«کیوت»

3.4K 668 19
                                    


Baekhyun's Pov

بعد از صبحونه، تصمیم گرفتم یه اتوبوس بگیرم برم سرکار اما فهمیدم که هیچ ایستگاه اتوبوسی اون نزدیکا نیست
چپ و راستمو نگاه کردم، درمورد 'همسایگی' اینجا خیلی متعجب بودم البته اگه بشه اسمشو گذاشت همسایگی
این مِلک خیلی بزرگ بود، جوریکه من حتی نمیتونستم یه خونه ی دیگه رو هم ببینم
دورورم رو نگاهی انداختم، چمن های تمیزو و بوی هوای تازه ی صبح، یه روز جدید رو بهم خوش آمد میگفت
جلوی دروازه های چوبی که بالاش پیچهای مسحور کننده طراحی شده بود،ایستادم و سعی کردم بازش کنم اما قفل بود.
اما چجوری؟ مگه نمیشه دروازه رو از داخل باز کرد؟
"گیر کردی کیوتی؟" چانیول یهو از پشت با صدای خشنش پرسید و باعث شد یه ذره تو جام بپرم
"نه من خوبم"  دروغ گفتم
"بیا بریم، میرسونمت"
"کجا؟"
"معلومه دیگه کمپانی"
"میتونی منوی تا یه ایستگاه اتوبوس برسونی، من میتونم از اونجا برم"
"و چرا باید همچین کاری بکنم؟ اگه یکی بدزدتت یا باز دیر برسی سر کار چی؟" 
"نه که تا حالا یکی منو دزدیده" گفتم و عطسه کردم
"مریضی؟"
پیشونیمو دست زدم و گفتم "فک نکنم"
اومد نزدیکم و به آرومی دستمو از روی پیشونیم برداشت و تو دستش نگه داشت
یه کم به سمت پایین خم شد و پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت (😍😂) (*یکی هم نداریم اینجوری تبمونو چک کنه🤧) ، یهو حس کردم گرمم شد (*والا منم گرمم شد :/)
خیلی به هم نزدیک بودیم جوریکه میتونستم نفساشو روی صورتم حس کنم، همینطور به زمین زل زدم
بنظرم بعد از میلیاردها سال بالاخره عقب رفت و چند ثانیه بهم خیره شد
صورت بی احساسش یهو تبدیل شد به یه صورت خندان و گفت
"فک کنم بخاطر دیشب سرما خوردی، میخوای امروز رو مرخصی بگیری؟"
"اوه نه، من خوبم اصن احساس مریضی نمیکنم" جواب دادم و باز عطسه کردم
"کیوت" نگاش کردم و یه کم سرخ شدم. واقعا درست شنیدم؟
با تعجب پرسیدم "هوم؟" اما اون کاملا نادیدم گرفت
بدون گفتن یه کلمه سرشو برگردوند و صورتش رو قایم کرد اما دستمو گرفت و سمت ماشینش کشید
درو باز کرد و من نشستم. قبل از اینکه بتونه کمربندمو ببنده، خودم بستمش و سفرمون به سمت شرکت آغاز شد
چانیول خواست باهم بریم کمپانی اما مجبورش کردم ۱۰ بلوک اونورتر پارک کنه 
اولش تصمیم گرفت نادیدم بگیره اما تهدیدش کردم اگه واینسته از ماشین میپرم بیرون پس مجبور شد به حرفم گوش کنه
وقتی به فاصله‌ی موردنظرم رسیدیم پیاده شدم و سمت کمپانی راه افتادم وقتی رسیدم سوار آسانسور خالی شدم
این آسانسور همیشه خالیه چون یه راست میره سمت طبقه ی مدیرعامل 
این چند روز کارای کاغذی رو خیلی خوب انجام میدادم چون فقط باید تو یه پوشه بزارمشون ومرتب بچینمشون
سه بار در زدم و بعد از شنیدن "بیا تو"  رفتم داخل
یه ذره خم شدم و با احترام صبح بخیر گفتم
" بکهیون، امروز اون پوشه های قفسه های بالا رو درست کن"
به زور لبخندی زدم و گفتم "بله آقای پارک"
اینکه یکی که ازت کوچیکتره رو آقا صدا بزنی یجوریه  و حتی اونم تورو بکهیون صدا بزنه. به خودم یاد آوری کردم 'اوکی بکهیون همه ی اینا بخاطر کاره'،
وقتی به قفسه ی بزرگ کتابا رسیدم با یه مشکل خیلی بزرگ مواجه شدم، دستم به هیچکدوم از پوشه ها نمیرسید (خو اونم گفته که نرسی😂)(*چان میشه اینقد بدجنس نباشی🙂)
