"خوبی؟"
"نه"
"حوصلت سر رفته؟"
"خیلی!!!"
"اوکی یه ده دقیقه دیگه میریم خونه"
"خوبه..."
پچ پچ هاشون با وجود آروم بودن باز هم به گوش آقای اوه رسید و با قیافه اخمو بهشون نگاه کرد.
سهون نگاهش رو به سقف داد و خودش رو مشغول کرد اما لوهان مستقیماً زل زد به چشم های مرد میانسال.
"چیزی شده که اینجوری خیره شدی؟"
آقای اوه با گوش تلخی پرسید و لوهان یه ابروش رو بالا انداخت.
"اوپس ببخشید! آخه اول شما اونجوری زل زدید بهمون منم فکر کردم بازی خیره شدن و پلک نزدنه پس بازی کردم که بی ادبی نشه"
سهون بدون این که منظوری داشته باشه تکخند صدا داری زد و پدرش بعد از چشم غره کوچیکی که بهش رفت به خوندن روز نامه اقتصادیش ادامه داد.
از اونجایی که لوهان چیز های خوشمزه رو بو میکشید با اومدن بوی شیرینی از سمت آشپزخونه، خودش رو کمی کشید و از بالای اوپن به آرا که داشت برای خودش هات چاکلت میریخت نگاه کرد.
آرا با حس نگاه خیرش سمتش برگشت
"هات چاکلت دوست داری؟"
لوهان نیخشندی زد و سرش رو تکون داد
" توی این دنیا من همه چیز و همه کس رو دوست دارم جز کرفس و کلم بروکلی و البته این!"
همزمان با گفتن کلمه "این" به سهون اشاره کرد، البته مراقب بود جوری بگه که فقط آرا و سهون بشنوش چون قطعا خانم اوه کوچکترین شوخیای رو با پسر دردونش تحمل نمیکرد!
آرا خندید و ماگ دوم رو برداشت تا اون رو هم از مایه شکلاتی رنگ پر کنه و سهون فقط سرش از روی تاسف تکون داد.
آرا دوتا ماگ رو توی دست هاش گرفت و سمت مبلی که لوهان روش نشسته بود رفت
" واییییی آرا نریزیشششش!!!"
با جیغ یه دفعهای که خانم اوه زد دختر هل شد، پاش با لبه مبل گرفت و جفت لیوان ها خالی شدن، یکی رو کف زمین و اون یکی روی پای لوهان!
"پاااااااامممممم!!!!"
لوهان محکم به بازوی سهون کوبید و سعی کرد شلوارش رو از پاش فاصله بده ولی فاک!
اصلا شلوار آزاد و راحتی نبود!
آرا با ترس و عذاب وجدان خودش رو جلو کشید و به رد شکلات داغ روی شلوار لوهان نگاه کرد.
"ببخشید... واقعا نمیدونم چیشد!"
"من که بهت گفتم حواست رو جمع کن ببین چیکار کردی!!!"
خانم اوه همونطور که یه پارچه خیس میآورد تا به لوهان بده آرا رو سرزنش کرد اما سهون قبل از هر واکنشی از طرف دختر جواب داد
"شاید به خاطر اینه که یه دفعه و بی دلیل جیغ زدید و ترسوندینش! و گرنه اینجوری نمیشد چون خودش مبل به اون بزرگی رو جلوی صورتش میبینه!"
سهون نمیخواست با مادرش بد حرف بزنه ولی این که برای کوچیکترین چیز ها استرس میگرفت و بقیه رو هم میترسوند الان باعث آسیب به یکی دیگه شده بود و تازه تقصیر گردن خواهر زادش هم افتاده بود!
"سهون این طرز حرف زدنت اصلا درست نیست لازم نیست که تو به من درس اخلاق-"
"پام داره میسوزه و مطمئنم وقت دیگهای هم برای ادامه دادن حرف هاتون با هم دیگه هست!"
لوهان با عجز حرف زن رو قطع کرد و دست سهون رو فشار داد.
"ببخشید بلند شو بریم خونه"
سهون به لوهان که سعی داشت شلوارش رو از پوست کمی حساس شده پاش فاصله بده کمک کرد تا راه بره و با اخمی که روی صورتش بود خونه رو ترک کردن.
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
"اییییی اییییی میسوزههههه!!! نکنننن اییییی"
"عه ساکت شو دیگه الان بقیه فکر میکنن دارم چیکارت میکنم!"
