امروز تمرین های خیلی سنگینی داشتن و هوسئوک به شدت خسته بود برای همین بعد از تمرین عصر بدون این که حتی دوش بگیره روی تخت افتاد و خوابش برد.
اما حالا با صدای بسته شدن محکم کشو از خواب پرید و هیس آرومی کشید.
با دیدی تار، منشأ صدا یعنی یونگیای که بر خلاف تلاش هاش برای کم سر و صدا بودن به دلیل حواس پرتی کشو رو محکم بسته بود، پیدا کرد
"اوه ببخشید... نمیخواستم بیدارت کنم ولی عجله داشتم... شرمنده"
گیج و منگ خودش رو بالا کشید و تاج تخت تکیه داد
"نه اشکال نداره..."
وقتی حرکت پسر رو سمت اورکتش دید اخم ظریفی کرد
چون هنوز گیج بود و درک درستی از حرف های یونگی نداشت تازه تونسته بود جملش رو تحلیل کنه...
"ج.جایی داری میری؟"
یونگی همونطور که کتونی های سفید رنگش رو پاش میکرد جواب داد
"اره ده دقیقه دیگه با یکی از دوستام قرار دارم"
"ده دقیقه دیگه؟ پس چرا الان داری میری؟"
بالاخره موفق شد کفش های تنگش رو پاش کنه، نفس عمیقی کشید و دستش رو روی دستگیره در گذاشت.
"همینجوری... میرم هوا بخورم"
و بعد از اتاق بیرون رفت.
هوسئوک چند ثانیه توی همون حالت موند و بعد فکری از سرش گذشت.
فضولی بهش اجازه نمیداد همینجوری اینجا بشینه؛ پس سریع یه کاپشن پوشید و بعد از برداشتن سوییچش از اتاق بیرون رفت.
ماشینش رو از توی پارکینگ برداشت و خارج شد.
میدونست که یونگی معمولا ماشینش رو بیرون و نزدیک در اصلی پارک میکنه پس با توجه به این که در پارکینگ توی خیابون پایین بود یونگی بهش دید نداشت، ماشینش رو سر کوچه متوقف کرد و به پسر بزرگتر که جلو در اصلی قدم میزد نگاه کرد.
چند دقیقه بعد یه تاکسی جلوی پاش ایستاد و پسری ازش خارج شد.
هوسئوک با این که با تمام دوست های یونگی آشنا بود ولی این یکی رو تا حالا ندیده بود پس هرچند ناخوشایند بود ولی مجبور شد به خودش اعتراف کنه که احتملا این همون پسریه که یونگی بهش علاقه داره...
به پسر قدبلند نگاه کرد
هم قد خودش بود؟
"نه بابا!! من خیلی بلند ترم! این کوتولس... قیافه هم نداره! اه اه اه! هیونگ این چه انتخابیه آخه؟"
اما خب خودش هم میدونست که این حرف ها فقط برای دل خوشیه خودشه و گرنه اون هم خوش قیافه بود هم قد بلند
هوسئوک با اکراه نگاه دیگهای بهش انداخت
"حالا خیلی بد نیستی... ولی بازم به من نمیرسی!"
دو پسر دیگه بدون توجه به هوسئوکی که توی ماشین نشسته بود و یه بند غر میزد سوار ماشین یونگی شدن.
با حرکت ماشین یونگی، هوسئوک هم ماشینش رو روشن کرد و با فاصلهای معقول تعیقبشون کرد.
بیست دقیقه بعد ماشین جلوی یه رستوران ایستاد و یونگی به همراه پسری که هنوز اسمش رو هم نمیدونست وارد رستوران شدن.
هوسئوک خواست دنبالشون بره ولی با نگاهی که به لباس های تنش انداخت منصرف شدن...
بهش میخندیدن اگه با رکابی و شلوار گرمکن وارد اون رستوران میشد نه؟
پس ترجیح داد توی ماشین بشینه...
حدود یکی دو دقیقه که گذشت جیهوپ، یونگییی رو دید که درست میز کنار پنجره تمام قد رو برای نشستن انتخاب کرده بود و باعث شد لبخند گنده ای بزنه.
حالا میتونست تمام مدت زیر نظر بگیرتشون.
معلوم نبود پسر چی گفت که یونگی شروع کرد به بلند بلند خندیدن
"ایششش... معلومه داره الکی میخنده که دل پسره نشکنه! من یونگی رو میشناسم! این خنده هاش ته فیک بودنه!!"
کسی تو ماشین نبود و جیهوپ صرفا برای راحت کردن خیال خودش این حرف ها رو میزد.
