25. love

151 35 7
                                    

خودش رو بغل کرده بود و توی پیاده رو راه میرفت. قطره های بارون موها و صورتش رو خیس کرده بودن. خودش رو تا به حال درمونده تر از این ندیده بود! به یاد می آورد....

"چی کار میکنی؟"
"شششش...خوب نگاهش کن! یه ستاره ست!"
میکائیل به چیزی که بین دستای کرولی بود خیره شد.

"چه قدر بینظیره!"
"مثل خودت، آره؟"

بلند خندید
"اوه کرولی! مسخره نشو!"

کرولی هم خندید.
"دستمو بگیر."
"چی؟!"
"دستمو بگیر! بیا این یکی و با هم بسازیم."
"ولی...من که بلد نیستم!"
"مهم نیست! اونقدی عشق توی وجودت داری که بتونی توی ساختنش کمک کنی!"

ستاره ی کوچیک و بین دستای همدیگه گرفتن. کرولی آروم گفت
"حالا هرچه قدر که اون عشق و حس میکنی سرازیرش کن تو وجود این کوچولو!"

میکائیل چشم هاشو بست و دقیقا همون کار و کرد.
ستاره هر لحظه پر نور تر میشد. کرولی تا به حال همچین چیزی ندیده بود. زیبا بود، خیلی زیبا!

زیر لب گفت
"واو! تو خیلی از من بهتری!"
میکائیل چشم هاشو باز کرد و به ستاره نگاه کرد و لبخند بزرگی روی چهره ش نقش بست.

کرولی ادامه داد
"مراقبش باش!"
"مراقب چی?"
"این عشق بی نظیرت!"
میکائیل لبخند زد
"هستم!"

یه دفعه لوسیفر سر و کله ش پیدا شد و رفت سمتشون.  محض شوخی میکائیل هول داد سمت جلو.

"خواهر کوچولو ما کارمون و بلدیم! تو بهتره بری به کارای خودت برسی!"

میکائیل خندید
"خیلی خب خیلی خب! رفتم بابا... خدافظ کرولی! میبینمت بعدا!"

کرولی همون طور که داشت به دور شدنش نگاه میکرد یه دفعه چیزی یادش افتاد. بلندگفت
"راستی اسمش!"
"اسم چی؟!"
"ستاره! تو انتخاب کن!"

میکائیل کمی فکر کرد
"Umm...i like to call it love!"

کرولی خندید
"Love.  That was neat!"
و میکائیل خندید و ازش دور شد.

نسیم سردی که به صورت خیس از بارونش میخورد باعث میشد توی کل وجودش احساس سرما بکنه. خاطراتش فقط عذابش میدادن، ولی نمیتونست اونا رو از ذهنش بیرون کنه، نمیتونست بهش فکر نکنه!
چرا میکائیل باید اون کار و میکرد؟!

جواب هیچ سوالی و نداشت، ولی فقط یه چیز براش روشن بود. این میکائیل اون میکائیلی نیست که کرولی میشناخت!

باید هرجوری که شده پیداش میکرد. پیداش میکرد و میرفت سراغش. با خودش زیر لب تکرار میکرد
"Where are you now? Where are you now? Where are you now?..."

با خودش فکر کرد یعنی الان کجا میتونه باشه.

******

فرشته برگشته بود کتاب فروشی. نمیدونست باید چی کار کنه. با خودش فکر میکرد که کاش کرولی رو تنها نذاشته بود همراهش میرفت یا حد اقل دنبالش میکرد.

بلاخره آرومش نگرفت، گوشی تلفن و برداشت و شماره رو گرفت
"بله؟"
"سلام...لوسیفر"
"تویی ازیرافیل"
"اره"
"اتفاقی افتاده؟"

فرشته نگران بود.
"آره! ینی نه! نمیدونم..."
لوسیفر با مکث و شمرده پرسید
"چی شده؟"

فرشته تند تند حرف میزد
"بهش گفتم...اونم بدون اینکه حرفی بزنه یا حتی سوالی بپرسه رفت... نمیدونم کجا، فقط از آپارتمانش رفت بیرون! نمیدونم کجاس، نمیدونم داره چی کار میکنه، نمیدونم چه تو ذهنشه، نمی..."

لوسیفر حرفشو قطع کرد
"خیلی خب خیلی خب! پیداش میکنم! بهت خبر میدم!"

فرشته سکوت کرد.
لوسیفر ادامه داد
"بذار ببینم چی کار میتونم بکنم، خدافظ"

و بدون اینکه منتظر جواب ازیرافیل باشه تلفن و قطع کرد.

فرشته فقط امیدوار بود اتفاق بدی برای کرولی نیافته.

******

همچنان داشت توی خیابون پرسه میزد و به زمین خیره بود. پنج شیش ساعت گذشته بود ولی قصد نداشت دست از راه رفتن برداره.

حتی نمیخواست طعم الکل و بچشه، میدونست قوی ترین هاشونم نمیتونه حواسشو پرت کنه!
از یه خیابون خلوت میگذشت.

تکون هوارو پشت سرش حس کرد. با خودش فکر کرد یه عابر ساده س که از کنارش رد میشه ولی کسی رد نشد. فکر کرد اشتباه متوجه شده که کسی پشت سرشه، ولی بازم حسش کرد.

سرش همچنان پایین بود ولی هشیار که اگه اتفاقی افتاد از خودش دفاع کنه، البته اگه چیزی برای دفاع کردن باقی مونده بود.

بعد چند دقیقه یه دفعه احساس کرد دستی شونه اش رو لمس کرد، که کرولی عکس العمل نشون داد و سریع برگشت و کسی که پشت سرش بود و محکم کوبوند به دیوار، طوری که ناله ی بلندی کرد.

چهره ش رو دید، دیدنش این اطراف خیلی غیر منتظره بود.
"What the hell are you doing here?!"

زن با صدایی که درد توش نمایان بود گفت
"چه مرگته تو عوضی؟"
"گفتم اینجا چه غلطی میکنی مزکین؟"
"خودت اینجا چه گوهی میخوری؟!!!"
"به تو هیچ ربطی نداره!"

بعد یقه ش رو که گرفته بود رها کرد و ادامه داد
"گمشو!"
میز لباسش رو مرتب کرد
"نگرانته!"

کرولی یه لحظه مکث کرد، لحنش کمی آروم تر بود
"به تو چه ربطی داره؟ تو که تهش یه عوضیه آدم فروشی!"
مزکین با گله مندی گفت
"منم نگرانت بودم! همه مون نگرانیم! چرا نمیتونی ببینی؟"

"تو فقط یه دروغگو عوضی ای درست مثل لوسیفر! "
"من عوضی ام! فرشته چی؟"
روی کلمه ی فرشته تاکید کرد، طوری که کاملا واضح باشه.

کرولی دیگه نمینونست تحملش کنه! بلند و عصبی گفت
"اونطوری صداش نکن!!!"
"چه عجب اقا به تیریپش بر خورد!"
"گفتم برو گمشو!"
"اینجام که هواتو داشته باشم!"
"منم گفتم نیازی بهت ندارم!"

میزکین کمی چپ چپ بهش نگاه کرد و بعد بیخیال گفت
"خیلی خب! پس برو بمیر اصن! به جهنم!"

و بدون اینکه منتظر جواب دیگه ای از کرولی باشه رفت.

ALWAYS & FOREVERWhere stories live. Discover now