⚔️مبارزه چهل و پنجم: سیب قرمز ممنوعه یا بهشت؟⚔️

71 16 9
                                    

با خستگی وارد اتاقش شد و برای چند لحظه روی صندلی نشست استراحت کنه.

به ساعت که پنج صبح رو نشون میداد نگاه کرد و چشم هاش رو مالید.

این دو هفته کمتر میرفت باشگاه ولی از طرفی قول داده بود جای یکی از همکاراش بیاد شیفت و هم در طول روز میومد بیمارستان هم شب بیمارای اورژانس رو ویزیت کنه.

ولی حالا بالاخره میتونست بره خونه و بخوابه! وقتی داشت روپوش سفیدش رو آویزون میکرد یادش اومد که قراره بره خونه نامجون و یه صبحونه خوشمزه هم بخوره.

پس با خوشحالی که انرژی بیشتری بهش میداد لوازمش رو برداشت و اتاقش رو ترک کرد.

توی راهروی اصلی از همکاراش که سر راهش میومدن خداحافظی کرد و بالاخره اون شیفت کوفتی با خارج شدن از بیمارستان به پایان رسوند.

نگاهی به ماه که توی آسمون میدرخشید و هر لحظه آماده بود تا مثل مرد پزشک شیفتش رو عوض کنه انداخت و از پله های ورودی پایین رفت.

دستش رو توی جیبش برد تا سوییچ ماشینش رو پیدا کنه که یه ماشین چندبار چراغش رو خاموش روشن کرد.

انگار داشت بهش علامت میداد تا توجهش رو جلب کنه.

اخم ریزی کرد و آروم سمت ماشین رفت، اونقدر خسته بود که به آشنا بودن اون ماشین توجه نکنه و تازه وقتی نامجون پیاده شد و براش دست تکون داد متوجه شد ماشین متعلق به کیه.

با تعجب لبخندی زد و پا تند کرد تا زودتر به ماشین برسه.

"تو اینجا چیکار می‌کنی؟"

نامجون که دستش رو روی سقف ماشین گذاشته بود و بهش تکیه داده بود شونه‌ای بالا انداخت.

"وقتی خسته‌ای رانندگی نکنی بهتره."

جین خوشحال از این که انقدر به فکرش بوده لبخندی زد و به ماشین خودش اشاره کرد.

"مرسی ولی ماشین خودمو چیکار کنم؟ میمونه اینجا"

نامجون که سمتش اومده بود در ماشین رو باز کرد و دستش رو روی شونه جین گذاشت و روی صندلی نشوندش.

"خوبه دیگه. فردا هم خودم میرسونمت"

با قیافه‌ای که رضایتش رو نشون میداد گفت و در رو بست.

جین ناباورانه تکخند زد و منتظر شد تا نامجون سوار بشه.

"خب صبحونه چی میخوری؟"

⚔️The Condition Of Fight⚔️ |Completed|حيث تعيش القصص. اكتشف الآن