«کودکی»

2.2K 424 10
                                    


چانیول وقتی یه قسمت مخصوص زیر گوش و نزدیک چونش رو مکید، ناله کرد
"داری چی-چیکار میکنی چان-آههه یول؟!"
میخواست چانیول رو هل بده عقب و ردش کنه اما این احساسِ روی گردنش رو دوست داشت. سعی کرد باور کنه چانیول اون ادم ترسناک قبلی نیس که دستور قتل بقیه رو میداده...
اگه چانیول بخواد میتونه اونو به راحتی بکشه و این فکر نگرانش کرد
اون هنوزم باید هیونگش رو پیدا میکرد و جلوی چانیول رو واس انجام دادن کارهای غیرقانونی میگرفت
وقتی چانیول سمت ترقوه‌اش حرکت کرد و گازش گرفت و حریصانه طعم شیرین بیون بکهیون رو چشید ذهن بکهیون برگشت سرجاش
چانیول دوتا مچ دستای بکهیون رو روی تخت نگه داشت و همینطور، کیس مارک های بیشتری رو گردن، ترقوه، بازوهاش، پاهاش و ران هاش میزاشت
بکهیون بخاطر اینکه همه چی خیلی حس خوبی داشت، احساس عجیبی بهش دست داد
اون خیلی گیج شده بود، میخواست از چانیول بترسه و فرار کنه اما این حس هایی رو که داشت تجربه میکرد مجبورش کردن بمونه
چانیول غرید "مال منی....فقط مال من..." و به تصاحب کردن پوست بکهیون ادامه داد
با چشمای نیمه بازش به درآوردن صدای زیبای بکهیون
ادامه داد
چانیول اینقد تو شهوت غرق شده بود که متوجه نشد بکهیون شونه هاشو خیلی محکم نگه داشته
وقتی یه خاطره‌ی کوچولو اومد تو ذهن بکهیون، اتفاق ها تو سرش چرخیدن
خوشبختی... دست گرم برادرش تو دستاش بود و با خنده دست در دست هم قدم میزدن
داداشش یه آبنبات بهش داد و بالای سرشو بوسید
اونا قایم موشک بازی کردن و بکهیون تو کمد قایم شد
بعد تا۲۰ شمردن، داداشش اسمشو صدا زد و دنبالش گشت.
در ورودی باز بود و اون مرد... اون مرد سیاه پوش با بوی قوی ادکلنش، برادرشو یه گوشه گیرانداخت
وقتی اون ادما برادرشو گرفتن و داشتن میبردنش بکهیون پرید بیرون
برادرش قبل از اینکه ازش جدا بشه سرشو نوازش کرد
اون اونموقع خیلی کوچیک و ضعیف بود تا بتونه کاری انجام بده
مرد وقتی دیوانه وار خندید و اونارو از هم جدا کرد از افکارش اومد بیرون
صورت های ترسناکشون... عطر حال بهم زنشون... کلماتشون
"واس انجام دادن هرکاری، خیلی ضعیفی بچه جون"
همونجا تنهاش گذاشتن تا وقتی که، پستچی پیداش کرد
ضعیف...ناتوان... نتونست وقتی دارن تنها خانوادشو ازش میگیرن کاری انجام بده 
"بس کن!" بکهیون با خشم دست و پا زد و فریاد کشید تا اون مردی رو که داشت میخندید رو ناپدید کنه
چانیول پایین نگهش داشت و غر زد "بکهیون تکون نخور"
بکهیون بهش خیره شد و یهویی جوری محکم بغلش کرد که انگار اگه یه ذره ولش میکرد، چانیول از بین انگشتاش لیز میخورد
بهش نزدیک تر شد و چانیول از این گرما لذت میبرد
بکهیون که تقریبا به سختی نفس میکشد، زمزمه کرد "ب-بس کن..." و چشماشو بست
چانیول متوجه‌ی حالِ بدِ بکهیون شد و پشتشو نوازش کرد تا آرومش کنه
چانیول یه ذره لبخند زد چون این بکهیونه آسیب پذیر اما آویزون (وابسته) رو دوست داشت
اروم تو گوشش زمزمه کرد "بکهیونا من میتونم ازت محافظت کنم"
وقتی کلمات ارام بخش چانیول رو گوش داد، نالید "مم مم"
بکهیون اونشب تو بغل چانیول به خواب رفت و چانیول هی نوازشش میکرد
دستای کوچیک بکهیون پیراهن چانیول رو تو مشتاش گرفته بودن، اما چانیول کم ترین اهمیتی نمیداد
حین اینکه موهای بکهیون رو نوازش میکرد لب زد
"بکهیون، همه‌ی آدما اونجوری که تو فکر میکنی خوب نیستن.
این دنیا ترسناکتر از چیزیه که تصور میکنی. متاسفم که نمیتونم شاهزاده‌ی رویاهات باشم اما میتونم کسی باشم که به بهترین نحو ازت مراقبت میکنه" 
چانیول گذاشت بکهیون راحت بخوابه و خودش درمورد گذشته‌اش فک کرد
وقتی یه ماشین جلوی بچه‌ی کوچولو منفجر شد، جیغ کشید.
