12. Fucking thief

188 51 6
                                    

سورپرایز کردن رو خوب بلد بود. تصمیم گرفته بود وقتی رسید لندن مستقیم بره کتابفروشی! به هر حال بعد حدود چهار ماه قافلگیر کردن فرشته کار خیلی سختی نمیتونست باشه!
باید با هواپیما برمیگشت... نه هیچ چیز ماورالطبیعه دیگه ای... قبل از اینکه هواپیما بلند بشه با خودش فکر کرده بود "ادما واقعا سرعت منو میارن پایین!"
و تمام طول پرواز و خوابیده بود.

فرودگاه که رسید چمدون کوچیک آدمیزادیشو دستش گرفت و یه تاکسی گرفت مستقیم به سوهو.
تا رسید به کتابفروشی. جلوی در ایستاد و نفس عمیقی کشید. پرده ها همه بسته بودن و معلوم نبود که کسی داخل هست یا نه.
در رو آروم باز کرد و رفت داخل...

ولی به غیر از چند تا چراغ کوچیک هیچ نور دیگه داخل کتابفروشی نبود. فضا رو سکوت پر کرده بود...

کرولی مونده بود که فرشته این وقت شب کجا میتونه باشه! صداش کرد
"Aziraphale!......Angellllll!!!"
ولی هیچ صدایی جوابشو نداد. مطمئن شد که فرشته کتابفروشی نیست.
یکم ته دلش نگرانش شد ولی به هر حال اون هرجایی که بود برمیگشت، نه؟!

*******
"پسرم واقعا ازت ممنونم که اومدی بهم سر بزنی!"
"خواهش میکنم! وظیفمه! به هرحال ما همدیگه رو خیلی وقته میشناسیم!"
"تو همیشه خیلی به من لطف داشتی! ممنونم که اومدی حالمو بپرسی! مراقب خودت باش!"

فرشته که چند دقیقه ای بود دستای پیرزن رو گرفته بود تا بتونه حس آرامش بیشتری و بهش منتقل کنه
-که البته جواب هم داده بود و واقعا حال پیرزن بهتر بود- دستش رو رها کرد. خداحافظی کرد و از خونه ی پیرزن بیرون اومد.

اون زن رو چندین سال بود که میشناخت. مشتری ثابت و البته هم صحبت خوبی بود. ازیرافیل به محض اینکه خبر دار شده بود مریض احواله رفته بود تا بهش سر بزنه. مهم نبود چه ساعتیه مهم این بود که ببینتش و مطمئن شه کمکی نیاز نداره. اون زن تنها زندگی میکرد.
تصمیم گرفت پیاده برگرده و کمی قدم بزنه.
دلش میخواست کمی فکر کنه... به اینکه بعده ها ممکنه چه اتفاقایی بیوفته! خیلی به کتابفروشی دور نبود. وسط راه کوچه ای رو دید که راهش رو نزدیک تر میکرد. رفت داخل کوچه.
سرش پایین بود و آروم حرکت میکرد. حواسش نبود که به یه نفر برخورد کرد.
"اوه، معذرت میخوام ببخشید."
خواست که از کنارش رد شه ولی مرد راهشو بست.
"ببخشید...میتونم رد شم؟"
"معلومه که میتونی...ولی اول کاری که بهت میگم و میکنی!"

مرد به فرشته قدم به قدم نزدیک شد. اونقدر که فرشته عقب عقب رفت و برخورد کرد به دیوار. هوا تاریک بود و قیافه مرد مشخص نبود و یه کلاه مشکی سرش بود و یه هودی بزرگ گشاد هم تنش. از سر و وضعش میشد فهمید که دزده.
"خب بذار ببینم این اقا خوش تیپه چی داره با خودش!"
ازیرافیل متوجه شده بود که توی دردسر افتاده. دستاشو جلوش گرفت.
"ببین من واقعا دلم میخواد بهت کمک کنم ولی چیزی ندارم! باور کن!"
دزد به دست فرشته نگاه کرد و به انگشتر طلایی کوچیکی که توی انگشتش خودنمایی میکرد اشاره کرد.
"درش بیار بدش به من!"
"این... واقعا نمیتونم اینو بهت بدم.... دلم میخواست کمک کنم ولی..."
مرد چاقوی کوچیک و برنده ای که توی جیبش قایم کرده بود و در آورد و بازش کرد و گرفت زیر گردن فرشته.

ALWAYS & FOREVEROnde histórias criam vida. Descubra agora