بعد از این که گارسون ازشون سفارش گرفت و رفت، انگار بحثشون جدی تر شده بود.
چشم هاش رو ریز کرد تا لبخونی کنه ولی هیچ فایدهای نداشت!
فاصله واقعا زیاد بود.
"ببین تو رو خدا انقدر فک میزنه که حوصله یونگی سر رفت"
پنجاه و سه دقیقه به همین صورت گذشت و هوسئوک مدام غر میزد تا این که بالاخره شام خوردن اون دو نفر تموم شد و از رستوران خارج شدن.
دوباره ماشین راه افتاد و جیهوپ هم پشت سرشون...
میدونست کاری که داره میکنه درست نیست ولی دست خودش نبود.
کلافه میشد و اینجوری کمی میتونست از حس بدش کم کنه... چند تا خیابون پایین تر دوباره ماشین متوقف شد و پسر ناشناس که روی صندلی شاگرد نشسته بود پیاده شد و از بستنی فروشی یه بستنی طالبی و یه تمشک گرفت
یونگی تمشک دوست داشت پس احتملا مال اون بود
"بیا! همینه انقدر بد هیکله دیگه! از بس که میخوره عین خرسه گیریزلیه!! یونگی دوبار با این بیاد بیرون چاق میشه!"
ایش آرومی زیر لب گفت و لب هاش رو، رو به پایین متمایل کرد
"اهههه اصلا به من چه! هر گوهی دلش میخواد بخوره! منم فقط برای این که این یارو کاری نکنه اینجام و گرنه اصلا هم برام مهم نیست!!!! به من چه اصن؟!"
و بعد هم دست به سینه به ماشین خیره شد تا بالاخره راه افتادن و سمت مقصد بعدی رفتن.
مقصد بعدی یه آپارتمان ساده بوده که به نظر میومد خونه پسر ناشناس باشه، چون پیاده شد و بعد از یه خداحافظی معمولی داخل ساختمون رفت.
اما یونگی چند دقیقهای جلوی در ایستاد و حرکت نکرد.
هوسئوک چون ماشین رو سر کوچه پارک کرده بود نمیتوسنت بفهمه که پسر بزرگتر دقیقا مشغول چه کاریه اما با پیامکی که از طرفش اومد ابرو هاش رو بالا انداخت.
*جونگ... من امشب نمیام خوابگاه. میرم خونه پیش مامان بابام*
خونه برای چی؟
جواب این سوال رو زمانی گرفت که به ساعت نگاه کرد
ده و پنج دقیقه بود پس نمیتونست قبل از ساعت خاموشی برسه خوابگاه برای همین میخواست بره خونه...
*باشه، شبت خوش*
تایپ کرد و بلافاصله جوابش اومد.
*شب خوش*
لبخندی زد و صفحه گوشی رو خاموش کرد.
ماشین یونگی دوباره راه افتاد ولی این بار به سمت خونه پدریش.
اکثر بچه های خوابگاه چون خانوادشون توی سئول نبودن خوابگاه میموندن، مثل خودش، مادر و پدرش چین بودن و اونم زندگی توی هتل یا یه خونه مجردی ساکت رو دوست نداشت.
اما یونگی و چند نفر دیگه با وجود این که خانوادشون ساکن سئول بودن باز هم ترجیح میدادن که توی خوابگاه باشن...
چند دقیقه توی کوچه خالی از ماشین موند و نمیدونست چیکار کنه.
خوابگاه که نمیتونست بره، هتل هم دوست نداشت بره.
ماشین رو روشن کرد و بی مقصد روند اما بیست دقیقه بعد خودش رو نزدیک خونه پسر بزرگتر دید.
ماشین یونگی توی پارکینگ خونه ویلایی بود پس یعنی رسیده بود خونه.
یکی دو دقیقه که گذشت چراغ اتاقی که میدونست مال پسر بزرگتره روشن شد و پنجره ها باز...
گوشیش رو برداشت و صفحه چتش رو آورد
*رسیدی خونه؟*
یونگی رو دید که با شنیدن صدای دینگ، تلفنش رو برداشته
*اره رسیدم*
*الان کجایی؟*
جوابش رو میدونست ولی خب...
"کنار پنجره"
*هوا چطوره؟ سرد نیست؟*
*نه بد نیست*
نمیدونست چی شد ولی انگار کسی صداش زده بود چون به داخل نگاه کرد و بعد پنجره رو بست
*من باید برم*
*باشه خدافظ*
*خوابای خوب ببینی*
*تو هم:))*
یونگی قبل از رفتن کاری کرد که باعث شد هوسئوک دو به شک بشه.
اون هم نگاه کردن به ماشین و لبخند کوچکی که زد بود.
