⚔️مبارزه سی و چهارم: من فقط یه احمقم نه؟⚔️

59 19 30
                                    

هنوز جملش تموم نشده بود که کرفس بین لب های لوهان توی گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن.

"خوبی؟!"

جانگکوک با نگرانی اومد سمتش تا بزنه پشتش ولی لوهان خودش رو کنار کشید.

"اره خوبم چیزی نیست"

کوک سرش رو تکون داد

"خوبه، میگم... ته-"

"توی اون اتاقه"

قبل از این که کوک سوالش رو کامل بپرسه لوهان جواب داد و به اتاق سهون اشاره کرد

"آها ممنون"

جانگکوک کفشش رو در آورد و خواست سمت اتاق بره که صدای لوهان متوقفش کرد

"من یه کاری دارم میرم بیرون... راحت باشید"

جانگکوک لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد، بعد سمت اتاق رفت.

لوهان هم از خونه خارج شد و به در تکیه داد.

"حالا دقیقا باید کدوم گوری برم؟"

جانگکوک وقتی از بیرون رفتن لوهان مطمئن شد در اتاق رو باز کرد و داخل رفت.

تهیونگ روی مبل دو نفره راحتی توی اتاق نشسته بود و یه کتاب توی دستش بود تا سرش رو گرم کنه.

با شنیدن صدای در فکر کرد لوهان اومده، پس سرش رو بالا آورد تا ببینه چی کارش داره ولی با دیدن جانگکوک که کنار تخت ایستاده بود نفسش تو سینش حبس شد.

طوری که انگار نمیتونست حرکتی بکنه فقط به کوک خیره بود و حتی پلک نمی‌زد.

"میشه با هم صحبت کنیم؟"

بعد از چند لحظه جانگکوک با صدای آرومی سکوت رو شکست. لحنش نه عصبانی بود نه مهربون، در واقع هیچ حس خاصی رو القاء نمی‌کرد.

یک ماه حتی باشگاه نرفته بود که با جانگکوک رو به رو نشه ولی حالا خودش اومده بود تا باهاش صحبت کنه؟

سرش رو تکون داد و بعد از این که کتابش رو بست و کنار گذاشت، منتظر شد تا کوک بعد از نشستن روی تخت صحبت کنه

جانگکوک لبش رو خیس کرد و مستقیم به چشم هاش نگاه کرد

"برگرد باشگاه"

خیلی سریع رفته بود سر اصل مطلب و اگر توی شرایط دیگه‌ای بودن تهیونگ میخندید اما اون لحظه چیزی نگفت و نگاهش رو به سمت دیگه‌ای داد.

"دیروز نامجون باهام صحبت کرد، خیلی عصبانی بود... حقم داره"

تهیونگ سرش رو بالا پایین کرد و جانگکوک ادامه داد

"اگه نیای، از تیم میندازنت بیرون. این چیزیه که میخوای؟"

"مهم نیست"

تهیونگ آروم گفت و جانگکوک ابروش رو بالا انداخت

"نیست؟ تا جایی که میدونم انقدر برات مهم بود که هر کاری بکنی"

نمیخواست طعنه بزنه، خیلی صادقانه اومده بود تا باهاش حرف بزنه ولی دست خودش نبود؛ تهیونگ هم این رو می‌دونست و بابتش متشکر بود.

"دقیقا به خاطر همونا نمیتونم بیام"

"چرا؟ اگه کسی نباید راحت باشه اون منم، که چند ماه پیش وقتی قبول کردم تیم ها ادغام بشه یعنی باهاش کنار اومدم."

تهیونگ بالاخره سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد.

تازه اون موقع بود که جانگکوک تونست صورت خسته و داغونش رو ببینه.

زیر چشم هاش ورم داشتن و سیاه بودن پوستش هم زیادی سفید و بی حال بود.

"واقعا باهاش کنار اومدی؟"

جانگکوک با اطمینان سرش رو تکون داد و به تهیونگ که بلند شده بود و سمتش میومد نگاه کرد.

میدونست کنار نیومده. اصلا مگه میشد فراموش کرد؟

ولی ترجیح داد به جای این که بهش ثابت کنه که باهاش مشکلی نداره چیزی دیگه‌ای بگه.

بالا سر جانگکوک که ایستاد دوباره نگاهش رو سمت دیگه‌ای داد

"در هر صورت... دیگه نمی‌خوام برگردم"

"یعنی چی که نمیخوای برگردی؟"

"یعنی اون تیم و اون مسابقات دیگه برام مهم نیست"

جانگکوک اخمی کرد و از جاش بلند شد تا صورت تهیونگ رو ببینه

"یعنی حتی برات مهم نیست که دیگه هیچوقت نتونی بازی کنی؟ این که ورزش رو بذاری کنار؟!"

لحنش برای تهیونگ خیلی عجیب بود، اخم بین ابرو هاش و چشم هایی که ریزشون کرده بود...

انگار داشت تهدیدش میکرد ولی تهیونگ که دلیلش رو نمی‌فهمید، خیلی جدی سمتش برگشت

"نه! دیگه برام مهم نیست. اصلا دیگه حتی نمیخوام بازی کنم"

صداش کمی بالا رفته بود چون میخواست جانگکوک دست از سرش بر داره ولی با دیدن این که کوک سکوت کرده بود و هر لحظه صورتش خشمگین تر میشد تعجب کرد اما قبل از این که چیزی بگه جانگکوک عین بمب ساعتی که منفجر شده باشه شروع به داد زدن کرد

"برات مهم نیست؟؟!!! غلط می‌کنی که برات مهم نیستتتت بعد از اون همه گندی که زدییی؟؟؟ بعد از این که از اعتمادم سواستفاده کردی؟!! بعد از این که باعث شدی مادرم دیگه نتونه راه برهههه؟؟؟؟ دیگه منو نشناسههه؟؟!!! ارههههه؟؟؟!!!"

تهیونگ انگار لال شده بود، حتی نمیتونست پلک بزنه.

اصلا منظورش همچین چیزی نبود ولی جانگکوک اشتباه برداشت کرده بود.

خواست یه قدم سمت پسری که فکش رو روی هم فشار داد بود و با غیض نگاهش میکرد برداره ولی انگار حتی نمیتونست از جاش تکون بخوره...

⚔️The Condition Of Fight⚔️ |Completed|حيث تعيش القصص. اكتشف الآن