⁦⚔️⁩مبارزه دوازدهم: خانواده اوه⁦⚔️⁩

140 24 7
                                    

"ببین خانواده‌ من یه ذره شاید رو مخ باشن، خودمم جز خواهر زادم از بقیشون خوشم نمیاد... البته با خواهرم هم مشکلی ندارم ولی به هر حال تو خیلی محل نذار"
لوهان که توی این فاصله بیشتر از بیست بار این جملات رو شنیده بود دیگه واقعا داشت از حرفی که به مادر سهون زده بود پشیمون میشد
"باشه!"
گفت و قبل از این که سهون فرصت کنه دوباره حرف هاش رو تکرار کنه سریع زنگ در رو زد و یک قدم عقب رفت.
چند لحظه گذشت و بعد یه دختر نوجوون در باز کرد
قبل از این که سهون بخواد اون رو معرفی کنه لوهان دختر رو تو بغلش کشید و محکم فشرد
"وایییییی تو آرا هستی؟؟؟ سهون گفته بود خیلی خوشگلی ولی نمیدونستم دیگه انقدررررر واییی خداااا تو خیلی خوشگلی!!!!!!!"
آرا که تقریبا چیزی تا خفه شدنش توسط لوهان نمونده بود چندبار محکم به پشت پسر زد تا ولش کنه
"دا‌... دارم... خ... خفه میشم!"
لوهان سریع ولش کرد
"وای ببخشید ولی انقدر ناز بودی که دلم خواست بچلونمت."
آرا همانطور دستش رو روی پهلوی دردناکش گذاشته بود و می‌فشرد لبخندی زد
"ممنون... بیاید تو!"
از جلوی در کنار رفت تا داییش و مردی که خیلی نمی‌شناختش وارد خونه‌ بشن.
سهون در حالی که دستش رو پشت لوهان گذاشته بود و داخل خونه هلش میداد توی گوشش زمزمه کرد
"جلوی پدرم اینجوری نچلونش فقط!"
به چهره سوالی لوهان توجهی نکرد و بعد از گذاشتن بوسه‌ای روی گونه های آرا وارد خونه شد.
راهروی چهار متری کوتاهی رو رد کردن و وارد پذیرایی خونه نسبتا بزرگ شدن.
لوهان با آرنج ضربه‌ای به پهلوی سهون زد
"خونه بابات از مال خودت خیلی خیلی بزرگترهاا، چرا تهیونگ با توی پلشت دوست بود آخه؟ شانس نداریم والا!!"
قیافه سهون با سوالی که لوهان با تأسف پرسید بی حالت شد!
طوری که انگار قرار نبود هیچوقت به حالت قبلی برگرده.
خدایا این آدم چقدر پرو بود...
وقتی جلو تر رفتن لوهان تازه تونست افراد دیگه‌ای رو هم ببینه.
مادر سهون که توی آشپزخونه بود، زن جوونی که روی مبل نشسته بود و مرد میانسالی که بی شباهت به سهون نبود و روی مبل راحتی و تک نفره‌ای که انگار مال خودش بود نشسته بود و در حال نگاه کردن به گوشیش بود.
"سلام!"
توجه بقیه جلب شد.
پدر سهون بلند شد و دستش رو سمت لوهان گرفت
"سلام،شما باید دوست سهون باشی، خوشبختم!"
لوهان دست مرد رو گرفت
"وایی شما کپی سهونید!! البته در واقع سهون شبیه شماست، چون بالاخره اول شما بودید بعد سهون دیگه! راستی به نظرتون اگر با این منطق بخوایم به همه چیز نگاه کنیم، اول مرغ بوده بعد تخم مرغ؟ وای ببخشید اصلا این سوالم چه ربطی داشت، در واقع باید بپرسم اول خروس بوده؟ بعد تخم مرغ؟ آخه شما مَردید، ولی خب شما که سهون رو به دنیا نیاوردید، پس همون مرغ بهتره اما خب تو خروسی... یه لحظه وایسا! چیشد؟ خودم قاطی کردم!"
به قیافه گیج پدر و خواهر سهون نگاه کرد و بعد به بقیه که جلوی خودشون رو گرفته بودن تا نخندن.
لبخند گشادی زد و دست مرد رو فشرد
"شوخی کردم بابا... قطعا اول تخم مرغ بوده!"
و بعد از زدن چشمکی سمت خواهر سهون رفت
"سلام، شما سویان هستید درسته؟"
سویان که نمی‌دونست چی بگه فقط سرش رو تکون داد و لبخند کج و کوله‌‌ای زد
"سهون همش تعریف شما رو میکرد البته ما فقط یک ساعته که هم رو میشناسیم و از این یک ساعت بیست دقیقش رو حرف زدیم ولی خب ده دقیقه داشت در مورد خانوادش می‌گفت ولی به هر حال از اون چیزی که می‌گفت خیلی خوشگل تریاا، بزنم به تخته!"
"م... ممنون..."
سویان با قیافه‌ای خنده دار به سهون زل زد اما سهون فقط خندید و چیزی نگفت
لوهان خودش رو روی مبل انداخت
"آخیش چه مبل راحتی"
پدر سهون که هنوز نتونسته بود هضم کنه که این پسر چجوری اون همه حرف رو فقط تو بیست ثانیه زد با لحنی گیج و کلافه همون‌طور که روی مبل راحتی اختصاصیش می‌نشست خطاب به سهون لب زد
"این نفس کم نمیاره؟"
سهون ابرو هاش رو بالا انداخت
"احتمالا نه!"
مرد میانسال سرش رو به چپ و راست تکون داد و دوباره با گوشیش مشغول شد.
سهون و آرا هم روی مبلی که لوهان نشسته بود، نشستن.
آرا تلفنش رو درآورد و مشغول نشون دادن ویدیو های خنده دار توی یوتیوب به سهون شد و جفتشون آروم میخندید.
چند دقیقه بعد سهون با حس کردن نفس های گرمی روی گردنش به پشت سرش نگاه کرد و لوهان رو دید که تا جایی که میتونست خم شده و گردنش رو کشیده بود تا بتونه داخل گوشی آرا رو ببینه.
لوهان با حس کردن نگاه سهون با لحنی حق به جانب زمزمه کرد
