یونگی در اتاق رو باز کرد و هوسئوک با دیدن قیافه پَکَرش آهی کشید.
"باز نکرد نه؟"
یونگی سرش رو به منظور تایید تکون داد و روی مبل تک نفره توی اتاق نشست.
"یه هفتس که از اتاق نیومده، کل هفته رو هم به نامجون گفته حالش خوب نیست و برای تمرین نمیاد! تهیونگم که کلا... اصلا هیچی در مورد اون نگم بهتره!"
هوسئوک زیر لب غرغر کرد و یونگی آروم پرسید:
"نمیدونی چی شده؟"
هوسئوک چند لحظه بهش نگاه کرد و بعد سرش رو به نفی تکون داد
"نه..."
واقعا نمیدونست اما حدس زدنش سخت نبود.
اون روز بعد از این که اومدن مدرسه احتمالا گذشته دوباره برای هر دوشون پرنگ شده بود و از اصرار ته برای رفتن با جانگکوک معلوم بود که میخواد باهاش صحبت کنه.
صحبت کنه و در مورد حرف نصفه نیمهای که خود جیهوپ بهش زده بود بپرسه تا بفهمه دلیل دیگهای هم برای احساسات جانگکوک جز اون چیزی که فکر میکرد وجود داره یا نه.
و اگر جانگکوک بهش گفته باشه... اون وقت دیگه برای همه این رفتار ها یه دلیل موجه داشتن.
و این دقیقا چیزی بود که هوسئوک رو نگران میکرد...
"این که تهیونگ کجاست رو هم نمیدونی؟"
"اینو میدونم، احتملا خونه سهونه. دفعه پیشم رفته بود اونجا"
یونگی چند لحظه با نگاه خاصی بهش خیره شد و هوسئوک دوباره ادامه داد
"یعنی به نظرت دوباره برم؟"
یونگی ابروش رو بالا انداخت و سرش رو تکون داد
"دفعه پیش که نتیجه داد، شاید اینبار هم جواب بده"
اگر حدس های هوسئوک در مورد دلیل رفتار تهیونگ و جانگکوک درست بوده باشه به احتمال نود درصد کاری از دستش بر نمیومد ولی خب حداقل تلاشش رو کرده...
از جاش بلند شد و جلوی کمدش ایستاد تا لباس هاش رو عوض کنه که صدای متعجب یونگی رو شنید.
"الان میخوای بری؟"
"اره نمیخوام نامجون دوباره عصبانی بشه."
همونطور که لباس هاش رو عوض میکرد گفت و یونگی با صدای آروم پرسید:
"میشه منم بیام؟"
هوسئوک برگشت و با تعجب نگاهش کرد و یونگی برای اینبار با لحن نالان حرفش رو ادامه داد.
"خب تو که بری معلوم نیست ته کی راضی بشه و برگردین، جانگکوک که تو اتاقشه، وونهو هم هماتاقی جدیدش رو دوست داره و حاضر نیست بیاد اینجا. خب منم اگه میخواستم شب تنها باشم میرفتم خونه خودمون... دیگه تو خوابگاه نمیموندم!"
احتملا این یکی از طولانی ترین دیالوگ هایی بود که یونگی تا حالا گفته بود چون معمولا ترجیح میداد با نگاه حرف هاش رو بفهمونه و این یعنی واقعا توی خوابگاه کلافه میشه.
خب اومدن یا نیومدنش برای هوسئوک که فرقی نداشت تازه خوشحالم میشد پس سرش رو تکون داد.
"باشه اگه میخوای بیا"
یونگی لبخند محوی زد و سمت کمدش رفت تا لباسش رو عوض کنه.
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
"نمیخوای اون در کوفتی رو باز کنی؟!"
"نه دره خونه خودته، خودت بازش کن!"
سهون طوری از اتاقش بیرون اومد که انگار میخواد لوهان رو ببنده به رگبار گلوله اما وقتی دید لوهان با عینکی که تا حالا ندیده بود روی چشم هاش بذاره پشت میز آشپزخونه نشسته بود و تند تند چیزی رو توی لپتاپش تایپ میکرد تعجب کرد.
توی این دو ماه دفعه اولی بود که میدید لوهان در گیر کاری جز خوردن، فیلم دیدن و خوابیدن انجام میده پس چیزی نگفت و فقط سمت در رفت.
