«خدمتکار»

1.5K 325 6
                                    



سهون به آرومی گفت "با ماشین تصادف کرده" 
با شوک پرسیدم "چ-چی؟"
سهون شروع به توضیح دادن کرد "ظاهرا مست کرده بوده و با سرعت رفته تو بزرگراه و وقتی یه ماشین رو دیده دور زده که بهش نخوره و ازش سالم اومده بیرون اما بعد...بعد یه کامیون از خطِ دیگه نتونست به موقع ترمز بگیره و با ماشینش تصادف کرد" 
اونجا شوکه نشسته بودم و هر کدوم از اطلاعات رو هضم میکردم
سهون ادامه داد "وقتی بیدار شد، فک کردیم که حالش خوبه"
"اما اون هرچیزی که مربوط به تو بود رو فراموش کرده بود، دوباره سرد شده، باز کارامون بیشتر شدن، به هیچکس به راحتی اعتماد نمیکنه اون فقط روی افزایش قدرت و به دست آوردن پولِ بیشتر تمرکز کرده"
سهون یه لبخند تلخ زد
بابل تیمو محکم تو مشتام فشار دادم و لبامو گاز گرفتم
اون با ماشینش تصادف کرده
همه چیزو فراموش کرده
دوباره بینمون فاصله افتاده
بعد از یه مدت طولانی پرسیدم"پنت هاوسش چی؟"
سهون فاش کرد"دوباره داره اونجا زندگی میکنه اما انگار اینروزا مشکلِ خشم داره" 
افکارمو بیرون ریختم"من-من میخوام باز ببینمش"
سهون آهی کشید و گفت
"این قراره خیلی سخت باشه باتوجه به اینکه چقد سخت ملاقاتاش رو کنترل میکنه"
با یه ذره امید پرسیدم"راهی وجود داره؟"
"خب میتونی بادیگاردش بشی...صب کن نه این خیلی خطرناکه. شاید باز یه کارمند تو کمپانی سرمایه گذاریِ پارک...صب کن نه اون خیلی کار میده. اوه اون داره دنبالِ یه خدمتکار میگرده"
با خوشحالی جیغ زدم "یه خدمتکار؟ فک کنم بتونم اینکارو انجام بدم" 
سهون مخالفت کرد"صب کن نه این خیلی خصوصیه"
با ناراحتی گفتم "چرا؟ رابطه‌ی ما قبلا از اینم عمیق تر بود"
سهون که با چشماش لبخند میزد پرسید "بکهیونی نظرت درمورد یچیز دیگه چیه؟"
جواب دادم "نه من تصمیمم رو گرفتم"
سهون با نیش باز گفت"خیلی خب، به هرحال شاید اصن تو رو انتخاب نکنه"  
زیرلب گفتم"عوضی"
سهون پرسید"بک دوسالِ گذشته کجا بودی؟"
با غرغر گفتم"اول صدام بزن هیونگ"
سهون به سرعت گفت "هیونگ"
"خب یادتِ بهت میگفتم یه داداش داشتم؟" 
سهون یادآوری کرد "آره معلومه یادمه، اونموقعه ها خیلی گریه میکردی و  لپات اینقد تُپل بودن که همش دلم میخواست نیشگونشون بگیرم"
جواب دادم "یاا! خب داهیون داداشم بود و من دوسال رو پیش اون و بعضی از افرادش گذروندم"
سهون گفت"اوه"
همینطور که داشتم بابل تیمو مینوشیدم بهش خیره شدم و پرسیدم " تو الان چیکار میکنی؟"
زمزمه کرد "من خوبم، یجورایی یکی از آدمای با اعتمادِ چانیولم اما اون بازم به همه شَک داره" و یه لگد زد به پام
"یاا!" بهش چشم غره رفتم اونم موهامو بهم ریخت
گفتم"خب من دارم میرم پس بای بای" و خواستم برم اما سهون بهم گفت یه ذره بیشتر بمونم
پرسیدم "همم چی؟"
سهون لباشو گاز گرفت و پرسید "چیزی نیست که بهم بگی؟"
حدس زدم "آمم ممنون که اومدی؟"
سهون با یه تُنی که داد میزد احمقی گفت"غلط"
پرسیدم "آه شبیه مجرما شدی؟"
سهون دست به سینه نشست و با دلخوری سرشو تکون داد
زمزمه کردم"من چه بدونم.  دلم برات تنگ شده؟"
"بالاخره"
"اینقد سخت بود گفتنش؟"
"آره حالا خداحافظ"  دستمو براش تکون دادم
درحالی که به قدمهای بلند ازش دور میشدم سهون داد زد "باشه خداحافظ. اگه به مشکل برخوردی بهم زنگ بزن! یا اگه بی خونه شدی بیا خونم!" 
چه دونگسنگِ غرغرویی، آه
وارد یه خواربار فروشی شدم و شروع به برداشتن وسایل موردنیازم کردم
مثل نینجاها دویدم و به سرعت همه چیزهای موردنیازمو پیدا کردم و پرداخت کردم
اومدم بیرون و مثل آدمای بیمار ماسک سفیدی زدم و چیپسمو جویدم
توی یه دستشویی خط چشم زدم و بالاخره خارج شدم
با کلی استرس که پیش بینش رو کرده بودم سوارِ تاکسی شدم و رفتم سمت پنت هاوس چانیول
خیلی میخوام بدونم چه بلایی سرِ استیکر نوت ها و نقاشی هایی که کشیدم اومده
بعد از پرداخت پول به راننده‌ی تاکسی، اومدم بیرون و بعله چندتا زن و مرد اونجا منتظر بودن تا ازشون مصاحبه بگیرن
چندتا مرد با کت و شلوار سیاه هم بودن و اطراف رو پوشش میدادن که مطمئنم بادیگار بودن
انگار من نفرِ آخرم، پشتِ یه زن راه افتادم
باغ فرق کرده بود
مثله قبل سبز و رنگ رنگی‌ نبود، بلکه گلها پژمرده شده بودن و چمن ها به یه زردِ زشت تبدیل شده بودن
ظاهره پنت هاوس هنوزم مثلِ قبل بود- تمیز، زیبا و با شکوه
تو افکارم غرق شده بودم که نفهمیدم بعدی منم تا وقتی که یکی سرفه کرد
کمرمو صاف کردم، بندهای کیفمو محکم نگه داشتم و رفتم داخل

Only Mine / ChanBaek { Persian Translation } Место, где живут истории. Откройте их для себя