.
کمی جا به جا شد تا از سرمای ملافه لذت ببره و با لبخند عمیقی پلک هاش رو روی هم گذاشت و به دقیقه نکشید که صدای خُر و پوفش بلند شد.
تهیونگ همیشه به این تواناییش غبطه میخورد، چون لوهان میتونست اراده کنه و یک دقیقه بعد عمیق بخوابه!
خودش رو کنار کشید تا جای بیشتری به لوهان بده و پسر از تخت نیفته.
به لوهان که نفس های منظم میکشید و به نظر می‌رسید خواب راحتی داره خیره شد.
میدونست که هم سهون و هم لوهان نگرانشن ولی کاری از دستش بر نمیومد...
خودش هم میخواست با جانگکوک صحبت کنه تا بتونه خودش رو توجیه و رابطشون رو کم تنش تر بکنه.
اما عذاب وجدانی که این چند سال با خودش همراه داشته، باعث شده بود که اعتماد به نفسش رو در مقابل جانگکوک از دست بده و نتونه باهاش حرف بزنه...
میدونست که اشتباه کرده و جز اون دسته از افرادی نبود که خودشون رو قدیسه و بقیه رو مشکل دار میدیدن.
بلکه وقتی اشتباهی مرتکب میشد شاید با بقیه نه ولی حداقل با خودش صادق بود و توی دلش اعتراف میکرد که چه خطایی ازشو سر زده...

•°∞°•∞•°∞°•∞

2012/3/4

سیب قرمزی رو از توی یخچال برداشت و گازی بهش زد.
"تهیونگ من دارم میرم بیرون!"
همون‌طور که به جای دندون هاش روی پوست سیب خیره بود، صدای مادرش و پشت بندش بسته شدن در رو شنید.
با توجه به ساعت روی دیوار که عدد چهار و نیم  و نشون میداد، احتملا مادرش داشت می‌رفت سر شیفتش توی بیمارستان.
به خاطر این که پدرش یه ورزشکار مطرح بوده ارث خوبی براشون به جا گذاشته بود، اما مادرش عاشق پرستاری بود و حاضر نبود شغلش رو کنار بذاره.
از این که توی بیمارستان باشه و با بیمار ها صبحت کنه لذت میبرد...
برای همین همیشه با ذوق و خوشحالی منتظر میشد ساعت چهار و نیم بشه تا بره بیمارستان، لباس های بیرونش رو با لباس فرم یاسی رنگ پرستاری عوض کنه و همون‌طور که یه قهوه توی دست چپشه و دست راستش داخل جیبشه، توی راه روی بهش قدم بزنه و با لبخند به بقیه کمک کنه.
گاز دیگه‌ای به سیب آبدارش زد اما از اونجایی که سیب دوست نداشت و فقط برای یه لحظه هوس کرده بود سیب رو توی سطل اشغالی انداخت و تکیش رو از کابینت چوبی تو آشپزخونه گرفت.
وقتی از آشپزخونه بیرون اومد و از پله ها بالا رفت، وارد اتاق خواب خودش شد.
روی تختش نشست و همون‌طور که به تاج تخت تکیه داده بود، دومین کشوی عسلیش رو باز کرد و یه قاب عکس استیل رو از زیر یه سری پاکت و نامه بیرون آورد.
قاب رو روی رون پاش گذاشت و به پسر بچه‌ای که با لباس مخصوص فوتبال آمریجیهوپی توی بغل پدرش میخندید و توپ بیضی شکل قهوه‌ای رنگ رو با حالت پیروزی بالا نگه داشته بود نگاه کرد.
عکس های زیادی با پدرش داشت ولی این یکی براش خاص تر بود.
این عکس روزی گرفته شده بود که تیم پدرش یکی از مهمترین مسابقات رو برده بودن و همه خوشحال از پیروزی پیش خانواده هاشون شادی میکردن.
با یادآوری این خاطره لبخندی زد و دستی روی صورت خندون پدرش کشید.
از بچگی خیلی به پدرش وابسته بود و با هم رابطه صمیمانه‌ای داشتن...
چهار سال پیش که پدرش در اثر حمله قلبی فوت کرد خیلی حالش بد بود.
احساس میکرد فردی که از همه بهش نزدیک تر بوده و بدون ترس از قضاوت شدن میتونست باهاش صحبت کنه رو از دست داده...
اما ایپ حال بدش فقط یک هفته طول کشید.
چون بعد از یک هفته عین قبل و بدون هیچ اثری از غم توی صورت و رفتارش از اتاقش بیرون اومد و بدون توجه به تعجب بقیه کاملا عادی رفتار کرذ
اما کسی نمی‌دونست قولی که به خودش داده بود باعث شده بود تا بتونه دلتنگیش رو تحمل کنه.
به خودش قول داد که همه خواسته های پدرش رو انجام بده و مهم ترین اون ها، مسابقه دادن به عنوان بازیکن اصلی تیم توسکا بود!
پدرش بازیکن همون تیم بوده برای همین میخواست تهیونگ هم مثل خودش از بازیکنان اصلی باشه و افتخار آفرینی های زیادی انجام بده.
چیزی که تهیونگ معتقد بود کار سختی نیست تا زمانی که فهمید درصد قبول شدنش خیلی کاهش یافته...
با یاد آوری دوباره این موضوع که اواخر مدام توی ذهنش در گردش بود، لب هاش رو روی هم فشرد و انگشت شستش رو اینبار محکم تر روی صورت پدرش کشید.
تهیونگ آدمی نبود که زیر قول های بزنه، اونم قولی که به پدرش داده بود!
پدری که براش از ارزشمند ترین افراد زندگیش بود...
باید خوشحالش میکرد...
حالا به هر قیمتی!