احتملا باز هم مادرش بود و میخواست حرف هایی که با تلفن هم میشد زد رو مستقیم بگه.
اما در خونه رو که باز کرد به جای قامت مادرش، یونگی و هوسئوک رو دید که با یه کوله توی راهرو ایستادن.
سلام کردن و سهون کنار رفت تا دوتا پسر دیگه وارد خونه بشن.
"میگم چیزی شده؟"
"نه چطور؟"
"آخه کوله پشتی آوردید و اینا..."
هوسئوک کفش هاش رو توی جا کفش گذاشت و کوله رو از یونگی گرفت.
"آها اره احتملا مجبور بشیم چند روزی بمونیم"
"چند روز بمونید؟!"
سهون با تعجب پرسید و هوسئوک با عادی ترین لحن ممکن جواب داد:
"اره دیگه، معلوم نیست ته کی راضی بشه که برگرده"
و بعد سمت اتاق سهون رفت تا کولش رو اونجا بذاره یونگی هم دنبالش راه افتاد چون دفعه اول بود که اومده بود خونه سهون و نمیدونست کجا بره.
با رفتن اون ها سهون پیشونیش رو به دیوار تکیه داد و آهی کشید.
احساس میکرد تنها فرد اضافه توی خونه فقط خودشه!
به در اتاقش که دوباره بسته شد نگاه کرد و با خستگی خودش رو داخل اتاق لوهان پرت کرد
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
بعد از این که هوسئوک و یونگی وارد اتاق شدن صدای جسم پتو پیچ شده روی تخت بلند شد
"برو بیرون سهون!"
هوسئوک حرفی نزد و فقط سمت پنجره بزرگ توی اتاق رفت و پرده رو کنار زد تا نور به اتاق تاریک بتابه و پنجره رو باز کرد که بوی نم و ناخوشایندی که داخل اتاق میپیچید بیرون بره.
تهیونگ که از برخورد یک دفعهایه نور با چشم هاش اذیت شده بود صداش رو بالا برد
"سهون چیکار میکنییی؟!"
هوسئوک باز هم جوابی نداد ولی سمت تهیونگ اومد و پتو رو از روی پسری که چشم هاش رو محکم بسته بود تا از ورود نور جلوگیری کنه کشید و مثل اون صداش رو بالا برد
"این افتضاحی که به وجود آوردی رو درست میکنممم!!"
تهیونگ با شنیدن صدای هوسئوک چند بار پلک زد تا دیدش واضح بشه و به جیهوپ که نفس های سنگین میکشید خیره شد.
یونگی وقتی جو متشنج توی اتاق رو دید ترجیح داد بدون هیچ حرکت اضافی اتاق رو ترک و اونا رو با هم تنها گذاشت.
هوسئوک نیم نگاهی به در اتاق انداخت و دوباره به تهیونگ خیره شد. برای چند ثانیه نفس های عمیق کشید تا تهیونگ رو نزنه.
دوباره سمت پنجره رفت و بیشتر بازش کرد. اون اتاق لعنتی بوی مردگی میداد!!
"این چه وضعشه؟!"
"چی چه وضعشه؟"
تهیونگ بیخیال پرسید و جیهوپ به لباس پسر بزرگتر چنگ زد و کشیدش.
"لباست که چرکه، موهات چربه، بوی عرق میدی، تهریشت هم در اومده و یه جوری رفتار میکنی انگار دنیا به آخر رسیده! دارم در مورد این حرف میزنم"
تهیونگ لباسش رو از بین انگشت های جیهوپ آزاد کرد و دوباره روی تخت افتاد.
"ولم کن سئوک... خستم..."
جیهوپ پوفی کرد و دوباره تهیونگ رو از یقه بلند کرد
"اهههههه دارم میگم ولم کن دیگههه!!!"
با فریاد بلندی که زد خودش رو از هوسئوک دور کرد اما پسر کوچکتر هم صداش رو بالا برد
"ولت کنم که از این بدتر بشی؟!!! اره؟؟!! پاشو خودتو جمع کن!!"
"تو اصلا میدونی چی شده؟؟!!!"
"اره میدونممممم!!!!!"
با فریادی که زد احساس کرد گلوش خراش برداشته ولی تهیونگ ساکت شده بود پس میارزید.