یعنی فهمیده بود؟
یا فقط این که یه ماشین اونجا هست کنجکاوش کرده بود؟
چون هیچ حرف دیگه ای نزد نتیجه گرفت که فقط کنجکاو شده بود.
چند لحظه بعد چراغ خاموش شده بود و به نظر میرسید اتاق خالی باشه.
هوسئوک دستش رو سمت ظبط برد و رندوم یه آهنگ آروم رو پلی کرد.
سرش رو فرمون گذاشت و کمی گردنش رو ماساژ داد چند دقیقه که گذشت با حس کردن روشن شدن یه نور سرش رو بلند کرد و به پنجره نگاه کرد.
با لبخند به پسری که مشغول عوض کردن لباس بود خیره شد.
فرشته سفید پوشی که روی شونه راستش نشسته بود یا همون وجدان، بهش گوش زد میکرد که نباید نگاه کنه.
اما فرشته روی شونه چپش و در واقع همون وجه دیوث و منحرفش بهش میگفت که حتی یک لحظه رو هم از دست نده.
و خب اون که مغز خر نخورده بود!
پس قطعا از فرشته شونه چپش تبعیت کرد و حتی یک ثانیه رو هم از دست نداد!
دوباره چراغ خاموش شد،احتملا میخواست بخوابه.
اما از زاویهای که هوسئوک پارک کرده بود به تخت خواب دید نداشت و وجهه منحرفش ناکام موند.
صدای موزیک رو کمی بلند تر کرد و صندلی رو خوابوند.
جایی نمیتونست بره پس اشکالی نداشته اگه همونجا میخوابید...
با بستن چشم هاش تازه یادش اومد چقدر خستس و دیگه وقتی برای فکر کردن به اتفاقاتی که افتاده بود نداشت چون خیلی زود خوابش برد...
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
صبح خیلی زود از خواب بیدار شد و اولین کاری که کرد خاموش کردن آهنگ در حال پخش بود.
خودش رو کش آورد و بعد از خمیازهای که کشید ساعت رو چک کرد
یه ربع به هفت بود!
خب خوبه یک ساعت وقت داشت تا برگرده خوابگاه، یه دوش بگیره و به صبحونه هم برسه.
نگاهی به ماشین یونگی که هنوز هم توی پارکینگ بود انداخت و خدا رو شکر کرد که زودتر بیدار شده بود و اون نفهمیده بود که تمام شب رو توی ماشین جلوی در خونشون خوابیده بود.
ماشین رو روشن کرد و سمت باشگاه روند.
وقتی رسید با عجله و کج کوله ماشین رو پارک کرد و سریع خودش رو به ساختمون خوابگاه ها رسوند.
درسته که عین خوابگاه های دبیرستانی شب ها چک نمیشدن یا لازم نبود حتما خوابگاه بمونن ولی حوصله سوال پیچ شدن هم نداشت پس سعی کرد آروم و یواشکی وارد اتاقش بشه.
اما موفق نبود
"به به!"
با قیافهای شکست خورده سمت نامجون که با نیخشند دیوثانهای نگاهش میکرد، برگشت
"دیشب خوش گذشت؟"
"جای خواصی نبودم"
"آها!"
خیلی مصنوعی و لحنی تو مایه های "اره اره تو راست میگی!" گفت و دست به سینه شد
"ببین خدایی خستم و میخوام برم دوش بگیرم، بیخیال شو باشه؟"
"باشه مشکلی نیست فقط میخواستم بگم امروز تمرین ها خیلی سنگینن و نیازمند یه کمر و زانو های سالمن!"
و بعد با همون نیشخند اعصاب خورد کنی که داشت از پسر دور شد.
"تو رو خدا یه ذره اون مغزت رو شست و شو بده!"
زیر لب زمزمه کرد و بعد وارد اتاق شد.
نامجون هم همینطور که آروم سوت میزد توی راهرو قدم میزد تا به اتاق کار جین رسید
از اون شب توی بار بیش از دو هفته گذشته بود و اون حتی یک لحظه برای حرف زدن با جین پیدا نکرده بود، چون هر بار که هم رو میدیدن، جین یا راهش رو عوض میکرد یا نادیدش میگرفت.
و نامجون واقعا دلیل این رفتار های ضد و نقضیش رو نمیدونست.
ده دقیقهای همونجا ایستاد تا جین دارد راهرو شد.
از دور که نگاهش به نامجون رسید کمی مردد شد که برگرده یا نه.
اما بیخیال شد و جوری که انگار اصلا وجود ندارد قفل اتاقش رو باز کرد.
"جین... هی جین!"