سهون با جدیت به لوهانی که جیغ جیغ میکرد گفت ولی لوهان اصلا اهمیتی نداد
"تو نمیفهمیییی!!! پوست عزیزم سوختهههه! پوست خوشگلم جمع شد نهههه!"
"انقدر کولی بازی در نیار هیچیش نشده نگاه کن!"
لوهان نیم نگاهی به پوست رونش که فقط یه کم قرمز شده بود انداخت و بینیش رو به شکل مصنوعی بالا کشید.
"حالا هرچی!! اون منم که دارم دردش رو حس میکنم نه توی نکبت!"
سهون با کلافگی پلک هاش رو روی هم فشرد و پارچه خیس رو یه بار دیگه روی پوست پاش کشید و بعد پماد سوختگی رو برداشت
"با این که هیچیت نشده ولی بیا اینم پماد! فقط لطفاً دیگه بعدش جیغ جیغ نکن"
لوهان سرش رو تکون داد و سهون بعد از نفس راحتی که کشید ماده نخودی رنگ رو روی پوست لوهان ریخت و کمی پخشش کرد.
"کجاش بیشتر میسوزه؟"
"هان؟"
لوهان که اصلا حواسش به حرف سهون نبود پرسید و پسر کوچیکتر دوباره تکرار کرد
"دارم میگم کجاش بیشتر میسوزه"
"آها... عام یه ذره بالا تر"
سهون مقدار دیگهای از پماد روی روی قسمت بالا تر رون لوهان ریخت و خیلی آروم پخشش کرد
"آیی! اروم تر!"
لوهان با وجود این که اصلا هیچ دردی حس نکرده بود ولی آروم غر زد و سهون با دقت بیشتری کارش رو ادامه داد
"ببخشید حواسم نبود"
لوهان لبخند محوی زد و پاش رو کمی تکون داد.
"این ورش هم میسوزه"
سهون با تعجب به قسمت داخلی رونش نگاه کرد
"واقعا؟ اینجا هم سوخته"
"اره مگه مرض دارم الکی بگم درد دارم؟ خب میسوزه دیگه!"
اره خب مرض نداشت ولی کرم که داشت! یا بهتره بگم احساس کنجکاوی.
سهون با تردید روی اون بخش هم پماد زد و خیلی آروم و با احتیاط پماد رو پخش کرد و لوهان با نیشخند بهش نگاه میکرد
"همینجا بود دیگه؟"
"اره اره همینجا بود، آخ چقدر هم میسوزه"
سهون که صورت پر از نیشخندش رو نمیدید سرش رو تکون داد و بعد از مطمئن شدن از اندازه بودن مقدار پماد از روی زانو هاش بلند شد و یکی از میز ها رو زیر پای لوهان گذاشت.
"بالا باشه بهش هوا بخوره بهتره"
"اره خوبه"
لوهان دوباره روی مبل لم داد و با لبخند چشم هاش رو بست
"آخیش چقدر خسته شدم اونجا"
"اره منم... و البته بد نمیشه اگه یه بالشتی ملافهای چیزی بندازی روی پات"
"پام؟"
لوهان با تعجب پرسید و سهون به شورت نخی و ماماندوزش که تنها پوشش نصفه و نیمهی پایین تنش بود اشاره کرد
"اهااا! اینو میگی... خب اینم داشت هوا میخورد دیگه..."
با نگاه پوکر سهون، شلوارش رو برداشت روی پاش انداخت
"باشه بابا نمیخواد اونجوری نگاه کنی"
سهون سرش رو تکون داد و خواست بره که لوهان صداش زد
"میشه لطفاً اون لپتاپم رو بدی؟"
سهون لپ تاپ رو که روی همون میز توی آشپزخونه رها شده بود دست لوهان داد و کمی همونجا ایستاد.
