تو یه اتاق بزرگ وباشکوه که همهی وسایلاش لاکچری بودن
یه جسم، وسطِ تخت دراز کشیده بود
این مکان مخصوصِ کاپلهایی که متاهلن یا کاپل هایی که تو ماه عسلن بود، که میومدن خوش میگذروندن اما اون جز این گزینه ها نبود
هیچ خنده یا خوشحالی شنیده نمیشد، بلکه بجاش فقط آه های عمیق مرد قدرتمند، سکوت رو پر کرده بود
اون همیشه فکر میکرد هیچ چیز نمیتونه حواسشو پرت کنه اما الان داشت باتلخی میخندید
بکهیون...بیون بکهیون یه موخرماییِ کوچولو که ذهنشو درگیر کرده
والان بیشتر از هرچیزی قلبش تیر میکشه ، بدنش درد میکنه و همه چیز، حسه تو خالی بودن میده
این طولانی ترین زمانی بود که چانیول اینقد حالش خراب بود و همه چیزو ول کرده
کارمنداش از اینکه مدیرعاملشون از کارش صرف نظر کرده بود خیلی شکه شده بودن و اون بقیهی "کارمنداش" واس انجام دادن ماموریت ها بدون رئیسشون خیلی نگران بودن
اون تو تخت زیر پتوی سفید دراز کشیده بود و به سقف هتل زل زده بود
سفید و خالی
رابطشون اون اولا چجوری بود - خیلی زیبا...
یاد وقتایی افتاد که بکهیون اگیو میرفت تا فقط چانیول رو وادار کنه واسش غذا درست کنه
احساس میکرد الان خیلی آسیب پذیره جوری که اگه یکی الان بیاد و یه ذره هلش بده میوفته و خرد میشه
اون هیچوقت به عشق یا شخصی که تو سرنوشتش هس باور نداشت
اما الان تو این اتاقِ تنها، چانیول درمورد همه ی چیزایی که قبلا باور داشت، فکر کرد... که چطور بکهیون همه رو خلافش ثابت کرده بود.
بکهیون اونو کامل کرد
بکهیون اونو عاشق کرد
بکهیون عوضش کرد
بکهیون باعث شد گیج بشه و هی درمورد زندگیش فکر بکنه و سوال بپرسه
بکهیون اونقدر حواسش رو پرت کرده بود که همین الان بهش نیاز داشت و گرنه دیوونه میشد
بکهیون هی میومد تو ذهنش و این، داشت اونو آهسته آهسته از پا درمیاورد
خنده های باحالش، دستهای گناهکارش، موهای کاملا نرمش، چشمای پاپی شکلش، بینی دکمهای کیوتش، ذهن پاکش، رفتارهای گستاخانش، اگیوهای شیطونش وهمهی اینا که میشن بیون بکهیون
چانیول روتختی رو تاوقتی که چروک شد چنگ زد
و یهو همهی وسایلای توی این هتل بهش پوزخند زدن
نمیدونست چرا اما کنترل رو محکم سمت تلویزیون پرت کرد و شکستش، یه ضربه به میز زد و باعث شد رو زمین چپه بشه
بعد بالشت هارو تو اتاق پرت کرد و با درد فریاد کشید
کلِ اتاق بهم ریخته بود اما اون هیچ اهمیتی نمیداد. فقط از اون خرابه لذت میبرد
مثل مرده ها رفت سمت حموم، اب وان رو باز کرد و با کتوشلوار داخلش نشست
همه چی شکسته و خالی بنظر میرسید و بدون بکهیون، همه چی تو دنیای چانیول تاریکتر شده بود باز مثل قبلش شده بود- تنها، تاریک و چیزی که نباید یه بچه شاهدش باشه
بکهیون نه تنها اونو به دنیای رنگانگش برده بود بلکه بهش نشون داده بود خوشحالی واقعی چجوریه.
زمان های بچگیش رو که باید با- بازی، خنده و خوشبختی میگذروند رو مرور کرد اما فقط انتقام، مرگ و خشم ذهنشو پر کردن.
اونی که معصوم بود بکهیون بود، اون به چانیول حس هایی رو از اینکه کودکیش باید چجوری میبود رو داده بود
وهمهی چیزیی که الان میخواست این بود که بکهیون برگرده
دیگه رابطه های هیجان انگیز یک شبهای رو که قبلا داشت نمیخواست - اون یه رابطهی محکم و حقیقی با بکهیون میخواست اما همینم واس به حقیقت پیوستن، زیادی خوب بنظر میرسید
چانیول هیچوقت مثل الان تو زندگیش حس خیانت بهش دست نداده بود اما میدونست بخاطر خیلی چیزا که از بکهیون پنهون کرده بود، لایقشه
هرچند پشیمون و عصبانی بود ، اما نمیتونست از مو خرمایی متنفر بشه چون تنها چیزی که واسهی اون داره عشقِ
شیر آب رو بست و یه ذره خودشو زیر آب برد .