"چیه؟"
"هیچی!"
سهون آرا رو به خودش نزدیک تر و گوشیش رو کمی سمت خودش کشید تا لوهان هم بتونه ویدیو ها رو ببینه.
لوهان فهمید اما به روی خودش نیاورد و حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرد!
با پخش شدن ویدئو جدیدی لوهان بلند خندید و توجه همه رو جلب کرد، حتی خانم اوه که توی آشپزخونه مشغول تلفن حرف زدن با دوستش بود
"هیس! ارومتر، دارم فیلم میبینم!"
پدر سهون با جدیت گفت و به تلویزیون که با صدای خیلی بلندی در حال پخش کردن فیلم بود اشاره کرد.
برای پدر سهون اصلا مهم نبود که مهمون دارن و حتی به فیلم نگاه نمیکرد فقط با تعصب صداش رو بلند کرده بود و به کسی حق نمی‌داد که با صدای بلند حرف بزنه.
لوهان پوکر به بقیه که انگار به این وضع عادت داشتن نگاه کرد.
چند دقیقه دیگه هم به همین منوال گذشت، باز هم توی خونه سکوت بود و فقط صدای بلند تلویزیون و سریال مسخره و آبکی که ازش پخش میشد این سکوت رو بهم میزد.
"بچه ها غذا آمادس!"
لوهان زودتر از همه داخل آشپزخونه رفت و بالا سر غذای توی قابلمه ایستاد و بدون این که کسی ببینه بهش ناخونک زد و بعد خیلی عادی به بقیه توی چیدن سفره کمک کرد.
از این که اونا روی زمین غذا می‌خورن، در حالی که یه میز غذا خیلی خیلی بزرگ و مجلل داشتن تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد.
وقتی سفره چیده شد و همه دورش نشستن بعد از خوندن دعا شروع به خوردن غذا کردن.
این بین بقیه کمی با هم حرف میزدن اما با صدای آروم چون هنوز هم فیلمی که لوهان میتونست قسم بخوره پدر سهون حتی اسمش رو هم نمی‌دونست در حال پخش بود!
این وضعیت کلافش میکرد و کم کم داشت درک میکرد که چرا سهون خوشش نمیومد خونه مادر پدرش برن.
"آرا، بشقابت رو بده باز هم برات غذا بریزم."
"نه بابا بزرگ همین رو هم نمیتونم بخورم!"
آقای اون اخمی کرد
"آرا فقط دوتا قاشق برات میریزم دیگه!"
آرا که واقعا سیر بود و به هیچ وجه نمیتونست حتی یه دونه قاشق غذا بخوره نالید
"نه بابا، واقعا نمیتونم!"
"یعنی می‌خوای من ناراحت شم؟ اره؟"
لوهان با دیدن این که آرا با اجبار و عصبانیتی که همه سعیش رو کرده بود مخفی باشه بشقابش رو به پدر بزرگش میداد نفسش رو صدا دار بیرون داد.
حداقل دلش خوش بود که فقط دوتا قاشق قراره ریخته بشه اما وقتی فهمید که منظور از یه قاشق در واقع یه کفگیره واقعا دلش برای آرا سوخت.
"بابا این زیاده من واقعا نمیتونم بخورم!"
"عزیز دلم لازمه که این غذا رو بخوری، فهمیدی؟!"
فهمیدی رو جدی و تهدید وار گفت تا دیگه نتونن روی حرفش حرفی بزنند.
بقیه هم به احترام پدر خانواده چیزی نمی‌گفتن با وجود اینکه لوهان مطمئن بود حتی خانم اوه هم راضی نیست!
دلش میخواست یه کاری کنه اما نمی‌دونست چیکار، به پلوپز بزرگی که هنوز یک چهارمش مونده بود نگاه کرد.
فکری که از سرش گذشته بود باعث شد لبش رو گاز بگیره.
بشقابش رو جلوی پدر سهون گرفت
"میشه باز هم برای من برنج بریزید؟"
"اره حتما!"
آقای اوه دو تا کفگیر ریخت و خواست بشقاب رو به لوهان برگردونه
"بازم می‌خوام!"
یه کفگیر دیگه هم ریخت اما باز هم لوهان منتظر نگاهش کرد!
با تردید یه کفگیر دیگه هم ریخت، اما در کمال تعجب باز هم لوهان مشتاق نگاهش کرد.
همه تعجب کرده بودن و نمی دونستن لوهان چجوری قراره اون همه غذا رو بخوره ولی اون باز هم با لبخند به پلوپز خیره بود.
آقای اوه آب دهنش رو قورت داد و آخرین دونه ها برنج رو هم توی بشقابی که هر لحظه ممکنه بود که برنج های داخلش بیرون بریزند، ریخت و با دقت بشقاب رو به لوهان برگردوند 
لوهان دست هاش رو به هم زد
"واقعا غذای خوشمزه‌ایه خیلی وقت بود که غذای کره‌ای نخورده بودم و این که بالاخره آدم باید خودش رو تقویت کنه دیگه؟ مگه نه؟"
پدر سهون با اکراه گفت
"اره خب... تو هم مثل آرا تو سن رشدی و باید خوب بخوری!"
"من که تو سن رشد نیستم!"
لوهان طوری که انگار بهش چیز غیر قابل باوری گفته باشن جواب داد
خانم اوه اخمی کرد
"پس چند سالته؟"
سهون که دهن پر از برنج لوهان رو دید جای اون جواب داد
"۲۸ سالشه!"
"چیییییییی؟؟؟؟!!!"
با فریادی که آقای اوه زد لوهان سریع غذای توی دهنش قورت داد و خطاب بهش گفت
"آقای اوه، آرومتر حرف بزنید، ما مثلا داریم فیلم میبینیماااا!!"
طوری حق به جانب و طلبکارانه این حرف رو زد که مرد میانسال هیچی نتونست بگه و حتی با دیدن بقیه که به زور جلوی خندشون رو گرفته بودن فقط تونست دندون قروچه‌ای بکنه.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