مردد بود که سوالش رو بپرسه یا نه ولی از اونجایی که میدونست لوهان اگه نخواد به سوالی جواب بده بهش میگه به تو چه پس دیگه تردید نکرد
"از صبح داری چیکار میکنی؟"
"شرکتم رو هک میکنم و اطلاعات رو کپی"
لوهان خیلی عادی جواب داد و همچنان مشغول کارش بود
"واقعاً؟"
"اره میخوام بدونم برنامشون برای کار های بعدی چیه"
"نه منظورم این بود که واقعا داری هک میکنی؟"
"اره خب بالاخره باید یه تلاشی بکنم دیگه... هرچند که خودم همه این سیستم ها رو نوشتم ولی توی این چند ماه انگار کل سیستم رو عوض کرده برای همین هک کردنش یه ذره سخته. که البته همون یک ساعت پیش تموم شد"
سهون ابروش رو بالا انداخت و کنار لوهان نشست تا بتونه لپتاپ رو ببینه اما فقط یه سری عدد بود
"الان اینا اطلاعاتن؟"
"اره فقط باید کد ها رو بشکنم"
سهون سرش رو تکون داد و نگاهی به قیافه جدی لوهان که خیلی خیلی کم پیش میومد ببینه انداخت.
در واقع اصلا پیش نمیومد که دست از مسخره بازی برداره پس برای عجیب بود
"میخوای شرکت رو پس بگیری؟"
"نمیدونم شاید... فعلا باید ببینم اونا میخوان چیکار کنن"
سهون سرش رو تکون داد و با لبخندی که داشت از روی مبل بلند شد.
تا شب هر کس به کار خودش رسید ولی اون موقع دیگه زمان تقسیم جا برای خوابیدن رسیده بود چون مثل این که یونگی و هوسئوک قرار بود بیست چهار ساعته همونجا بمونن.
از اون جایی که تهیونگ یه ذره بهتر شده بود و البته به زور کای حموم رفته بود سهون بعد از یک هفته شب رو توی اتاق خودش پیش تهیونگ موند.
لوهان هم روی تخت خودش ولی اجازه نداد فرد دیگه ای توی اتاق بمونه پس دوتا پسر دیگه مجبور شدن توی حال بخوابن.
روی زمین!
البته مبل به اندازه کافی وجود داشت ولی انقدر به هم دیگه تعارف کردن که تهش مجبور شدن جفتشون روی زمین بخوابن، هرچند یک ساعت بعد یونگی روی مبل نقل مکان کرد تا راحت تر بخوابه و هوسئوک هم مخالفتی نکرد.
خونه سهون راحت بود فقط یکی بدی داشت اونم این بود که مجبور بود نیم ساعت زودتر از خواب بیدار شن تا دیر نرسن سر تمرین.
تهیونگ قرص خواب خورده بود و سهون هم چون بعد از یه هفته به تخت عزیزش رسیده بود راحت خوابید و فقط لوهان بود که تقریبا تا خود صبح توی جاش قل خورد و بیدار موند.
یه هفته خوابیدن پیش یه آدم دیگه بد عادتش کرده بود...
∞•°∞°•∞°•∞•°∞
یک ماه بعد...
"جانگکوک لباست رو که عوض کردی بیا کارت دارم."
نامجون تکیه زده به چهارچوب رختکن گفت و کوک همه حواسش رو جمع کرد تا صداش رو از بین سر و صدای جمعیت توی رختکن بشنوه و بعد سرش رو تکون داد
"باشه میام"
نامجون خوبه آرومی گفت و همینطور که کلاه کپش رو از سرش بر میداشت رختکن رو ترک کرد.
جانگکوک میدونست قراره در مورد چی باهاش صحبت کنه، یک ماه بود که دومین کاپیتان تیم نه تنها سر تمرین ها حاضر نشده بود بلکه از ده کیلومتری ساختمان باشگاه هم رد نشده بود!
همین که نامجون تا الان هیچی بهش نگفته بود و همه چیز رو به عهده خودشون گذاشته بود لطف کرده بود و کوک درک میکرد که بیشتر از این نمیتونه معطل کنه.
لباسش رو که عوض کرد سریع از رختکن بیرون اومد و سمت صندلی های کنار زمین بازی که نامجون روی یکیشون نشسته بود دوید.
"سلام"
نامجون سرش رو تکون داد و به صندلی اشاره کرد
"بشین"
"نه اینجوری بهتره"
"باشه هر جور راحت تری. زودتر میرم سر اصل مطلب"
جانگکوک کمی خودش رو تاب داد و منتظر نگاهش کرد تا ادامه بده.
"یک ماهه هیچ خبری ازش ندارم، خودتم یک هفته چپیده بودی تو اتاقت، الان دیگه صدای بچه های تیم در اومده و من نمیدونم باید چیکار کنم..."
دست هاش رو به هم گره زد و از پایین نگاه تهدید آمیزی به جانگکوک انداخت.