جفتشون سریع نفس میکشیدن و قفسه سینشون بالا و پایین میشد.
چند ثانیه به هم خیره شدن و بعد تهیونگ با بغض سرش رو پایین انداخت.
"از خودم بدم میاد..."
هوسئوک آروم روی تخت نشست و دستش رو دور بازو هاش انداخت.
"از خودم متنفر شدم... حتی بیشتر از جانگکوک!"
سرش رو بالا آورد و با صورتی که حالا دیگه قرمز و خیس بود به هوسئوک نگاه کرد
"حتی چندبار فکر کردم خودم رو کوکشم ولی... برای اون کارم زیادی ترسوام..."
هوسئوک کامل بغلش کرد، سرش رو روی سینه خودش گذاشت و تهیونگ با صدای بلند تری گریه کرد. احساس بی لیاقتی تمام وجودش رو فرا گرفته بود...
"از اولشم ترسو بودم، از باخت میترسیدم برای همین کسی که واقعا دوسش داشتم رو قربانی کردم ولی... ولی میدونی چی گفت؟"
هوسئوک میدونست که این سوال رو برای جواب گرفتن نپرسیده پس فقط منتظر موند تا ادامه حرفش رو بزنه.
"بهم گفت میدونست که ممکنه یه کاری کوکنم... این رو میدونست ولی باز هم اون شب اومد توی اون بار لعنتی! حتی چندبار تاکید کرده بود که حاضره کنار کوکشه اما من چیکار کردم؟! انقدر از دیدن ضعف خودم میترسیدم که بیهوشش کردم؟ باعث شدم عزیز ترین فرد زندگیش دیگه اونو نشناسه..."
هوسئوک که اتفاقات و صحنه تصادف اون شب از جلوی چشم هاش رد شده بود بغض کرد و آروم زمزمه کرد
"میدونم..."
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
یونگی وقتی از اتاق بیرون اومد یه ذره توی خونه اینور اونور رفت و بعد سمت لوهان که پشت میز نهار خوری داخل آشپزخونه نشسته بود رفت و روی صندلی رو به روش نشست.
"سلام"
لوهان همونطور که دقیق با لپتاپش کار میکرد گفت و یونگی جوابش رو داد.
"عام... من یونگیم تو باید... پسر خاله ته باشی اره؟"
"اوهوم اسم هم لوهانه و ممنون میشم اون چیپس روی اوپن رو بهم بدی."
یونگی به بسته های زیادی که روی اوپن بودن نگاه کرد.
"دقیقا کدومشون؟"
"چیپس ذرت، از سمت راست چهارمی"
تمام مدت طوری که انگار جونش به کاری که داشت انجام میداد بسته باشه باز هم سرش رو بالا نیاورد و در همون حال جواب داد.
یونگی ابروش رو بالا انداخت و چیپس رو برداشت. بسته رو باز کرد و کنار دست لوهان گذاشت.
"این چه وضعشه؟؟؟!!!
خواست چیزی بگه اما با فریاد بلندی که از اتاق سهون اومد و میدونست مطلق به جیهوپه، نگاه جفتشون سمت راه روی اتاق خواب ها رفت و حتی سهون هم از اتاق لوهان بیرون اومد و با تعجب زل زد به در اتاق خودش.
خواست بره تو و ببینه چه خبره ولی زنگ در بلند شد و مجبور شد شد بره در رو باز کنه و دیگه مطمئن بود که اینبار مادرش پشت دره.
و خب همینطور هم بود مادرش با لبخندی که به نظر سهون خیلی ترسناک بود پشت در ایستاده بود
"سلام مامان"
"سلام عزیزم خوبی؟ لوهان خوبه"
با سرش تأیید کرد و خانم اوه خواست حرفی بزنه که دوباره از توی اتاق سهون صدای فریاد اومد و قطعا اگر کسی قیافه سهون رو میدید نوبل مسخره ترین لبخند قرن رو بهش میداد
"اون صدای چی بود؟"
چشم های مادرش گرد شده بود و سهون مطمئن بود بعدا اون دوتا رو تا جایی که دلش خنک بشه بزنه!
"فکر کنم... تلویزیون بوده! اره تلویزیون بود..."
واقعا نمیخواست به مادرش بگه که تهیونگ و دو نفر دیگه هم توی خونه هستن.