بخش اهمیتی نداده و داخل اتاق رفت اما قبل از این که در رو بلنده پای نامجون لای در اومد و مانع شد
"میخوام در رو ببندم پات رو بکش کنار"
نامجون به حرفش توجهی نکرد و با هل دادن در وارد اتاق شد.
"چیکار میکنی؟"
"این سوالیه که من باید بپرسم! میشه بگی چته؟ چرا اینجوری رفتار میکنی؟"
"چجوری رفتار میکنم؟"
"طوری که انگار... انگار من بهت تجاوز کردم!! میفهمی؟ حس یه آدم متجاوز بهم دست داده!"
ناخودآگاه صداش بالا رفته بود و خودش حواسش نبود
جین سریع سمت در رفت و اون رو بست.
"باشه داد نزن یکی میشنوه."
نامجون که از پیچوندن های جین کلافه بود بازوش رو گرفت و فشار داد
"مسخره بازی در نیار! بگو چته؟؟؟!! خودت بودی معاون رابطه رو خواستی و حالا اینطوری میکنی؟! چرا؟ هان؟؟؟!!"
جین که داد زد های پسر عصبی شده بود به طبع اون هم فریاد زد
"دقیقا مشکلم همینه!!! مشکلم اینه که خودم اون رابطه لعنتی رو خواستممممم!"
با جیغی که زد نامجون بازوش رو ول کرد و دو قدم عقب رفت
"من.منظورت چیه؟!"
با اخم ظریفی پرسید و منتظر نگاهش کرد تا جواب بگیره
"خودت رو بذار جای من! صبح که از خواب بیدار میشم خودم رو روی تخت کنار یه نفر میبینم و فکر میکنم بهم تجاوز شده بعد میفهمی اون آدم همکارم بوده و در نهایت به این میبرم که، کسی که اون رابطه رو خواسته خود لعنتیم بوده! خواستم با کسی که سکس داشته باشم که همکارمه و نمیدونم که دوسش دارم یا نه؟ منی که واقعا با وان نایت یا هر کوفت دیگه ای که شبیه به این باشه مشکل دارم!!!"
نامجون با بهت و پسری که به خاطر پشت سر هم حرف زدن اونم با خشم زیاد نفس نفس میزد و البته از صدای معلوم بود که یه بغض گذرا هم داشته، زل زد
"م.من... نمیدونم چی بگم..."
تا حالا از دید اون به ماجرا نگاه نکرده بود، هرچند که شرایط خودش هم آسون نبود.
جین روی صندلی نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت
یک دقیقه سکوت بود و ذهن هر دو درگیر، تا این که جین این سکوت رو شکوند.
"من یه ذره وقت میخوام... شرمندم اما واقعا یه مدتی میخوام تا کنار بیام با تصمیماتی که نمیدونم دلیلشون چی بوده، پس..."
نامجون با وجود این که هنوز گیج بود سرش رو تکون داد
"باشه... باشه مشکلی نیست... صبر میکنم"
و بعداز اتاق بیرون رفت.
به در بسته اتاق خیره شد و دوباره مشغول راه رفتن توی راهرو شد...
اگه میگفت از کاری اون شب پشیمونه دروغ نگفته بود...
ولی دلیلش این نبوده که دوستش نداشته، بلکه به خاطر این پشیمونه چون حس میکنه از مستی یه نفر سواستفاده کرده...
عذاب وجدان...
عذاب وجدانی که دلیلی نداره ولی رفتار های جین باعث شده که عذاب وجدان بگیره...
پایان مبارزه بیست و چهارم
ادامه دارد...خب اینم دو پارت خدمت شما به جبران هفته پیش😍
روی هم حدود ۷ هزار کلمه😘
و اینکه این دیشب اماده بود ولی من خیلی خسته بودم
رسما انگار شنبه ها طلسم شده😐🤦🏻♀️
از این به بعد هم مرتب تر اپ میشه چون روز او اون یکی فیکم رو جا به جا کردم😘
بوس بوس❤️
راستییییی
تا یادم نرفته
شما ها دوست دارید برامن فوتوبوک هم بذارم؟
أنت تقرأ
⚔️The Condition Of Fight⚔️ |Completed|
Romance˙˚˙˚ teaser :🥀📝 جانگکوک کاپیتان تیم پاسکال، از کیم تهیونگ که کاپیتان تیم توسکا و رقیبشه متنفره... حالا چی میشه اگه مجبور بشن برای مسابقات جهانی تیم هاشون ادغام بشه؟ چجوری تهیونگ می تونه کوک رو راضی کنه؟ بنظرتون می تونن با هم کنار بیان یا نه؟ ˙°˙°...