"من نمیخوام از تیم حذفش کنم ولی یک ماهه هیچ گزارشی ازش ندادم و ممکنه هیئت مدیره باشگاه تصمیم بگیرن از تیم کنارش بذارن و اون موقع واقعا از دست من کاری بر نمیاد!"
نامجون کلافه بود و معلوم بود که تحت فشاره. جانگکوک دستش رو روی صورتش کشید و لب های رو خیس کرد
"درک میکنم و واقعا ممنونم..."
"تشکرت به دردم نمیخوره چون بچه های تیم هم دیگه عصبانی شدن!"
"باشه! برش میگردونم... فقط چند روز بهم وقت بده..."
نامجون از جاش بلند شد و نگاه مرددی بهش انداخت.
"دو روز! بعدش دیگه به من ربطی نداره!"
"اوکی ممنون..."
نامجون سرش رو تکون داد و بعد از این که روی شونش زد ازش دور شد و دوباره سمت رختکن رفت.
بد نبود که بعد از دو سه ماه همه رو دور هم جمع میکرد تا یه ذره خوشگذرونن و بد شدن جو رو فراموش کنن.
فشاری که باشگاه روشون میاورد واقعا آزار دهنده بود و یه استراحت لازم بود پس همه رو برای فردا شب خونه خودش دعوت کرد تا یه مهمونی بزرگ بده.
یه آدم دیگه هم بود که دوست داشت دعوتش کنه اما مطمئن نبود که قبولش کنه.
وارد ساختمان که شد، چند تقه به در اتاق جین زد و وقتی صداش رو شنید در اتاق رو باز کرد.
جین داشت لوازمش رو جمع میکرد و توی کیفش میذاشت که برگرده خونه ولی با دیدن نامجون که وارد اتاقش شده بود کیفش رو کنار صندلیش گذاشت و لبخندی زد.
"سلام خوبی؟"
نامجون وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
"اره خوبم، تو چطوری؟"
جین به میزش تکیه داد و دستش رو به سینش زد
"منم بد نیستم، چیزی شده اومدی؟ دوباره پشتت گرفته؟"
جمله آخرش رو با خنده گفت و باعث شد نامجون هم خندش بگیره
"نه ولی اگه میگرفت هم دیگه عمرا میومدم پیشت تا اون پنجه های پلنگ رو توی پشتم فرو کنی!"
خب حق داشت، به امید یه ماساژ با دست اومده بود ولی چیزی که نصیبش شد سوزن های کوتاه و بلند توی عضلات کتفش بود!
"خب باشه حالا دیگه پرو نشو! به اون خوبی بهت سوزن زدم. شرط میبندم اصلا نفهمیدی"
نامجون تکخندی زد و سرش رو تکون داد
"باشه هر چی تو میگی"
جین با رضایت سرش رو تکون داد و سمت میز خوراکی و آبجوشی که گوشه اتاق بود رفت و از توی قفسه دوتا فنجون برداشت.
"قهوه؟"
"اره ممنون"
جین لبخند زد و برای جفتشون قهوه درست کرد، فنجون نامجون رو دستش داد و خودش دوباره به میزش تکیه داد.
"خستهای؟"
نامجون سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست.
"اره واقعا خستم. به خاطر تهیونگ باشگاه زوم کرده رومون و تمرینات این ماه خیلی فشرده تر بود."
جین لب هاش رو جمع کرد و تایید کرد
"اره میدونم... حالا چیزی شده اومدی اینجا؟"
نامجون نفس عمیقی کشید، چشم هاش رو باز کرد و صاف نشست
"راستش تصمیم گرفتم فردا شب یه مهمونی بدم، همه بچه ها دعوتن... گفتم اینجوری حال و هواشون عوض میشه."
"اوهوم ایده خوبیه"
"راستش میخواستم تو هم باشی و اومدم که دعوتت کنم. مهمونی هم خونه خودمه، خوشحال میشم بیای"
جین چند ثانیه بهش نگاه کرد و بعد با سرش تأیید کرد
"میام... فقط ادرس رو برام بفرست."
نامجون باور نمیکرد که انقدر راحت موافقت کنه و کمی سوپرایز شد.
"باشه حتما!"
مقداری از قهوش نوشید و بلند شد که بره اما جین صداش کرد
"نامجون... میگه اگه خستهای میخوای اینجا بخوابی؟"
نامجون رد نگاهش رو گرفت و به تخت توی اتاق که دفعه پیش روش سوزن خورده بود رسید
"راستش اره ولی مگه تو نمیخواستی بری؟"
نامجون متعجب پرسید ولی جین سریع خودش رو کشید اون ور تر تا کیف آمادش پشتش مخفی بشه.