چون اینجوری احتمالا مجبور بود هر ده دقیقه به بار بگه که دقیقا توی خونه چه خبره و اصلا حوصله نداشت!
مامانش مشکوک بهش نگاه کرد ولی قبل از این که وقت صحبت کردن داشته باشه دوباره فریادی از اتاق بیرون اومد و سهون میتونست به وضوح روحش رو که در حال پر کشیدن از بدنشه ببینه!
"اینم تلویزیون بود؟!"
"اره..."
خانم اوه پوفی کشید، سرش رو به چپ و راست تکون داد تا فکر های مزخرف از ذهنش بیرون برن.
"راستش میخواستم- وایسا اینا کفش های کیه؟"
مادرش با تعجب پرسید و به کفش های هوسئوک رو یونگی که کنار جا کفشی بودن اشاره کرد.
"عام... اینا..."
"نکنه اینا هم مال شخصیت های همون فیلمی هستن که داشتن داد میزدن؟"
زن با تمسخر پرسید اما سهون سعی کرد بی تفاوت باشه
"نه اینا کفشای منن"
"عه جدید خریدی؟ کی گرفتیشون؟"
"فکر کنم یه هفته پیش حدودا"
"خیلی قشنگن ولی اون یکی برات زیادی کوچیک نیست؟"
منظور مادرش کفش یونگی بود.
"آره این برای... برای لوهانه"
خانم اوه نگاه ناخوانایی بهش انداخت و گفت:
"باشه... به هر حال اومدم بگم، نهار با لوهان بیاید خونه ما. خواهرت غذا درست کرده!"
خواست مخالفت کنه ولی از اونجایی که مادرش بهش شک کرده بود تصمیم گرفت حرفی نزنه و فقط سرش رو تکون بده.
"باشه چند دقیقه دیگه میایم"
خانم اوه متعجب از این که سهون بی چون و چرا حرفش رو قبول کرد ابروش رو بالا انداخت و سمت واحد خودشون رفت.
و سهون بعد از بستن در بهش تکیه داد و نفسی کشید
"بخیر گذشت..."
وارد آشپزخونه شد و تیکش رو به اوپن زد.
"لوهان بلند شو باید برای نهار بریم پیشم مادر پدرم"
"خب برو. به من چه؟"
"گفتن باید بیای"
"و دقیقا به چه دلیلی باید بیام؟"
"بیاد دیگه! لطفاً..."
لوهان بالاخره سرش رو از توی لپ تاپ بیرون آورد و بهش نگاه کرد
"باشه. ولی باید چند دقیقه صبر کنی"
"اوکیه"
سهون گفت و قبل از این که از جاش تکون بخوره گردنش رو کشید تا ببینه چه چیزی انقدر لوهان رو درگیر کرده ولی با سوال یونگی سر جاش برگشت و بهش نگاه کرد
"نمیشه ما هم بیایم؟"
"برای آرامش خودتون بهتره که نیاید، چون اگه مامانم بفهمه فرد دیگه ای هم توی این خونه هست اون وقت دیگه آرامش ندارید."
یونگی لب هاش رو جمع کرد و ابروش رو بالا انداخت.
"آها"
"هرچند الان هم مطمئن نیستم که ندونه..."
سهون آروم زمزمه کرد . چند دقیقه همونجا ایستاد تا بالاخره لوهان لپتاپش رو بست و بلند شد.
"حله تموم شد! بریم"
سهون موبایلش رو از روی اوپن برداشت و پشت سر لوهان از خونه خارج شدن.
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
جلوی آینه قدی روی کمدش ایستاد و به خودش نگاه کرد. بعد از این که از مرتب بودن لباس هاش مطمئن شد دستش رو توی موهاش برد و اون ها رو شلخته روی پیشونیش ریخت.
لبخندی به خودش زد، سوییچش رو برداشت و اتاق رو ترک کرد. از راهروی خوابگاه رد شد و وقتی به پارکینگ رسید سریع سوار ماشینش شد تا روشنش کنه.
وارد خیابون که شد و کمی از مسیر رو رفت دستش رو سمت ضبط برد تا آهنگ بذاره اما بعد پشیمون شد و دستش رو عقب کشید تا از سکوت استفاده کنه.
هرچند چند لحظه بعد منصرف شد و یه آهنگ آروم گذاشت تا سکوت باعث نشه خیلی فکر کنه.
