26. Your hair

135 30 0
                                    

توی پارک روی یه نیمکت نشسته بود. به نیمکت تکیه داده بود و چشماش و بسته بود.

هرچی بیشتر به همه چی فکر میکرد بیشتر گیج میشد، حتی تصور اتفاق ها هم براش سخت بود.
توی فکراش غرق بود که گوشیش شروع به زنگ زدن کرد.

با خودش فکر کرد حتما فرشته ست که دوباره نگرانه ولی بی حوصله تر از اون بود که بخواد جوابشو بده. دلش نمی‌خواست با کسی حرف بزنه یا کسی دور و ورش باشه، پس دست برد توی جیبش و بدون اینکه گوشی رو در بیاره صداش و قطع کرد.

چند دقیقه توی سکوت گذشت که دوباره گوشیش شروع به زنگ زدن کرد. شیطون کلافه دستی توی موهاش کشید و گوشی و از تو جیبش در آورد و صفحه ش نگاه کرد تا مطمئن بشه فرشته ست.

ولی فرشته نبود، روی صفحه نمایش نوشته بود ناشناس. کرولی هیچ ایده ای نداشت که کی
میتونه باشه ولی میخواست بدونه.

تماس رو جواب داد و منتظر موند تا صدای کسی رو بشنوه.
"سلام کرولی!"

اشتباه زنگ نزده بود، اتفاقا دقیقا مخاطبش رو میشناخت. کرولی چیزی نگفت میخواست بیشتر حرف بزنه تا صاحب صدارو بشناسه.

"اوه کرولییییی! یه چیزی بگو! دلم میخواد صداتو بشنوم!"
صدا کاملا واضح بود. شیطون انتظار نداشت به این زودی اتفاق بیوفته. با هول از سر جاش بلند شد.
"میکائیل!"

ریز خندید
"خب خدا رو شکر صدامو یادت مونده!"

کرولی فقط دندوناشو روی هم فشار داد و نخواست حرفی بزنه. میکائیل ادامه داد
"نگاش کن! موهات داره دوباره بلند میشه! درست مث همون موقع ها!"

کرولی دیگه داشت واقعا کلافه میشد. عصبی دور خودش چرخید و به اطرافش نگاه کرد. به آدما نگاه کرد. به همه کسایی که داشتن با تلفن صحبت میکردن نگاه کرد. اون هر نقشه ای ریخته بود، داشت موفقیت آمیز پیش میرفت.

شیطون دیگه نمیتونست بیشتر از این اون شرایط و تحمل کنه.
"کجایی؟!"
"عجله نکن! خودم بهت میگم ستاره کوچولو!"

ستاره... اسمی که میکائیل عادت داشت ازش برای مخاطب قرار دادن کرولی استفاده کنه.

شنیدنش برای شیطون فقط قلبشو مچاله تر میکرد توی سینه اش!

میکائیل میتونست صدای نفس های بلندش رو بشنوه، پرسید
"بهت گفتن، اره؟!"

شیطون دوباره زمزمه کرد
"کجایی؟!!!"
"پس بهت گفتن!"
"پرسیدم کجایی؟!!"
"سمت راستت پنجاه متر عقب تر، پای این درخت کاج بزرگ."

کرولی به اونجا نگاه کرد. دختری با بارونی ایستاده بود، گوشی به دست داشت و به کرولی خیره شده بود. کرولی خواست بره سمتش که میکائیل گفت
"قدم از قدم برندار! وگرنه جوری اینجا رو شلوغ میکنم که دیگه نمیتونی پیدام کنی!"

کرولی تقدیبا داد زد
"چی میخوای پس؟!!!!"
"اها حالا شدی پسر خوب! همینطوری که فاصله تو حفظ میکنی دنبالم میای، و مطمئن باش که اگه بهم نزدیک بشی دیگه نمیتونی پیدام کنی!"

گوشی و قطع کرد و راه افتاد سمت در خروجی پارک. شیطون که مشت هاشو گره کرده بود با قدمای اروم و سنگین دنبالش رفت.