نامجون وارد یکی از سالن های بدنسازی شد و با شنیدن صدای روشن بودن دستگاه ها تعجب کرد چون توی اون تایم همه داشتن توی اتاق هاشون استراحت می‌کردن و یا خوب بودن، پس کسی نباید توی سالن می‌بود.
جلوتر که رفت چشمش به فرد آشنایی خورد.
همون پزشکی که به همه چیز گیر میداد
کیم جین!
واقعا حوصله این آدم رو نداشت...
کلا هیچوقت حوصله آدم های غرغرو رو نداشت و از شانس بدش باید این آدم رو توی تمام این چند ماه تحمل میکرد!
سمت دستگاه اِستَندینگ کَلف(برای عضلات ساق پا) رفت
"سلام!"
جین طنابی که وزنه های سنگین رو نگه داشته بود آروم پایین آورد
"سلام!"
نامجون روی نیمکت تخت سینه نشست
"اینجا چیکار میکنی؟"
"خوبی اینجا کار کردن اینه که میشه از باشگاه بدنسازیش استفاده کرد"
نامجون سرش رو تکون داد و به جین که دنبال چیزی میگشت اما پیدا نمی کرد نگاه کرد
"دنبال چیزی میگردی؟"
"ها؟ آ...اره... بطری آبم رو جا گذاشتم فکر کنم..."
نامجون بطری خودش رو سمتش گرفت
"بیا از این بخور"
"ممنون"
بطری سیاه رنگ رو گرفت و ازش نوشید، به ثانیه نکشید بدو بدو سمت سطل آشغال رفت و دهنش رو از اون مایع مزخرف خالی کرد.
"این دیگه چه گوهی بود؟؟؟!!!!!!"
نامجون که داشت به عکس‌العملش میخندید سعی کرد جلوی خودش بگیره.
"میگم این چه کوفتی بود؟؟؟!!"
"آب کرفس و اسفناج و تخم مرغ خام!"
با شنیدن مخلوطی که خورده بود احساس کرد بار دیگه نیاز داره دهنی رو تخیله کنه
"لعنت بهت مرتیکه بیشعور!!!! من هیچی، خودت چجوری این لجن رو میخوری؟"
شونه ای بالا انداخت و از بطریش خورد
"به راحتی!"
جین با دیدن که نامجون واقعا خیلی خیلی راحت و حتی با لذت اون مایع حال بهمزن رو نوشید ادای عق زد در آورد
کلا نامجون توی این یه هفته زیاد دستش انداخته بود، مثل همین الان!
اما جین باز هم گولش رو خورده بود...
چشم غره‌ای به مردی که کلا حواسش بهش نبود رفت و خودش رو با یکی از دستگاه ها مشغول کرد