خیلی احساس بی مصرف بودن میکرد چون اون نگران عشق بود
عشق... این کلمه چانیول رو به لرزه مینداخت
اگه کسی یه ماه پیش درمورد عشق بهش چیزی میگفت... تو روشون میخندید و افکارشون رو درمورد عشق دستکاری و نابود میکرد
اما الان - عشق
چانیول الان فک میکنه عشق یکی از با ارزشترین چیزها توی زندگیه.
دوباره تکیه داد
و یه رشته از خاطره های خوب تو ذهنش تکرار شدن
وقتی بکهیون وادارش میکرد مثل بچه ها کولش کنه
وقتی بکهیون واس غذا اگیو انجام میداد
وقتی یه کار خوب انجام میداد و بکهیون بغلش میکرد
بکهیون این بکهیون اون.
فهمید اونجا نشستن و گریه کردن برا یه نفر بیهودست
تصمیم گرفت بیشتر پول دربیاره و باند مافیاش رو بیشتر گسترش بده تا اگه بکهیون یه کشور دیگه رفته باشه شانس بهتری واس پیدا کردنش داشته باشه
بی جون نیشخندی زد، از وان اومد بیرون. استخوان هاش از سرمای زیاد داشتن یخ میزدن اما اصن واسش مهم نبود
وقتی وارد اتاق بهم ریخته شد بیشتر احساس خورد شدن کرد
به هیچ عنوان فکرش رو نمیکرد یه روز اینطوری بشه
پارک چانیولِ بزرگ فقط بخاطر یه مو خرمایی داشت فرو میپاشید
بخاطر اینکه چطور همه چی خنده داره دوباره خندید...
اون بخاطر ظاهر سردش، تصمیم های ظالمانش، سنگدلیش، خشونتش، قلب بی احساسش شناخته شده بود... هر چیزی رو که قبلا ساخته بود، یکی یکی شکستن و جدا شدن
نمیدونست چی، چرا، و چطور بکهیون تونست اونو از هم بپاشه و قلبشو تسخیر کنه
نمیفهمید بکهیون چجوری تو قلبش خزید و همهی اخلاقیاتش رو شکست
اون خیلی نرم و رام شده بود. حس میکرد خیلی زیاد عوض شده
اون متوجه نمیشد چی یا چرا یا چطور اما بکهیون مثله یه آهن ربا بود که جذبش میکرد
لبای آویزونش موقع خواب، آب دهنش موقع نگاه کردن به آشپزی چانیول
صورت آزرده و درهمش وقتی یه شرط رو میبازه یا خیار میخوره
اون روی احمقِ آویزونش وقتی مست میکنه
و مخصوصا صورت عصبانیش که وقتی چیزی رو که میخواد به دست میاره تبدیل میشه به یه پاپیه بیش فعال
چشماش- که همیشه درحال درخشیدن و پر از پاکیان
ضعیفش میکنن
لباش- جوری چانیول رو تسخیر میکردن که زمان و مکان رو فراموش میکنه و ساعت ها بدون اینکه خسته بشه بهشون خیره میشه و دلش میخواد اینقد ببوستشون که قرمز بشن و ورم کنن
اندام ریزش- باعث میشه به هر قیمتی شده تا ابد ازش محافظت کنه
دستاش- باعث میشن چانیول محکم با دستاش بگیره و تا ابد توهم قفلشون کنه
موهاش- اینقد نرم و اعتیاد آورن که باعث میشن، هر روز نوازش و بوشون کنه
اما حالا همه اینا رفته بودن چون بکهیون اونجا نبود و چانیول بیشتر از هر وقت دیگهای احساس تنهایی میکرد
به تفنگی که همیشه داخل کتش بود خیره شد و به آرومی دستشو سمتش دراز کرد قبل از اینکه ...(*میخواد چیکار کنه؟؟؟؟)~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پارت 25 💙
VOUS LISEZ
Only Mine / ChanBaek { Persian Translation }
Fanfiction꒱࿐♡ ˚.*ೃ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ✫ ˚♡ ⋆。 ❀ ┊ ☪︎⋆ ⊹ ┊ . ˚ ✧ ╭══• ೋ•✧๑♡๑✧•ೋ •══╮ ✎ 𝘍𝘪𝘤 : 𝘖𝘯𝘭𝘺_𝘔𝘪𝘯𝘦 ✎ 𝘤𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦𝘴 : 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘉𝘢𝘦𝘬 ✎ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦 : 𝘤𝘳𝘪𝘮𝘪𝘯𝘢𝘭 ,𝘴𝘮𝘶𝘵 , 𝘢𝘯𝘨𝘴𝘵 ✎𝘸𝘳𝘪𝘵𝘦𝘳 : @.𝘱𝘪𝘯𝘬1314 ✎𝘛𝘳𝘢𝘯𝘴 : 𝘴𝘰𝘰...