سرشو بالا گرفت و بهش خیره شد. چرا باید خودش میومد سراغ کرولی؟ اونم وقتی که میدونه پیش اون از همه بیشتر براش خطرناکه!

به هر حال طرف حسابش اون بود.
اینا چیزایی بود که از ذهن کرولی میگذشت و جوابی برای هیچ کدوم از سوالاش نداشت. فقط ترجیح داد بره دنبالش و شاید این بین جوابی هم براشون پیدا میکرد.

میکائیل رفت داخل یه ساختمون. کرولی ایستاد و به ساختمون قدیمی نگاه کرد، گوشیش زنگ خورد، جواب داد.
"بیا بالا واحد سیزده."

بدون اینکه حرفی بزنه گوشی و قطع کرد و وارد ساختمون شد. از پله ها بالا رفت و دنبال شماره ی سیزده روی در ها گشت. نمیدونست چی انتظارشو میکشه و همین کلافه ش میکرد.

رسید به طبقه ی چهارم، یه در باز مونده بود و روش هک شده بود سیزده. نفس عمیقی کشید و رفت سمت در، همه جا رو سکوت در برگرفته بود. در و آروم باز کرد.

میکائیل روی تنها تختی که وسط اون اپارتمان کوچیک بود نشسته بود و منتظر، لبخند به لب داشت. بعد از اون همه سال، بعد از اون همه اتفاق... الان شیطون رو به روش ایستاده بود و
بهش خیره شده بود.

نمیدونست دلش میخواد همین الان همونجا آتیشش بزنه و وقتی داره میسوزه بهش خیره بشه و بگه برو به درک عوضی یا دلش میخواست بغلش کنه و بهش بگه دلم برات تنگ شده بود دوست قدیمی! این فکرا فقط بیشتر دیوونه ش میکرد... مگه غیر از این بود که اون باعث دردای فرشته ش بود؟

دلش میخواست تمومش کنه! یه بار برای همیشه مسبب همه ی اون اتفاقا رو از بین ببره! ولی میکائیل هیچ چیزی حتی شبیه به حالت تدافعی تو رفتارش نداشت.

پوتین های بلندشو که تا زیر زانوهاش بودن در آورد. بلند شد ایستاد و زیپ بارونیشو بدون هیچ حرفی اروم باز کرد و اجازه داد از تنش سر بخوره و روی زمین بیوفته.

شیطون بهش نگاه کرد، هیچ لباسی به تن نداشت.
میکائیل کمی بهش خیره شد و  بعد خم شد و ساک کوچیکی که روی تخت بود و برداشت و پرتش کرد طرف کرولی. درش باز بود، شیطون به چیزایی که توش بود نگاه کرد.

"اینا..."
"بهشون میگن اسباب بازی! شنیدم از بازی کردن خوشت میاد!"
کرولی فقط زمزمه کرد
"اشتباه شنیدی!"

توی کیف فقط چیزایی بودن که کرولی هیچ کدوم و نمیشناخت، نمیدونست اسم هاشون چیه حتی! هیچ وقت خودشو درگیر چیزایی که زیادی مربوط به سکس بودن نکرده بود.

به نظرش بیش از حد زمینی بودن، نه اینکه بد باشن، فقط زیادی مربوط به آدما میشد. نمیدونست چرا میکائیل داره همچین کاری میکنه. فرشته گفته بود میکائیل عاشقته ولی به نظرش این اصلا شبیه عشق نبود، عشق چیزی بود که برای به دست آوردنش شیش هزار سال صبر کرده بود!

میکائیل که عریان رو به روش ایستاده بود با لبخند کجی گفت
"منتظر چی ای؟"

کرولی به چشم هاش خیره شد
"I am not human!"
"Oh come on! You are a demon!"

کرولی آروم با خودش تکرار کرد
"I am a demon..."
میکائیل رفت پشت سرش و در آپارتمان و بست.

ALWAYS & FOREVERWo Geschichten leben. Entdecke jetzt