فکر کردن کاری بود که تمام این یک هفته انجام داده بود و ازش خسته شده بود.
مخصوصا که نمیخواست امروز رو با فکر کردن خراب کنه.
حدودا نیم ساعت بعد که جلوی عمارت نسبتا بزرگ پدربزرگش رسید، ماشینش رو داخل حیاط برد و کنار حوض دایره شکل جلوی در اصلی پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
چندتا پله کوتاه رو طی کرد و بعد از در زدن منتظر شد تا در باز بشه. چند لحظه که گذشت یکی از خدمتکار ها در رو باز کرد و جانگکوک با لبخند وارد خونه شد.
خدمتکار های خونه بعد از دعوایی که هفته پیش اتفاق افتاده بود کمی از کوک ترسیده بودن ولی با دیدن لبخند درخشانش گاردشون رو پایین آوردن و به کارشون ادامه دادن.
جانگکوک از راه پله ها سریع بالا رفت تا به طبقه دوم برسه و سمت اتاق مادرش دوید و واردش شد.
اما با ندیدن هیونهه روی تخت خواب اخمی کرد و چرخید تا ببینه کجاست که با صدای باز و بسته شدن در سرویس بهداشتی سمت اون قسمت برگشت.
"هی جانگکوک تویی! ترسیدم که کی اومده تو اتاق"
هیونهه با خنده گفت اما جانگکوک با همون اخم سمتش رفت و ویلچرش رو سمت تخت هل داد.
"خاله چرا از کسی کمک نگرفته بودید؟ اگه میفتادید چی؟!"
کوک غر غر کرد و خواست زیر بغلش رو بگیره تا کمکش کنه که روی تخت بشینه اما هیونهه مانعش شد
"بعد از چند سال دیگه یاد گرفتم چجوری باهاش کار کنم و لطفا منو روی تخت نذار... واقعا خسته شدم! همش رو تختم."
جانگکوک جلو پاش نشست و سرش رو خم کرد
"میدونم ولی آقای جانگ گفت تازه بهتون آرامبخش زدن و باید بخوابید"
هیونهه لب هاش رو جمع کرد و با تکون داد سرش موافقت کرد که جانگکوک کمکش کنه.
جانگکوک هم بعد از این که روی تخت نشوندش، پاهاش رو روی تخت گذاشت و خودش هم لبه دیگه تخت نشست.
"چه خبر؟ مامان و بابات خوبن؟"
هیونهه پرسید و جانگکوک تایید کرد.
"اره خوبن، اتفاقا سلام رسوندن"
"هوم دلم براشون خیلی تنگ شده، میخوام یه روز دعوتشون کنم اینجا"
هیونهه و با لبخند گفت و کوک هم مجبور شد لبخندی بزنه.
"اره هر وقت اومدن کره حتما بهشون میگم، مطمئنا خیلی خوشحال میشن!"
"حتما این کار رو کوکن"
کوک لبخندی زد و به صورت مادرش خیره شد.
فلش کوک – هفت سال قبل
توی راهرو بیمارستان میدوید و از شدت خوشحالی گریه میکرد.
هوسئوک بهش گفته بود که مادرش بهوش اومده و کوک بدون لحظهای اتلاف وقت وارد بخش مراقب های ویژه شد و با ضرب در اتاق هیونهه رو باز کرد.
با دیدن مادرش که تختش رو کمی به حالت نشسته در آورده بودن و داره با پزشک حرف میزنه اشک های روی صورتش رو پاک کرد و و با لبخند خودش رو توی بغلش انداخت اما مراقب بود که فشاری به بدنش دردناک زن وارد نکنه.
نفس عمیقی کشید و آروم زمزمه کرد
"دلم خیلی برات تنگ شده بود! میدونی چقدر گریه کردم؟"
چند لحظه منتظر جواب میومد اما وقتی صدایی از مادرش در نیومد سرش رو بالا آورد و به صورتش نگاه کرد
"چیزی شده مام-"
"تو کی هستی؟"
قبل از این که جملش رو تموم کنه با سوال مادرش سر خشک و لبخند روی لبش محو شد.
"من... منو یادت نمیاد؟"
"نه نمیدونم کی هستی"
هیونهه بدون توجه به لحن ملتمس پسر، گفت و باعث شد نگاه جانگکوک رنگ ترس به خودش بگیره و ازش دور شه.