"نه نه... یه چندتا کار دیگه داشتم. تو فعلا بخواب، هر وقت خواستم برم صدات میکنم"
نامجون نگاه مشکوکی بهش انداخت ولی خستگی بهش غلبه کرد و روی تخت دراز کشید، از جین بابت پیشنهادش ممنون بود چون واقعا نمیدونست چجوری قراره تا خونه رانندگی کنه.
اینجوری میتونست یه ذره استراحت کنه و بعد بره خونه.
همون لحظه که چشم هاش رو بست خوابش برد و وقتی جین خواست ازش بپرسه که پتو میخواد یا نه جوابش فقط یه خور و پف آروم بود.
جین خندید و آروم پتوی نچندان ضخیم رو روش انداخت و پشت میزش برگشت.
خودش رو با یه سری برگه سر گرم کرد اما هیچ کاری برای انجام دادن نداشت و سرش رو روی میز گذاشت و و چشم هاش رو بست تا خودش هم کمی استراحت کنه.
دو ساعت بعد که از خواب بیدار شد چشمش به جای خالی نامجون افتاد و خواست از جاش بلند شه اما همون پتویی که روی نامجون انداخته بود رو روی شونه های خودش حس کرد.
خنده آرومی کرد و سرش رو از روی تأسف تکون داد.
طرف های عصر بود و هوا کم کم رو به تاریکی میرفت برای همین دفتر خودش هم تاریک شده بود پس بعد از این که به سختی دنبال کلید برق گ شت، کیف و لوازمش رو برداشت و اتاق رو ترک کرد.
واقعا دلش نمیخواست توی ترافیک عصر سئول گیر بیفته!
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
کاسه نسبتا بزرگی رو که داخلش پر از میوه خرد شده و لیوانی که از لیموناد پر شده بود حالا خالی و بدون حتی یک تیکه میوه توی سینک ظرفشویی گذاشت و در یخچال رو باز کرد تا آب برداره که صدای سهون رو شنید.
"ظرف بشور"
"خب بذارش توی ماشین ظرف شویی"
"نمیشه، همین بیست دقیقه پیش روشنش کردم"
بطری آب رو برداشت و بعد از این که با دهن ازش خورد در یخچال رو بست
"خب پس بعدا بذارش توی ماشین"
سهون با دست به سینک اشاره کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
"محض رضای هر چی میپرستی بذار پنج دقیقه این سینک خالی باشه!"
چند ثانیه که گذشت و دید لوهان فقط بهش خیره شده دوباره با اخم ادامه داد
"گفتم بشورش! میخوام این سینک خالی باشه!!"
"میخوای خالی باشه؟"
لحن خاص و ابروی بالا انداختش عجیب بود ولی سهون توجهی نکرد و فقط سرش رو تکون داد
"باشه..."
بعد از این که این کلمه رو گفت کاسه و لیوان توی سینک رو انداخت زمین و وقتی مطمئن شد که تیکه تیکه شدن با رضایت سرش رو تکون داد
"بیا! حالا دیگه توی سینک ظرف کثیف نیست"
سهون فقط به تیکه شیشه های کف زمین خیره بود و حتی سرش رو بالا نیاورد تا نگاهش کنه.
لوهان هم از آشپزخونه بیرون رفت و توجهی به یونگی که با عجله اومده بود توی آشپزخونه تا بفهمه چه اتفاقی افتاده، نکرد.
"چیشد؟!"
"هیچی زدم جهیزیه عروس خانم رو ناقص کردم"
لوهان قبل از این که بره توی اتاقش در جواب یونگی گفت و بعد صدای بسته شدن در اتاقش شنیده شد.
یونگی آهی کشید و بعد از این دمپایی پوشید وارد آشپزخونه شد و توی جمع کردن تیکه های بزرگ ظرف ها کمک کرد.
"دیوونهاید شما دوتا"
"اون ظرف رو میشکنه به جای این که بشوره اون وقت من دیوونم؟!"
سهون با دلخوری گفت ولی یونگی فقط شونش رو بالا انداخت و به کارش ادامه داد.
توی این یه ماه دیوونه بازی از لوهان زیاد دیده بود ولی این یکی دیگه خاص بود!
