خانم دست بکهیون رو گرفت و با خوشحالی معرفیش کرد
"سلام به همگی این بکهیونه، و قراره تو یتیم خونه بهمون ملحق بشه، بیایید به بکهیون خوش آمد بگیم"
از اونجایی که دستای خانم بزرگتر بودن، بکهیون دستشو دور دوتا از انگشتاش گرفته بود
همهی بچه ها داشتن لبخند میزدن و خوشحال بودن اما بکهیون ناراحت بود
به اطراف نگاهی انداخت اما هیچکدوم برادر یا پدر و مادرش نبودن، بعد از اینکه خانم مهربون رفت، سمت دور ترین نقطهی اتاق دویید و یه گوشه تو خودش جمع شد
لباش میلرزیدن و اشکاش میریختن
نمیخواست با هیچکدوم از این بچه ها دوست بشه، فقط میخواست خانوادش رو ببینه
یهو دوتا دست کوچیک دورش پیچیدن و بغلش کردن، بالا رو نگاه کرد و یه پسربچه رو که لبخند به لب داشت دید
چشماش داشتن میخندیدن و خوشحال بود
"من سهونم بیا دوست بشیم!" با ذوق دستشو دراز کرد تا با بکهیون دست بده
اما بجای جواب دادن، بکهیون دست پسر کوچولو رو کنار زد و باز تو خودش جمع شد و سرشو گرفت پایین
اما سهون تسلیم نشد، بجاش دوباره بکهیون رو بغل کرد و ولش نکرد. این تا زمانی بود که بکهیون باز با چشمای اشکیش بالا رو نگاه کرد که سهون با دستای کوچولوش اشکاش رو پاک کرد
سهون پرسید"سال؟"
اولش نفهمید و جواب نداد اما بعد از اینکه سهون صبورانه منتظر بود، زمزمه کرد
"چی؟"
سهون گفت "سال؟ سهون ۱ و بزودی ۲ میشه"
بعد از اینکه فهمید سهون یه سالشه و بزودی ۲سالش میشه، و داره درمورد سنش میپرسه، با بی میلی جواب داد
"۳سال"
سهون دست زد"بکی از سهون بزرگتره" و بکهیون تقریبا به خاطر اینکه چقد سهون احمقه لبخند زد
وقتی سهون دوباره بهش چسبید، روشو برگردوند.
بالاخره بعد از سه هفته بکهیون با سهون راحت شد و بیشتر حرف میزد
سهون زیرلب گفت
"بکی، سهون حوصلش سر رفته"
یه اینچ رفت جلوتر تا روی پاهای بکهیون بشینه
بکهیون موهاشو نوازش کرد و پرسید "سهونی دلش میخواد چیکار کنه؟"
سهون از اینکه هیونگش یه لقب بهش داده بود خوشحال شد و بیشتر به هیونگش چسپید
"سهونی کول میخواد"
سهون درخواست داد و بکهیون برخلاف میلش قبول کرد
بخاطر سنگینی سهون اخمی کرد اما به هر حال بلندش کرد
وقتی سهون متوجهی عرق های روی پیشونی بکهیون شد، حس بدی بهش دست داد پس بهش گفت دیگه کول نمیخواد
بعد از اینکه بکهیون گذاشتش پایین، عرق های صورت بکهیون رو پاک کرد و بکهیون بخاطر انجام دادن کار خوب سرشو ناز کرد
اون لحظه بود که سهون خواست تا ابد از هیونگش محافظت کنه و محبت بیشتری ازش بگیره
یه روز یه پسر کوچیک نزدیکشون شد و دستشو برای سلام دادن دراز کرد
همینکه بکهیون خواست دستشو بگیره، سهون اون یکی دستش رو محکم گرفت، پس بکهیون دستشو کشید عقب
سهون به پسر یه چشم غره رفت و بکهیون یه لبخند شرمنده بهش زد
بکهیون باور داشت که سهون بعضی وقتا خیلی غیرتی میشه اما خودشو توش میدید
همیشه توجهی هیونگش رو میخواست، و میخواست باهاش بازی کنه
پس یه روز، قسم خورد با سهون مثل داداش کوچیکش رفتار کنه
شاید اگه بیشتر مستقل بشه هیونگش برگرده
وقتی بکهیون ۶ و سهون ۴ سالشون شد، سهون همین الانم ازش بلندتر بود
سهون که نصف سرش بلندتر بود، مسخرش کرد
"هاها بکی کوتولست، سهونی بلنده"
بکهیون با این اذیت میشد پس سعی میکرد با بچه هایی که ازش کوتاه ترن بازی کنه
اما معلومه سهون همیشه به همشون چشم غره میرفت و بکهیون هیچوقت نفهمید چرا وقتی به کسی نزدیک میشه ترسیده نگاش میکنن
با افسردگی توی کپهای از عروسکای حیوانی شکل نشسته بود، لب پایینش رو بیرون داده بود و یه عروسک خرسی رو بغلش گرفته بود
سهون نزدیکش شد، فک کرد الان بکهیون خیلی کیوت شده - نه اینکه بقیه وقتا کیوت نیس، اون فقط الان با لبای آویزون و عروسکی که کیوت تر از بکهیون نبود، تو بغلش ، خیلیی کیوت تر شده
وقتی متوجهی سهون شد، روشو برگردوند و تنها نشست
سهون بخاطر ترسوندن بچها واس دور کردنشون از بکهیون و الان ناراحت کردنش، احساس بدی بهش دس داد اما اصن پشیمون نبود چون میخواست تنها کسی باشه که با بکهیون بازی کنه.