تمام افراد حاضر توی اتاق تعجب کرده بودن چون هیونهه همه اون ها رو به یاد داشت اما جانگکوک رو نه!
پزشک تا چند لحظه قبل از سلامت کامل هیونهه مطمئن بود اما با دیدن شرایط همه رو از اتاق بیرون کرد و دوباره زن رو معاینه کرد.
ده دقیقه بعد از اتاق بیرون اومد و بهشون توضیح داد که به خاطر فشار روانی سختی که توی اون چند ساعت به خاطر متحمل شده بوده مغز برای محافظت از جسم و روانش همه خاطرات و اطلاعاتی که جانگکوک مربوط میشد رو پاک کرده.
و دیگه پسرش رو یادش نیست...
اون لحظه جانگکوک نه عصبانی بود و نه ناراحت...
یه بی حسی مطلق...
فقط احساس پوچی میکرد!
توی یک هفته دو نفر رو از دست داده بود چون مطمئن بود رابطش به تهیونگ درست شدنی نیست و حالا هم فردی که توی زندگیش از هر چیزی براش مهم تر بود دیگه اون رو یادش نمیومد.
تا قبل از اون حسش نسبت به تهیونگ بی اهمیتی بود ولی اون لحظه اولین باری بود که شعله های تنفر توی نگاهش روشن شدن...
پایان فلش کوک
از اون موقع به بعد بهش گفتن که جانگکوک برادر هوسئوکه و چون یه بخشی از حافظش آسیب دیده احتملا اون رو یادش نیست.
البته خود جیهوپ رو هم فقط به عنوان پسر یکی از همسایه هاشون یادش بود نه چیزی بیشتر.
"راستی دفعه پیش گفتی که چند ماه دیگه مسابقه دارید، همه چی خوبه؟ تمرین هاتون سخت نیست؟"
"نه همه چیز خوبه تمرین ها هم سخت نیستن"
جانگکوک با لبخند گفت اما هیونهه از لحنش میفهمید که یه چیزی درست نیست
"جانگکوک... چیزی شده؟ امروز انگار ناراحتی. اگه چیزی شده میتونی با من در موردش حرف بزنی"
مادرش همیشه همینجوری بود اگه احساس میکرد کسی ذرهای ناراحته بهش اصرار میکرد تا باهاش صحبت کنه.
جانگکوک هم واقعا نیاز داشت تا با کسی صحبت کنه و قطعا خیلی خوشحال میشد اگه اون شخص مادر خودش باشه؛ حتی اگه خودش ندونه.
"راستش هفته پیش با یه کسی که قبلا دوسش داشتم دعوای بدی داشتم"
"با کسی که قبلا دوسش داشتی؟ یعنی الان دیگه دوسش نداری؟"
هیونهه با کنجکاوی پرسید و جانگکوک خندش گرفت
"نه... چند سال پیش یه کاری کرد که باعث شد رابطمون به هم بخوره"
"کارش انقدر بد بوده که باعث بشه رابطتون خراب شه؟"
کوک با این سوال سرش رو پایین انداخت و اینبار با صدایی آروم تر ادامه داد
"اوهوم... اون تقریبا یه آدمی که برام ارزش زیادی داشت رو ازم گرفت... برای همین نمیتونم ببخشمش"
"احساس نمیکنی اگه ببخشیش ممکنه سکوک و راحت شی؟"
"نه چون مطمئنم هر بار که یادم بیاد چه کاری انجام داده و چه بلایی سر من و یکی دیگه آورده از خودم برای بخشیدنش متنفر میشم!"
چند لحظه که گذشت هیونهه دوباره پرسید:
"خیلی دوسش داشتی؟ اونی که اذیتت کرد رو میگم"
جانگکوک اول بهش نگاه کرد و بعد سرش رو تکون داد.
"اره... واقعا دوسش داشتم و بهش اعتماد کردم... اما اون حتی از ا.اعتمادم هم سواستفاده کرد!"
صداش لرزید و هیونهه تونست برق اشک رو توی چشم هاش ببینه.
"عام... کوک-"
"میشه بغلم کنی؟"
جانگکوک یه دفعهای گفت و باعث شد هیونهه تعجب کنه.
