♤ 40 ♤

1.1K 261 303
                                    

My branches call me to heaven,
you fell to the ground and did not let go .

شاخه هایم مرا به آسمان می خوانند , تو در زمین فرو رفتی و نگذاشتی .

□■□■□■□■□


لویی از روی تخت بالا رفت و روی دست و زانوهاش سمت کسی که اونجا خوابیده بود رفت
با لبخند بهش نگاه کرد و به صورتی که دستاش زیرش بودن خیره شد

انگشتشو داخل لپش فرو کرد

:میدونم بیداری ....

خندید و دستشو دراز کرد سمت لویی شونه اشو گرفت و اونو کنار خودش روی تخت خوابوند

:اینجا چیکار میکنی بیب?

لویی دست چپشو زیر صورتش گذاشت و به مژه هاش نگاه کرد

:به کمک احتیاج دارم , میخوام یه کار باحال انجام بدم

خندید و دستشو رو دهنش گذاشت و باعث شد چشمای اون شخص باز بشه و بخواد وقتی لویی میخنده فقط نگاهش کنه

:باشه بیبی

گونه اشو بوسید و با پریدن لویی از روی تخت تکون خورد
تکون خورد و ...تکون خورد

:نبضش ضعیفه ...فشار روی 500

: روی سینه اش ,زود

:نه نه هردو طرف , یک , دو ,سه

:شارژ شه

:دوباره ....

:700 دوباره ... شارژ شه ....

□■□■□■□■□

زین داخل بالکن سرپا مشغول کشیدن سیگار بود
پیتر در بالکن و باز کرد و لامپ و روشن

:خاموشش کن

اما پیتر گوش نکرد , کنار زین ایستاد و سیگارشو از دستش گرفت و کام عمیقی ازش گرفت

:برو پیشش اینجا وایسادی که چی بشه ?

نگاهی به پیتر کرد و بعد به تاریکی فضای رو به روش , نفسی کشید و از اونجا بیرون اومد

داخل راهرو پرستاری همراه دکتر وارد یکی از اتاق ها شد
نفس عمیقی کشید و به در های بسته ی اطرافش نگاه کرد

زبونشو روی لب پاینش کشید , دستاشو به کمرش گرفت و سقف سفید اونجا رو نگاه کرد , حس کرد چشماش میسوزه
محکم کف دستشو رو صورتش کشید و چند بار روی گونه هاش ضربه زد

آب دماغشو بالا کشید و به اتاقی که سمت چپش بود نگاه کرد
آروم دستگیره رو چرخوند داخل اتاقی شد
جایی که نور خیلی ضعیفی کنار تخت چیز خاصی رو نشون نمیداد

کنار تخت ایستاد و جیک و دید با سری اونقدر خم شده که وقتی میدیدیش حس درد بهت سرایت میکرد , ... وقتی توانتو از دست میدی حتی تکون دادن انگشت دستت یه معجزه محسوب میشه

LET ME FOLLOWWhere stories live. Discover now