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

2020/3/29

وقتی به گذشته بر میگشت نمیدونست ارزشش رو داشته یا نه...
پدرش مرده بود، اما جانگکوک زنده بود!
درسته که پدرش براش ارزش داشت اما جانگکوک رو هم دوست داشت...
دستش رو توی موهاش برد و پوفی کشید.
توی افکارش بود که چیزی محکم به پهلوش خورد.
آخی گفت و با عصبانیت به لوهان خیره شد
"مگه خری که جفتک میندازی؟؟!!"
لوهان فقط کمی توی جاش جا به جا شد و صورتش رو خاروند که باعث شد تهیونگ با چشم های ریز شده بهش زل بزنه.
"سی سالته! اما مثل بچگیات لگد میزنی!"
هنوز جملش تموم نشده بود که اینبار لوهان پاش رو زانوش کوبید و باعث تیر کشیدن تمام اعصاب پاش شد.
"ای! خدا لعنتت کنننهه!!"
قبل از این که لگد بعدی به جای حساس تری برخورد کنه و توانایی های مهمی و پر استفاده‌ای رو از سلب کنه سریع از روی تخت بلند شد و اتاق رو ترک کرد.
با بسته شدن در اتاق لوهان نیشخندی زد و چشم هاش رو باز کرد.
روی تخت قل خورد و گوشی تهیونگ رو از روی عسلی کش رفت.
میخواست یه کمی فضولی کنه تا ببینه پسر خالش چه چیز هایی توی گوشیش داره.
شاید میتونست چندتا پورن خوب پیدا کنه و مدتی رو باهاشون سر کنه اما وقتی با قفل موبایلش مواجه شد نیشخندش از بین رفت و لب هاش خط شد!
"ایششش حوصله سر بره! حالا هر کی ندونه فکر می‌کنه چی تو گوشیش نگه میداره!"
و بعد هم گوشی رو روی عسلی پرت کرد.
"فکر کنم فقط منم که برای گوشیم رمز نمیذارم..."
لب هاش روبه پایین متمایل کرد و مثل افراد شکست خورده خودش رو روی تخت سر داد و دوباره دراز کشید‌

