‎«رویا»

3.7K 747 22
                                    


Baekhyun's Pov

"بامن زندگی کن"
"چی؟!" جوری نگاش کردم که نکنه دیوونه شده
"دوست ندارم حرفمو تکرار کنم"
"اما چرا؟"
"بخاطر قوانین، تو که نمیخوای اخراج بشی درسته؟"
"اما آقای پارک من نمیخوام با شما زندگی کنم"
"فک میکنی نظرت واسم مهمه؟"
"اما خانوادتون چی؟"
"من تنها زندگی میکنم" اینو گفت و به من خیره شد
"اما..."
داشتم دنبال یه بهانه خوب میگشتم
چانیول حرفمو قطع کرد"اما چی؟"
اونقدرا هم بد نیست نه؟ آهی کشیدم و جواب دادم
"باشه"
نیشخندی بخاطر پیروزیش بهم زد و برگشت سمت میزش
" وسایلاتو جمع کن عصر خونه ی سهون میام دنبالت" دستور داد
"صب کن، میشه یجای دیگه بیایی دنبالم؟" ازش پرسیدم چون نمیخواستم سهون نگرانم بشه
"خیلی خب میام کمپانی دنبالت"
اینو گفت و به امضا کردن برگه هاش ادامه داد جوری که انگار الان نرمال ترین مکالمه ی عمرمون رو داشتیم
چرا میخواد من باهاش زندگی کنم؟ اگه بهم آسیب بزنه چی؟
بالاخره عصر شد، وسایلامو جمع کردم و برگشتم کمپانی.
میدونستم سهون نگرانم میشه، چون الان بخاطر یه ماموریت خونه نبود و نمیتونستم ببینمش، یه نامه نوشتم و گفتم که یه خونه ی جدید پیدا کردم
کنار یکی از تیرهای چراغ برق جلوی کمپانی وایستاده بودم و همین الانشم داشتم یخ میزدم
چرا چانیول اینقد دیر کرده؟
بعد از یه مدت طولانی، یه ماشین مسابقه ای سیاه رنگ کنارم پارک کرد سرمو بالا گرفتم و با چانیولی روبه رو شدم که داشت بهم لبخند میزد
دلم میخواست یه لگد بزنم به شکمش اما بجاش وسایلامو بردم پشت ماشین و با احتیاط اولین چمدونمو گذاشتم داخل
چانیول حتما فهمیده بود خیلی باهاشون درگیرم چون پیاده شد و اومد کمکم
خیلی ازم سریعتر بود تو یه دقیقه همه چیزو گذاشت داخل
بعدش من در عقب ماشینو باز کرم که یه دست دوباره بستش
با سوالی نگاش کردم
"تو جلو میشینی، نمیخوام جوری بنظر بیام که انگار رانندتم"
به آرومی در جلو رو باز کردم و نشستم
چانیول طرف راننده نشست، یهو سمتم خم شد جوری که نفساش رو صورتم میخوردن
ببینم این یکی از اون صحنه های تو داستان و فیلم ها نیست که پسره نزدیک دختره میشه و اونو گیر میندازه درحالی که دختره فکر میکنه قراره همو ببوسن؟
"خودم میتونم کمربند رو ببندم" گفتم و سریع کمربند رو بستم اما چانیول هیچ تکونی نخورد
با صدای بم و آروم زمزمه کرد
"بکهیون، اگه الان ببوسمت چی میشه؟"
منو ببوسه- صب کن منو ببوسه؟!
صورتم داغ شد و در حالی که رومو سمت پنجره بر میگردوندم هلش دادم عقب
صدای خندشو شنیدم و خیلی زود ماشین شروع کرد به حرکت
مطمئن نبودم بخاطر این که خیلی پیچ بود خوابم گرفته یا واقعا تو ماشین خوابیدن رو دوست داشتم چون خیلی زود چشمام روهم افتادن و سرم سمت پنجره‌ی ماشین خم شد.
هاهاها دارم روی پشمکا بالا پایین میپرم و همه جا پر از آبنباته
اونیکه رنگین کمانی بود رو لیس زدم و به این سرزمینِ جادوییِ آبنبات خندیدم
دیدم یه پاپی داره میدوعه رفتم دنبالش و وقتی گرفتمش محکم بغلش کردم
