♤ 36 ♤

1.1K 276 360
                                    

Love is very simple,
the boundary between beating your heart and staring into your eyes .

عشق خیلی ساده است, مرزی بین تپش قلب و خیره شدن به چشم هایت .

...............

هری داخل اتاق نشسته بود و روی تخت مدام پاشو تکون میداد

:خب , همینا بود دیگه میشه برم بخ.... عام تو خوبی?

به زین نگاه کرد که رو به روش ایستاده و از قیافه اش مشخصه که اگه زودتر نره بخوابه وسط اتاق غش میکنه

:همه چی خوبه , برو استراحت کن ... فردا با پیتر میرم میتونی بعنوانِ روز استراحت روش حساب باز کنی

لبخندش هر لحظه بزرگ و بزرگ تر شد و دستشو مشت کرد

:یسسس , یس , میدونی که لیاقتشو داشتم , من برم راحت بخوابم ..هووو

در اتاق و باز کرد اما برگشت و دستشو دایره وار چرخوند

:ولی لویی از تو قدرتمند تره , از این اتاق رفت تو اتاق ادوارد و تورو فرستاد اینجا

چشمکی زد و با خنده ی بلندتری سریع از اتاق بیرون رفت و درو بست

هری اما نگاهش به در موند و فکرش با گستره ی بیشتری که زین بهش داد همچنان درگیر بود

یعنی ادوارد از اول عاشق لویی شده بود و بخاطر اون نخواست توی گنگ باشه !

:نه نه این امکان نداره ادوارد از اولشم گفت که سهمی تو گنگ نمیخواد .... یعنی واقعا دوسش داره!

بعضی از کلمات رو نمیشد به زبون اورد حتی اگه ته عمیق ترین چاه تنهای تنها هم باشی با خودت رودربایستی پیدا میکنی و هیچی به کلمه تبدبل نمیشه نه حداقل روی زبونت

اما هری حس تنهایی میکرد , اینکه سالها بدونی برادرت هست مهم نیست پیشته یا نه همینکه بدونی هست قلبتو محکم تو سینه ات نگه میداره اما الان

انگار نیست انگار دیگه مال تو نیست , دیگه توجهی بهت نداره و تنهایی و نگران میشی , نگران خودت که نکنه دیر شده و قراره توی این آشوب همچنان تنها بمونی

دستاشو تو موهاش کشید و سرشو عقب برد

:بسه دیگه , فردا کلی کار داری هری بهتره به این چیزا فکر نکنی

دستاشو روی ران هاش گرفت و از جاش بلند شد
به تخت نگاه کرد و تصویر لویی و ادوارد جل ی چشماش اومد

:دیوونه شدی !?

نفسشو بیرون داد , روی تخت رفت , پتو رو روی سرش کشید و سعی کرد بجای فکر کردن ... بخوابه

..............

ادوارد که بعد لویی حموم رفت از حموم بیرون اومد و با دیدن لویی که هنوز موهاشو خشک نکرده لبخند زد

LET ME FOLLOWWhere stories live. Discover now