"راستی فردا میای مهمونی؟"
"نه با یکی قرار دارم"
سهون با دیدن لبخند محوی که روی لب یونگی بود ابروش رو بالا انداخت.
"خوش بگذره!"
یونگی تیکه ظرف ها رو توی سس اشغال ریخت و جارو دستی رو از پشت یخچال برداشت.
"ممنون، به شما ها هم"
سهون وقتی دید یونگی میخواد جارو بکشه از آشپزخونه بیرون و روی صندلی پشت اوپن نشست.
احتملا فردا شب قرار بود توی خونه یه اتفاق عجیب غریب بیفته چون هوسئوک انقدر تابلو رفتار میکرد که حتی اون و لوهان هم فهمیده بودن از یونگی خوشش میاد و وقتی بفهمه قراری که داره رو بیشتر از مهمونی با اونها دوست داره حسابی ضد حال میخوره.
چند ثانیه بعد تهیونگ با حوله سورمهای که پوشیده بود و داشت موهاش رو خشک میکرد از اتاق بیرون اومد و کنار سهون نشست.
"چیشده؟"
"هیچی! به پسر خاله عزیزت گفتم ظرفاش رو بشوره ولی به جای این که بشوره زد شکوندشون!"
سهون با کلافگی گفت ولی تهیونگ شروع به خندیدن کرد.
"الان چی خنده داره؟!"
تهیونگ دستش رو روی صورتش کشید و با همون خندهای که نمیتونست جلوش رو بگیره به یونگی و سهون اشاره کرد
"من نمیدونم شما دوتا چجوری انقدر خنگید"
"عه به من چه دیگه!"
یونگی با اخم پرسید ولی تهیونگ جوابش رو نداد و بعد از این که روی شونه سهون زد از جاش بلند شد و سمت اتاق لوهان رفت.
بدون این که نیازی به در زدن ببینه وارد اتاق تاریک شد و در رو پشت سرش بست.
"این چراغ لعنتی رو روشن کن بدونیم چجوری از بین میدون مین حرکت کنیم!"
همزمان که چراغ رو روشن میکرد و به خرت و پرت های کف زمین اشاره میکرد گفت ولی لوهان که روی تخت دراز کشیده بود و سائدش رو روی چشم هاش گذاشته بود فقط شونش رو بالا انداخت.
"شاید به خاطر اینه ک نمیخوام بیای تو اتاق"
تهیونگ توجهی به حرفش نکرد و کنار تخت ایستاد
"یه ذره زیادی اذیتش نمیکنی؟"
"خب که چی؟"
"هیچی فقط یادمه آخرین کراشت توی دبیرستان رو هم اذیت میکردی... اونم خیلی!"
تهیونگ با طعنه گفت ولی لوهان بدون کلمهای حرف فقط انگشت فاک دست آزادش رو نشونش داد و بعد دوباره کنار خودش گذاشتش.
تهیونگ دوباره خندش گرفت و سرش رو با تأسف تکون داد
"داری میری بیرون چراغ رو خاموش کن"
بدون این که اهمیت بده که شاید تهیونگ حرف دیگه ای هم باهاش داره یا نه گفت و پشتش رو بهش کرد.
پسر کوچیکتر هم با اجبار از اتاق بیرون رفت.
پایان مبارزه سی و دوم
ادامه دارد...سلام بچه ها این پارت جمعه حاضر بود و من میخواستم به خاطر تولد چانیول یه روز زودتر براتون آپ کنم ولی الان فهمیدم یادم رفته بوده و واقعا معذرت میخوام🤦🏻♀️💔
بچه ها در مورد کاپل ها میدونم که تا الان خیلی از هونهان نوشتم ولی روند داستان بوده که از این پارت به بعد عوض میشه پس نگران نباشید😘❤️
مراقب خودتون باشید ۱۳۹۹/۹/۹ تون هم مبارک💕☁️
أنت تقرأ
⚔️The Condition Of Fight⚔️ |Completed|
Romance˙˚˙˚ teaser :🥀📝 جانگکوک کاپیتان تیم پاسکال، از کیم تهیونگ که کاپیتان تیم توسکا و رقیبشه متنفره... حالا چی میشه اگه مجبور بشن برای مسابقات جهانی تیم هاشون ادغام بشه؟ چجوری تهیونگ می تونه کوک رو راضی کنه؟ بنظرتون می تونن با هم کنار بیان یا نه؟ ˙°˙°...