5. What if I...

207 58 16
                                    


ک

تش رو تنش کرد. گوشی شو برداشت و گذاشت توی جیب داخل کتش.
کلیدای ماشین و برداشت. عینک دودی رو به چشم زد.
خیلی اضطراب داشت،ساعتشو نگاه کرد، توی موهای قرمزش دست کشید و به خودش دلداری داد:

"خیلی خب داری میری بهش بگی، کاری نداره... مث گپ زدن معمولیه...پوووووف جم کن خودتو"

و با قدمای بلند از آپارتمان بیرون رفت و در پشت سرش بسته شد.

************

جلوی آینه ایستاده بود و پاپیونشو مرتب میکرد
احتمالا فهمیده... ولی چطوری؟! البته شایدم...نفهمیده... بهتره از خودم بشنوه تا ...

نفس عمیقی کشید.
از مرتب بودن لباسش که مطمئن شد رفت و دوتا لیوان کوچیک روی میز گذاشت به علاوه ی کیک کوچیکی که خودش درست کرده بود.

نشسته بود رو مبل و فکرش مشغول بود ولی وقتی صدای زنگوله ی بالای در و شنید به خودش اومد و بلند شد. برگشت سمت در
"اوه، کرولی!"

"سلام انجل! "
کرولی باید لبخند میزد ولی استرسش بهش این اجازه رو نمیداد.

"این و کی بهت داده؟! قشنگه!"

شیطون که به ازیرافیل خیره بود خودشو جم و جور کرد.
"چی؟!"

فرشته ابروهاشو بالا برد
"دسته گل!"

"اها این، این برای... توعه!"

دسته گل کوچیکی با گل های ریز آبی و صورتی.
ازیرافیل نمیدونست گل برای چیه فقط میدونست اگه کرولی از اون قضیه بویی برده بود الان با گل جلوش نایستاده بود!

فرشته لبخند زد و با مکث گفت:
"اوه...اوه....ممنونم!"

"خواهش میکنم انجل."
و کرولی بلاخره تونست لبخند کوچیکی بزنه!

***********

چند دقیقه بعد جفتشون پشت میز و تقریبا رو به روی هم نشسته بودن. فرشته برای خودش و کرولی کیک گذاشته بود و توی لیوان ها واین ریخته بود.
حالا هردوشون استرس کمتری نسبت به چند لحظه پیش داشتن.

فرشته گفت:
"خب برای چی میخواستی منو ببینی؟!"

"اها اون!"
شیطون لیوانش رو سر کشید و گذاشتش روی میز
"اینجام تا...یه چیزی رو اعتراف کنم!"

"خب؟می‌شنوم "

شیطون نفس عمیقی کشید و مکث کرد. بلاخره که باید میگفت!
"چند..وقته هم دیگه رو میشناسیم؟!..."

ازیرافیل اروم گفت:
"سوالت تکراریه! "

"باید بدونی که من..."

"تو چی کرولی؟!"

"That I...angel i.... like you!"

فرشته خندید ، دست کرولی رو که روی میز بود توی دستش گرفت و نوازش اش کرد.
"کرولی، این که اعتراف نیاز نداره! منم دوستت دارم!"

کرولی سرش رو پایین انداخت و خیره شد به میز، دست فرشته رو حس میکرد...برای چند ثانیه چشماش رو بست.
نمیدونست تصمیم درستیه یا نه فقط میدونست میخواد انجامش بده!

بعد عینکش رو برداشت و روی میز رها کرد، صندلیش رو به فرشته نزدیک کرد و چند ثانیه به چشماش خیره شد. بعد صورتشو به گردن فرشته نزدیک کرد و یه نفس عمیق کشید.
"ادکلن جدید؟!"

"ااا...اره!"
ازیرافیل گیج شده بود نمیتونست حدس بزنه برای چی این اتفاقا داره میوفته.
"کرولی... یه چیزی هست که ...باید بهت بگم..."

شیطون به چیزی که ازیرافیل گفت توجه نکرد، دوباره به چشمای فرشته خیره شد، اینبار نزدیک تر. خیلی اروم طوری که فقط اون بشنوه گفت:

"خب... چی میشه اگه من....."
{What if i...}

به فرشته اش نزدیک شد، چشماشو بست و خیلی اروم لباشو رو لبای فرشته گذاشت...

ALWAYS & FOREVERWhere stories live. Discover now