بهش نزدیک تر شد و زمزمه کرد
"سهونی از اینکه به بکی گفت کوتولهاس متاسفه"
بکهیون بخاطر عذرخواهی سهون سورپرایز شد با وجود اینکه کاره اشتباهی نکرده بود و اون میدونست سهون هیچوقت عذرخواهی نمیکنه حتی اگه به احساسات کسی صدمه بزنه یا کار اشتباهی کرده باشه.
آهسته، بکهیون برگشت و از بالای شونه هاش سهون رو که دولا دولا راه میرفت دید
به ارومی حرکت کرد، و جلوی سهون وایستاد، دوتا انگشتاش رو کنار لب سهون کشید تا لبخند بزنه
وقتی بالاخره سهون لبخند زد، بکهیون سرشو ناز کرد و باز سهون درحد شکستن استخوانها بغلش کرد
وقتی سهون بغل رو محکم تر کرد بکهیون نالید "سه-سهون!"
عذرخواهی کرد "بب-ببخشید" و لپای بکهیون رو کشید
که بکهیون گفت
"واس یه روز نادیدت میگیرم"
چشمای سهون یهو گشاد و اشکی شدن
وقتی بکهیون اینو دید، نمیدونست جز ناز کردنِ سرش دیگه چیکار بکنه
سهون یهو زد زیر گریه
"بکی دیگه منو دوست نداره"
اشکاش به سرعت میریختن
با وحشت، سهون رو کشید توی دستشویی، خوشبختانه کسی اونجا نبود چون سهون خیلی بلند داشت گریه میکرد
بکهیون اشکاش رو پاک کرد و بغلش کرد، موهاش زیر بینیه سهون بودن
پشتو نوازش کرد
"ششش، گریه نکن. بکی ازت متنفر نیست. بکی فقط داشت شوخی میکرد" آرومش کرد
سهون فین فین کرد"وا-واقعا؟" و موهای بکهیون رو که بوی خوبی میدادن بو کرد
"همم حالا دیگه گریه نکن زشت میشی"
بکهیون شوخی کرد اما سهون جدی گرفتش و فورا اشکاشو پاک کرد
"حالا خوشتیپ شدی" اینو گفت و سرشو ناز کرد که صورت سهون با یه رنگ صورتی، روشن شد
شبا، سهون وانمود میکنه ترسیده تا فقط بکهیون اجازه بده پیشش بخوابه
برخلاف بقیهی شبا امشب بارونِ شدیدی بود و درختا سوت میکشیدن، درحالی که باد از بین درهای بسته هو میکشید تا بیاد داخل
سهون هیچوقت از طوفان رعد و برق نمیترسید بلکه عاشق بارون بود. هرچند، باز میخواست با بکهیون بخوابه
پس سمت جای خواب بکهیون دویید و بازوشو لمس کرد و بیدارش کرد
بکهیون خوابالو زمزمه کرد
"چ-چی شده؟"
به سهون که پتوش رو تو چنگش گرفته بود خیره شد
سهون پرسید"سهونی میتونه اینجا بخوابه؟" و با چشمای پاپی شکلی-که از بکهیون که هر وقت چیزی بخواد همینکارو میکنه یاد گرفته بود، بهش خیره شد
بکهیون سرشو خاروند و پرسید "دوباره؟"
با یه اشاره، باد بلندتر هوو کشید و حتی رعدوبرقم زد
یهو بکهیون بالا پرید، و سرش خورد به تخت و سهون سعی میکرد به هیونگ کیوتش نخنده
با صدای یه رعدوبرق دیگه لرزید و با لکنت گفت
"سه-سهون آره میتونی اینجا بخوابی"
سهون با لبخند رفت بالای تخت و قسمت دیگه خوابید و از گرماش لذت برد
اما قبل از اینکه چشماش رو ببنده، یه چیزی پشتش حس کرد
برگشت نگاه کرد و بکهیون رو دید، که پشتش با پتوش بهش چسبیده
سهون از اینکه نه اون بلکه بکهیون خودش بهش نزدیک شده بود خوشحال شد
پتوی خودش رو هم بالا آورد و کشید روی بکهیون تا به خودش نپیچه
نفساش عادی شد و مثله یه پاپی ناله کرد و راحت خوابید
بعد از اون، سهون تصمیم گرفت وقتی بزرگ شد از بکهیون مراقبت کنه هر چند خودش کوچیکتر بود
VOCÊ ESTÁ LENDO
Only Mine / ChanBaek { Persian Translation }
Fanfic꒱࿐♡ ˚.*ೃ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ✫ ˚♡ ⋆。 ❀ ┊ ☪︎⋆ ⊹ ┊ . ˚ ✧ ╭══• ೋ•✧๑♡๑✧•ೋ •══╮ ✎ 𝘍𝘪𝘤 : 𝘖𝘯𝘭𝘺_𝘔𝘪𝘯𝘦 ✎ 𝘤𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦𝘴 : 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘉𝘢𝘦𝘬 ✎ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦 : 𝘤𝘳𝘪𝘮𝘪𝘯𝘢𝘭 ,𝘴𝘮𝘶𝘵 , 𝘢𝘯𝘨𝘴𝘵 ✎𝘸𝘳𝘪𝘵𝘦𝘳 : @.𝘱𝘪𝘯𝘬1314 ✎𝘛𝘳𝘢𝘯𝘴 : 𝘴𝘰𝘰...