اگه رو نوک پاهام وایستم فقط سر انگشتام به گوشه ی پوشه ها میخوره
بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتم بپرم اما هر بار که میپریدم جاذبه خیلی سریع منو پایین میکشید و هیچ زمانی، واسه درآوردن پوشه ها نمیزاشت
اصن کی به همچین قفسه هایی نیاز داره؟ بعلاوه اینا خیلی بلندن که بشه،ازشون استفاده‌ کرد
چانیول مسخرم کرد"بکهیون، کمک میخوایی؟"
جواب دادم "نه ممنون" خب کله شقم دیگه چیکارش کنم
نیشخندی زد "اگه میگی باشه"
نادیدش گرفتم و صندلی چرخانم رو پیدا کردم
و آوردمش جلوی قفسه کتاب، بعد روش وایستادم و بالاخره تونستم به راحتی به پوشه ها برسم
همه چی داشت خوب پیش میرفت، سه تا پوشه برداشتم و کشیدم بیرون، اما با یکم تکون خوردنم  صندلی چرخی خورد و همون یه چرخ باعث شد تعادلم رو از دست بدم و بیوفتم.
چشمامو بستم و منتظر بودم محکم بخورم رو زمینِ سخت اما فقط یه چیز نرم حس کردم یکی یکی چشمامو باز کردم و دیدم چانیول براید استایل نگه‌ام داشته،البته با یه نیشخند
دلم میخواست اون پوزخندشو از رو صورتش پاک کنم
"احمق بهت گفتم میتونم کمکت کنم. چرا ازم نخواستی؟"
"خب آقای پارک همه چیز قبل از اینکه صندلی بچرخه خوب بود"
"هاها، خیلی بامزه بود بکهیون، خیلی کله شقی"طعنه زد(*خودِ بک هم قبول داره کله شقه)
"بله میدونم(*دیدین😌)، حالا میشه منو بزاری زمین؟" پاهامو تکون دادم تا نشون بدم صبرم تموم شده
"هرچی شما بگین" اینو گفت و ولم کرد
حس کردم دارم میوفتم دستامو محکم دور گردنش حلقه کردم
اما قبل از اینکه بیوفتم چانیول باز پاهامو گرفت و به آرومی گذاشتم پایین
"خوش گذشت بک؟"
با عصبانیت گفتم"برو بابا" و شروع کردم به چیدن پوشه ها
دستور داد
"بکهیون یه قهوه واسم بیار"
به طرز عجیبی نگاش کردم چون وقتی کسی چیزی میخواد بعدِ درخواستش یه لطفا میگه اما فک کنم آقای پارک چانیول،مدیرعامل مغرور همچین رفتارایی نداره
وقتی دید چند ثانیه است که بهش خیره شدم پرسید  "چیه؟"
چیزی که تو ذهنم بود رو گفتم"هیچی فقط خیلی خوب میشه اگه بعد از اینکه از کسی خواستی کاری رو واست انجام بده قبلش یه لطفا هم بگی" از بالای اسکرین کامپیوترش نگام کرد
"تو جرئت پیدا کردی که به من بگی چیکارکنم بکهیوناا؟" نخودی خندید و من آهی کشیدم
"میرم قهوتون رو میارم آقای پارک"  قبول کردم و تسلیم شدم تا درست رفتار کردن رو بهش یاد بدم، آهسته رفتم سمت در
"تو جدی بودی بک؟"
جواب دادم "چیزی نیس"و قبل از اینکه چیزی بگه رفتم بیرون. فهمیدم چانیول یکی از اون آدمای پولدار و پر افادست
سوار آسانسور شدم و دکمه‌ی طبقه همکف رو زدم تا واسه اش قهوه بگیرم اما یهو وسط پایین رفتن یه صدای خراشیدن کوچیک رو شنیدم
اولش نادیده گرفتم اما بعدش آسانسور تکون خورد و یه صدای بلند گوش خراش تولید کرد بعدش همه چی خاموش شد
انگار آسانسور وایستاده بود،خیلی میترسیدم
وحشت زده با پاهای لرزونم رفتم جلو و دکمه ی اضطراری رو زدم(*عزیزم نترس،منو سونی اینجاییم)
با لکنت گفتم "ل-لطفا یکی کمک کنه، م-من تو آسانسور گی-گیر افتادم ... ل-لطفا کمکم کنید" اما هیچکی جواب نمیداد سعی کردم دستمو جلوی دوربین تکون بدم اما تنها چیزی که احاطم کرده بود سکوت بود ...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

پارت 11 ❤️

Only Mine / ChanBaek { Persian Translation } Onde histórias criam vida. Descubra agora