نمیفهمید چرا باید جانگکوک از اون همچین چیزی بخواد اما از اونجایی که میدید الان حالش خوبه نیست و واقعا به یه بغل نیاز داره سرش رو به تایید تکون داد و دست هاش رو باز کرد.
جانگکوک با دیدن آغوش باز مادرش سریع خودش رو توی بغلش انداخت و دست هاش رو دور کمر باریکش حلقه و با نفس عمیقی بوی زن رو وارد ریه هاش کرد.
بعد از هفت سال اولین بار بود که میتونست به یه بهونهای مادرش رو بغل کنه.
هرچند این آغوش برای هیونهه معنی نداشت ولی برای پسر توی بغلش یه دنیا آرامش بود...
هیونهه که هنوز درک نکرد بود چرا کوک انقدر محکم به خودش فشارش میده با بلند شدن صدای گریش متعجب تر از قبل ناخودآگاه شروع به دورانی حرکت دادن دستش روی کتف پسر کرد.
حدود دو دقیقه به همین منوال گذشت، رفته رفته جانگکوک اروم تر و حرکت دست هیونهه روی پشتش کمرنگ تر شد.
"میگم دقت کردی خیلی وقت بود بهم سر نزده بودی؟"
هیونهه به شوخی گفت تا کمی جو رو عوض کنه و جانگکوک ازش فاصله گرفت.
بینیش رو بالا کشید و خندهای کرد
"ببخشید این مدت واقعا سرم شلوغ بود قول میدم دفعه بعد زودتر با هوسئوک بیام!"
هیونهه لبخندی زد
"آفرین آفرین همین کار رو کوکن! دلم پوسید اینجا... بیرون هم که نمیذارن برم!! اییییشششش"
جانگکوک قیافه متفکری به خودش گرفت و با لحن خاصی گفت
"هوم... من یه چیزایی دارم که شاید سر حالتون بیارن!"
"چی چی؟ بدو بگو!"
زن با ذوق گفت و کوک با لبخند شیطنت امیزی در کولش رو باز کرد و همه بسته های چیپسی که خریده بود رو روی تخت خرید
"وایییییی چیپسسسس!!!!!! اینا برام نمیخرن همش میگن برات خوب نیست! فقط زر میزنن!"
با ذوق، رندوم یکی از بسته ها رو برداشت و بازش کرد.
بدون این که حتی لازم بدونه به جانگکوک تعارف کنه ورقه های ترد چیپس رو تند تند توی دهنش گذاشت و با قرچ قرچ جوید.
همه رفتار ها و عادت هاش عین سابق بود و بهنظر میرسید تنها چیزی که به یاد نمیاره جانگکوکه.
قبلا هم اگه چیز خوش مزهای داشت با کسی تقسیم نمیکرد و طوری با لذت میخوردش انگار بهترین چیز توی دنیاست!
حتی تایپ ده انگشتی با سرعت بالا که به خاطر شغلش نیاز داشت رو هم یادش بود و هر از گاهی داستان های کوتاه مینوشت و باز هم از روی عادت یه نسکافه کنار دستش میذاشت اما انقدر نمی خوردش که یخ کنه.
"میخوای فیلم ببینیم؟"
جانگکوک پرسید و هیونهه همینطور که دهنش رو پر میکرد سرش رو تکون داد.
جانگکوک کنترل تلویزیون بزرگی که روی دیوار روبهروی تخت نصب شده بود رو برداشت و روشنش کرد
"چه فیلمی بذارم؟"
"اوم... فرقی ندارن ولی میتونی فرندز، سیزن پنج، قسمت چهار رو برام بذاری، البته از دقیقه نوزده!"
"دفعه پیش که سیزن نهم بودی! دوباره از اول داری میبینی؟"
هیونهه نیشخندی زد و فقط چیپس بعدی رو توی دهنش انداخت.
کوک سرش رو با تأسف ساختگی و خنده تکون داد و فیلم رو پلی کرد تا هیونهه ببینه و از اونجایی که به نظرش امروز زیاده روی کرده بود فاصله خودش رو با زن بیشتر کرد و مشغول دیدن شد.
اون اوایل که هیونهه از کما خارج شده بود چندبار سعی کردن کاری کنن تا جانگکوک رو به یاد بیاره ولی هر بار بهش حمله عصبی دست میداد و کوک نمیخواست دیگه اینجوری بشه پس سعی کرد با این موضوع کنار بیاد.