اما بعدش یه خنده‌ی بلند دور دنیا رو محاصره کرد و خیلی زود داشتم چشمامو میمالیدم تا از خواب بیدار شم، اما من بهترین خواب رو داشتم میدیدم.
وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو یه وضعیت عجیب و غریب قرار گرفتم.
من پاهای چانیول رو خیلی محکم بغلم گرفته بودم
"تو خیلی بانمکی بکهیون، داشتی چه رویایی میدیدی؟ همینکه درو باز کردم که بیدارت کنم تو شروع کردی به لیس زدن دستم و خندیدن بعدش محکم بغلم کردی. ببینم خواب منو دیدی؟" چانیول دستم انداخت
خیلی زود دستامو باز کردم و تو این هوای خنک شب سریع پریدم بیرون
با عجله رفتم پشت ماشین و چمدونامو آوردم پایین
همینکه خواستم یکی رو بردارم چانیول زودتر برش داشت و راه افتاد
کیف کوچیکی که مونده بود رو برداشتم و پشت سرش سمت پنت هاوس بزرگش رفتم
واااو خیلی خوشگله،جلوش مثل یه باغ رویاییه
"دید زدنت تموم شد؟ بیا داخل"
رفتم توو و اطراف رو نگاه کردم همه جا خیلی تمیز و مرتب بود
کل خونه به رنگ سیاه بود و تنها چیز سفید یه گلدون تو پذیرایی بود
سمت چپم یه آشپز خونه خیلی بزرگ بود که یه میز از سنگ مرمر و یه یخچال بزرگ داشت
یه قسمت از این پنت هاوس ۳برابر آپارتمانمه اما هیچ حس گرم و خوشایندی بهم دست نداد
وقتی چانیول با کیف کوچیکم رفت سمت بالا دنبالش رفتم
به یه در راهنماییم کرد داخلش یه اتاق خواب بزرگ بود اما تِمِش خیلی سرد بود
تخت کینگ سایز با یه روتختی سیاه پوشیده شده بود و پشتش یه تصویر بزرگ از چانیول که داشت نیشخند میزد با افتخار آویزون بود
چاقو هایی با سایزهای مختلف داخل یه کابینت شیشه ای به نمایش گذاشته بودن، یهو به خودم لرزیدم
یه در دیگه هم تو اتاق بود که احتمالا مال حمام بود
یه سری وسیله با یه میز بزرگ از جنس ماهون با یه قفسه کتاب کنارش، و یه نقاشی خیلی بزرگ دیگه از چان هم روی دیوار بود
یه پنجره ی بزرگ تو اتاق بود که با پرده های قرمز پر رنگ جلوه خاصی به فضا داده بود، و سمت دیگه اتاق هم یه در بود که احتمالا مال کمد لباسابود البته باید گفت درِ ورودی بهشت لباسا
باد از پنجره به داخل ‌وزید و باعث شد حس یه خونه ی جن زده بهم دست بده
"اتاق دیگه ای اینجا نیست؟"
ازش پرسیدم چون نمیخواستم تو این اتاق ترسناک بخوابم
"نه فقط همین یکیه"
چانیول گفت و همینطور که داشت رو تخت مینشست، زل زدم بهش
"چیزی که میبینی رو دوست داری؟" نیشخندی زد
"نه من آه میشه دیگه بری؟" با لکنت حرف زدم؟! اوه آفرین بک،بهتر از این نمیشد :|
"چرا؟"
دلم میخواست خفه اش کنم
"چون باید چمدونامو باز کنم"
"پس انجامش بده" جوری جواب داد که انگار ازش پرسیدم یک به علاوه یک چند میشه
"میشه بری اتاقت؟" ازش پرسیدم و قبل از اینکه جواب بده دیدم یه گوشه از لبش رفت بالا
"اما این اتاق منه" ...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پارت ۸ 🤗

Only Mine / ChanBaek { Persian Translation } Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz