«زمان»

1.5K 319 10
                                    


Baekhyun's Pov

۲سال بعد ...

بالاخره برگشتم! بعد از دو سال مخفی شدن با هیونگ و تعداد کمی از افرادش، هیونگ رو متقاعد کردم که اجازه بده برگردم
اولش مخالفت کرد اما بعد ازاینکه کلی پافشاری کردم، مجبور شد قبول کنه
میخواست چند تا بادیگار باهام بفرسته اما پسشون زدم و تهدیدش کردم که اگه اینکار رو بکنه دیگه هیونگ صداش نمیزنم
تو این دوسالی که باهم بودیم، هیونگ منو تو یکی از مقر هاش برد و اونجا با باقی مونده‌ی افرادش زندگی کردیم
هیونگ یه ذره بخاطر من تغییر کرد، و از اینکه بعضی وقتا وجهه‌ی بی خیال و احمقانش رو میدیدم، خوشحال بودم
هنوزم مخفیانه تو مافیا بود اما من وانمود میکردم که نمیدونم تا نگران نشه
خیلی چیزا درباره‌ی زمانی که منو هیونگ از هم جدا بودیم فهمیدم و اون  از همه‌ی توانش استفاده میکرد تا رابطمون رو محکم تر کنه
اون رفتارهای بچگونش رو که بخاطر کمبود محبت موقع کار کردن درمیاور به یاد اوردم
"بک~ من بغل میخوام"
داهیون لباش رو آویزون کرد و با حرفش خجالت زده شدم
درحالی که دستاشو دورم حلقه کرد و موهامو بهم ریخت گفتم
"اینقد لوس و آویزون نباش"
"اما من فقط میخوام به بکهیونیم عشق بدم"  بکهیونی این اسمیه که باهاش صدام میزنه
"باشه باشه" تسلیم شدم و بغلش کردم اونم یه لبخندِ گنده زد
هیونگ الان تو یه شهر دیگه ساکن شده و منم تصمیم گرفتم که برگردم
داهیون مخالف بود و تقریبا ممکن بود نظرش رو عوض کنه اما بهش اطمینان دادم که حتما واسش نامه یا یچیزی میفرستم
هروقت هیونگ سیگار میکشید دعواش میکردم و اونم آه میکشید و بعد خاموشش میکرد
این همیشه منو یاد موقعی مینداخت که نمیزاشتم ‌چانیول سیگار بکشه
هروقت هیونگ سعی میکرد آشپزی بکنه، همه جا مثله آشغال دونی میشد و هیچوقت غذاهاش خوشمزه نمیشدن 
اگه فقط چانیول اینجا بود، غذاهای اون بهترینن.
شاید اون واس هیونگ و من غذا میپخت
هروقت هیونگ بالای سرمو میبوسید واس مدتی حسش میموند
اگه فقط چانیول هم منو میبوسید
دلم واس بوسه های شیرین و مالکانش تنگ شده
با وجود اینکه هرروزی که با هیونگ بودم خوش میگذشت و کلی زمان های باارزش باهاش گذروندم، قلبم بدون چانیول حس خالی بودن میداد
نمیدونستم برگشتنم اینقد طول میکشه اما بالاخره باز اینجام
دلم خیلی واس چانیول تنگ شده و میتونم بالاخره ببینمش
قلبم هر ثانیه بدونِ داشتنِ چانیول کنارم درد میگرفت
همش تو فکر بودم که هر روز غذاشو میخوره؟ سیگار میکشه یا نه؟ چند مدت یه بار درمورد من فکر میکنه؟ مراقب خوشه؟ یا یادشه بره تو دنیای بیرون؟.
امیدوارم از دستم عصبانی نباشه...امیدوارم هیچ کار احمقانه‌ای نکرده باشه... امیدوارم هنوزم دوستم داشته باشه
وقتی خاطراتمون تو ذهنم بازپخش شدن دقیقا مثل شبای این دوسال که از هم جدا شده بودیم، قلبم شروع به تند تپیدن کرد
خوش بختانه الان وقتم خالی بود ، تو خیابونا قدم میزدم و بوی خوشِ غذا و چیزای خوش رنگ رو که با شیطنت توی ویترین ها گذاشته بودند رو تحسین میکردم
ادما توی خیابونا وزوز میکردن و اینطرف و اونطرف میرفتن بعضیا سرشون شلوغ بود بعضیا هم با خوشحالی با رفیقاشون حرف میزدن
بعد از اینکه رفته بودم دلم واس خیلی چیزا تنگ شده بود- پنت هاوس، کمپانی، کلوپ بازی، غذا و چانی که نتونستم برش دارم و احتمالا رو  تخت چانیولِ خوابه
همینطور دلم واس بکی، سهون و البته که چانیول تنگ شده
همینطوری اطرافم رو نگاه میکردم و به هرکی که سر راهم میبود سلام میدادم و ریز میخندیدم
بالاخره از سفرِ کوتاهم خسته شدم و واورد یه کافه که بیرونش با تِمِ کیوت تزئین شده بود، شدم
داخلش گرم و راحت بود. توی صف وایستادم و قهوه‌ی موردعلاقم رو سفارش دادم
تا آماده شدنِ قهوه‌ام با انگشتام بازی کردم. سفارشمو تحویل گرفتم، دقیقا وقتیکه چرخیدم به یه نفر خوردم و قهوه‌م روی کت و شلوارش ریخته شد و شکه شدم
"ببخشید!" عذرخواهی کردم و سرمو بالا گرفتم که دیدم ...
پارک چانیول

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

پارت 35 💕

Only Mine / ChanBaek { Persian Translation } Место, где живут истории. Откройте их для себя