هر چند خیلی سخت بود و توی شرایط بد دلش برای همین آغوش کوتاه چند دقیقه پیش تنگ میشد ولی ترجیح داد تحمل کنه تا این که دوباره حال مادرش بد بشه.
مدتی که گذشت آرامبخش های زن عمل کرد و به خواب رفت.
جانگکوک بالشت رو زیر سرش مرتب کرد تا گردنش درد نگیره.
از اونجایی که میدونست آرامبخش هاش قوین و امکان نداره بیدار بشه روی پهلو چرخید، سرش رو به آرنجش تکیه داد و با خیال راحت به مادرش خیره شد.
تار مویی که توی چشمش رفته بود رو کنار زد و خودش رو جلوتر کشد.
زن که حالا دیگه به میانسالی رسیده بود هنوز هم زیبا و جذاب بود، هیچ فرقی با قبل نداشت...
"ببخشید که دیر به دیر بهت سر میزنم... باور کن دوست دارم شب و روز پیشت باشم اما نمیتونم... هر... هربار که میبینمت و باهات حرف میزنم اما تو منو فقط به عنوان پسر همسایه قدیمیت میشناسی بیشتر و بیشتر از تهیونگ متنفر میشم"
چشم هاش دوباره کمی تر شده بود و لحنش غمگین.
"اما بیشتر از خودم بدم میاد چون میدونم که اون به تو آسیب زد. خیلی هم آسیب زد... از من هم سواستفاده کرد ولی نمیخوام بیشتر از این ازش متنفر باشم"
قطره اشکش آروم از چشمش پایین اومد و از تیزی چونش روی ملافه تخت چکید.
"میدونم که خیلی خودخواهم ولی خسته شدم... تو یادت نمیاد برای همین اذیت نمیشی اما من هفت ساله دارم احساسات منفی و بد زیادی رو با خودم حمل میکنم... وجودم رو از نفرت پر کردم و به خودم آسیب زدم... به خاطر همینه که میخوام خودخواه تر باشم... تو یادت نمیاد پس اشکالی نداره نه؟"
حالا دیگه صورتش کاملا خیس شده بود ولی هنوز صداش رو آروم نگه داشته بود تا مبادا زنی که صورتش غرق در آرامش بود بیدار نشه.
"میشه خودخواه باشم؟"
صداش به حدی آروم و زیر بود که خودش هم به زور شنیدنش ولی از اول هم برای جواب اینجا نیومده بود.
فقط میخواست حرف هایی که روی دلش سنگینی میکردن رو به یه کسی بگه هرچند هیونهه نمیتونست بهش گوش بده.
ولی به همین هم راضی بود...
سرش رو آروم روی تخت، دقیقا کنار سر زن گذاشت و چشم هاش رو بست تا بعد از یه هفته برای چند دقیقه خواب راحتی داشته باشه.
نفرت احساسی بود که هر دو پسر تجربش میکردن اما بیشتر از همه نسبت به خودشون...
پایان مبارزه سی و یکم
ادامه دارد...بعد از یه مدت طولانی سلام🙄💕
اقا من دیگه اصلا شرط ووت نمیذارم😒 هربار بخواد انقدر فاصله بیفته فیک بیمزه میشه😪
این چند قسمت زیادی انگست بود ولی تموم شدن به امید خدا🤦🏻♀️
دیگه وارد قسمت های خوبش میشیم پس لطفا ووت و کامت یادتون نره💕☁️
اها تا یادم نرفته یه عذر خواهی بکنم بابت چصدستیم🙄 بعضی جا ها ممکنه اسما عوض نشده باشه شما ها به بزرگی خودتون ببخشید😋💙
أنت تقرأ
⚔️The Condition Of Fight⚔️ |Completed|
Romance˙˚˙˚ teaser :🥀📝 جانگکوک کاپیتان تیم پاسکال، از کیم تهیونگ که کاپیتان تیم توسکا و رقیبشه متنفره... حالا چی میشه اگه مجبور بشن برای مسابقات جهانی تیم هاشون ادغام بشه؟ چجوری تهیونگ می تونه کوک رو راضی کنه؟ بنظرتون می تونن با هم کنار بیان یا نه؟ ˙°˙°...