"مامان! بابا!"
مادر و پدرش بهش گفته بودن میرن سفر، اما وقتی مامان و باباش عرق از صورتشون میریخت و باسرعت رانندگی کردن، فهمید موضوع یچیزِ دیگست 
یهو، ماشین های مشکی پشت سرشون اومدن و خیلی زود مادرش بوسیدش و زمزمه کرد 'متاسفم'
مادرش در ماشین رو باز کرد و پرتش کرد توی بوته ها ، چند دور غلتید و افتاد توی بوته هایی که انگار ازش، از خطر و صحنه‌ای که قرار بود فاش بشه محافظت کنن. 
ماشینشون کنترلش رو از دست داد و قبل از اینکه چپه بشه چند دور چرخید
اون والدینش رو دید که دارن نگاش میکنن، خون از پیشانی تا نوک انگشتاشون میریخت
گاز نشت کرد و ماشین منفجر و به شعله تبدیل شد. ماشین های مشکی که محاصرشون کرده بودن، اونجارو ترک کردن
پسر کوچولو فقط خیره شد، نمیتونست گریه کنه چون نمیدونست چه اتفاقی افتاده اما میدونست کسایی که تو ماشینهای سیاه بودن ادمای بدی بودن
اون تو قصر پدر و مادرش بزرگ شد و خدمتکارهای اونجا از ارباب جوانشون مراقبت میکردن
پسر کوچولو همراه با بزرگ شدنش فهمید پدر و مادرش تو اون تصادف مردن و نمیشه به کسی اعتماد کرد
کسی که مامان و باباش رو کشته بود، عموش بود
اون کمپانیشون رو میخواست، پس یه مافیا استخدام کرد و بهشون دستور داد اونارو بکشه اما خوشبختانه پسر کوچولو نجات پیدا کرد
عموش فک نمیکرد که اون پسر یه تهدید براش میشه
پس خیلی زود وجودش رو به فراموشی سپرد
اون نمیدونست که برادر زاده اش یه انتقام بزرگ رو تو قلبش مخفی کرده و قسم خورده هزار برابر بدترش رو تلافی کنه
اینقد مصمم بود که تو کلاساش بهترین بود و خیلی زود چند سال رو تو مدرسه جهشی خوند و مدرک دکترای تجارت رو گرفت و با مافیایی که عموش قبلا استخدام کرده بود همکاری کرد
از قصر اومد بیرون و پنت هاوس خصوصی گرفت تا خاطرات و ضعف های بچگیش رو پاک کنه وخدمتکارها هم اونجارو ترک کردن
اون رئیس رو پایین زد و از اونجا امپراطوریه خودش رو ساخت و قدرت و قلمروش رو افزایش داد
و بعدش عموش رو ذره ذره با گرفتن دارایش کشت
اول- پول بعد کمپانی و بعدش همه چیزشو...
همسر و دخترش رو چون بیگناه بودن ازاد کرد و بعد از اینکه مَرده تا آخرین درجه‌ی افسردگی رسید یه گلوله تو سرش خالی کرد
از اون روز پسره هیچ احساس یا پشیمونی، گرما یا عشقی نداشت
اون قسم خورد دیگه به هیچکس به راحتی اعتماد نکنه و یه دیوار محافظتی دور خودش ساخت
اما اون روز و برخوردش‌ با موخرمایی و یه ذره علاقش، اونارو تا اینجا کشوند
اون یه مرد سنگدل و بیرحم بود اما یجورایی همه‌ی خصلت هایی رو که وقتی بچه بود ارزو داشت اونارو داشته باشه به این موخرمایی داده شده بودن
عشق و  خصلت هایی که آرزو میکرد و خیلی وقت بود منتظرشون بود با اومدن بیون بکهیون اومدن
اگه تنها چیزی که میتونه داشته باشه بکهیونه، دیگه نیازی به خاطره های خوب کودکی یا اون خصلت ها نداره.
اون هیچوقت نمیدونست وقتی یکی میاد نزدیکش چجوری رفتار کنه پس هلشون میداد عقب اما ایندفعه اونی که میرفت جلو خودش بود
اون فقط میدونه که باید نگهش داره وگرنه مثل زمانی که مادر و پدرش رفتن، ناپدید میشه
اون پسری که یه انتقام بزرگ رو مخفی کرده بود و خصلت های دست نیافتنیش، با نفرت از دنیا پر شده بودن
اسمش پارک چانیول بود... (*قلبم....)

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

پارت ۲۳ 💙

آخخخخ قلبممممم ㅠㅠㅠㅠㅠㅠ

گایز چند پارت دیگه اسپیشل پارت هس (اسپیشل پارت ها هیچ ربطی به داستان فیک ندارن و جدان) میخوایین همینجوری پشت هم بزارمشون؟؟؟ یا وقتی فیک تموم شد بزارمشون؟؟؟!!

Only Mine / ChanBaek { Persian Translation } Donde viven las historias. Descúbrelo ahora