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

"هی، لوهان!! خوبی؟؟"
وقتی شام تموم شد لوهان مجبورش کرد خداحافظی کنه و سریع برگشتن خونه و بلافاصله داخل خونه دستشویی پرید و الان ده دقیقه بود که اون تو بود و سهون از روی صدا حدس میزد که داره بالا میاره!
البته حق هم داشت!
هر کسی جای اون بود و اون حجم غذا خورده بود وضعش حتی بدتر بود!
واقعا چجوری تونسته بود اون همه غذا رو توی خودش جا بده؟
البته جا که نداده بود، چون الان داشتم همش رو برمیگردوند!
ولی داشت فکر میکرد که همه رو اعصاب بودن هاش رو می‌تونه تحمل کنه، چون امشب بدون این که هیچ دعوایی ایجاد بشه به پدرش فهموند که چقدر رفتار های رو اعصابی داره!
چند دقیقه پست در ایستاد تا بالاخره در باز شد و صورت رنگ پریده لوهان رو دید
"هی خوبی؟"
لوهان نگاه تیز و عصبانی بهش انداخت
"خوبم؟؟؟ خووووبممم؟ من همین الان کل دل و رودم رو بالا آوردم بعد تو میپرسی که خوبی؟؟؟!!!! اره؟؟؟ مرتیکه دراز گاو پلشت!!!!!"
یا خداااا این آدم چشه؟
چرا هر لحظه یه فازیه؟
تعادل روانی نداره نه؟
"چته تو؟؟؟ اون همه غذا خوردی بعد سر من داد میزنی؟؟؟؟ خب میخواستی نخوری!!!! به من چههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!"
لوهان از دادی که سهون زد ترسید اما کم نیاورد و صداش رو بالا تر برد
"برای این که روی بابات رو کم کنننننمممممممممممم!!!!!!!!!!!"
سهون دستاش رو روی گوشاش گذاشت و تا حدی که میتونست صدای رو بالا برد
"داد نززززززززززززززننننننننننن!!!!!!!"
لوهان به زور دستای سهون رو از روی گوشاش برداشت و فریاد زد...
با بیشترین حدی که میتونست!
واقعا خیلی بلند
"می‌خوام داد بزنننننننننننننننننننننممممممممم!!!!!"
خواستن ادامه بدن که صدای یکی از همسایه ها رو شنیدن
"برین یه گور دیگه داد بزنینننننننن احمقای بیشعووووووررررررر!!!!!!"
وقتی عربده همسایه تموم شد جفتشون چند لحظه به چشمای هم خیره شدن و بعد زدن زیر خنده!
بلند بلند میخندیدن...
واقعا معلوم نبود توی این چند وقت همسایه ها قراره چی بکشن!
سهون واقعا صمیمانه برای تک تک افراد اون برج دلسوزی میکرد!

پایان مبارزه دوازدهم
ادامه دارد...


بچه ها به نظر خودم این قسمت یه جوری بود...
ببخشید ولی شما هم اگه یه سری دبیر رو مخ داشته باشید قطعا میتونید درک کنید🙄
ولی قول میدم قسمت بعد بهتر باشه 😘😘😘

⚔️The Condition Of Fight⚔️ |Completed|حيث تعيش القصص. اكتشف الآن