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

هوسئوک در حال عوض کردن لباسش بود که در اتاق یه ضرب باز شد و جانگکوک به همراه بالشت و پتوش وارد شدن.
"سلام!"
"سلام یونگی!"
جانگکوک جواب یونگی که سرش توی گوشیش بود رو داد و خودش رو روی تخت هوسئوک پرت.
بعد از این که بالشت و پتوی جیهوپ رو روی زمین انداخت و مال خودش رو جایگزین کرد، سرش رو روی بالاشتش گذاشت.
با دیدن این که کوک خیلی جدی جدی از تخت خودش محرومش کرده تیشرتش رو توی دستش نگه داشت و با تعجب صداش زد
"کوک-"
"ساکت شو خوابم میاد!"
"یااا خب من نمی‌خوام رو زمین بخوابم! اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟!"
یونگی نیم نگاهی به جانگکوک انداخت و وقتی دید که کوچکترین اهمیتی نمیده رو به جیهوپ کرد
"به نظر میاد چاره دیگه‌ای نداری!"
هوسئوک لب هاش رو روی هم فشرد و کنار جانگکوک نشست
"مگه خودت اتاق نداری؟"
"دارم"
"پس چرا نمیری همونجا بخوابی!"
جانگکوک کلافه از سوال پیچ شدنش سمت هوسئوک برگشت و زل زد بهش.
"چون دوست ندارم تنها باشم!"
"تنها؟ مگه تهیونگ نیست؟"
" نه! عین این بچه دو ساله های لوس قهر کرد و پاشد رفت!"
هوسئوک چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و از روی تخت بلند شد
"معلوم نیست دوباره چیکار کردی..."
آروم زمزمه کرد اما طوری نبود که جانگکوک نشنوه و بالشت خودش رو سمتش پرت نکنه!
وقتی از به هدف خورد بالشت مطمئن شد چشم هاش رو دوباره بست و خودش رو به یه خواب نسبتا عمیق دعوت کرد.
یونگی هم گوشیش رو به شارژ زد و پتو رو روی سرش کشید تا همه جا تاریک بشه و بتونه راحت بخوابه.
هوسئوک هم وقتی دید چاره‌ای نداره آهی کشید و بعد از این که پتوش رو زیرش پهن کرد، روی زمین دراز کشید.
پتوی های پف پفی خوابگاه هم نرم بود هم بزرگ برای همین سر دیگه پتو رو هم روش کشید تا سردش نشه و چشم هاش رو بست.
معمولا راحت خوابش نمی‌برد برای همین نیم ساعتی درگیر تکون خوردن توی جاش بود تا بالاخره وقتی روی پهلوی چپش دراز کشید احساس کرد توی شرایط خوبی قرار داره و می‌تونه بخوابه.
اما وقتی نگاهش به دست یونگی که از تخت آویزون بود افتاد لبخندی زد و انگشت های خودش رو بین انگشت های خنک پسر فرو برد
در مورد اون شب و قرار یونگی نه خودش حرف زده بود و نه اون...
اما ذهنش خیلی درگیرش بود...
اگه واقعا یونگی اون پسره ناشناس رو که البته از بین مکالمات یونگی فهمیده بود اسمش سانگووعه، دوست داشته باشه هوسئوک هیچ کاری نمیتونست انجام بده...
فقط میتونست تا زمانی که یونگی نیاز بدونه باهاش سر قرار بره که البته با گند اون دفعش بعید میدونست دیگه پسر بزرگتر ازش همچین درخواستی بکنه ولی در کمال تعجب صبح بهش گفته بود که آخر هفته با هم برن بیرون!
اما خب جاش رو خودش انتخاب می‌کنه چون نمیخواد مثل دفعه قبل برای هیچی سر از ناکجاآباد در بیاره!
با تکونی که یونگی خورد، سریع دستش رو عقب کشید و نفسش رو با استرس بیرون داد.
شانس آورده که بیدار نشده بود و گرنه نمیدونست باید چه جوابی بهش بده.
سعی کرد دیگه به چیزی فکر نکنه و مثل دوتا پسر دیگه بخوابه!
پس دستش رو روی چشم هاش گذاشت و ذهنش رو  خالی از هر فکری کرد.

پایان مبارزه بیست و پنجم 
ادامه دارد...

سلاااام
دلم براتون تنگ شده بود🤧
من قرار بود شنبه دو پارت اپ کنم ولی به یکی قول دادم که سه پارت رو زودتر اپ کنم و قرار بود این پارت دیروز اپ شه ولی متاسفانه خوردم زمین و زانو هام به فاک رفت😐🤦🏻‍♀️
چون دیروز هم درگیر دکتر و عکس و اینا بودم نشد اپ کنم ببخشید دیگه😘
و راستی یادم رفت دفعه قبل بپرسم، دلتون برای هیونهه تنگ نشده بود؟😜

خب دیگه بوس بوس❤️

⚔️The Condition Of Fight⚔️ |Completed|حيث تعيش القصص. اكتشف الآن