oneshot.HAMLET

348 78 22
                                    

{داستان اینجوریه که ازیرافیل و کرولی با هم زندگی میکنن و آدام رو هم که فقط چند ماهه شه بزرگ میکنن }

خوابش نمیبرد. کلافه توو موهاش دستی کشید.
دست لطیفی که روی سینه اش بود رو آروم کنار زد طوری که اذیت نشه و بلند شد و کنار تخت نشست.

"لعنت بهش!"
(Damn it!)

سرشو برگردوند تا مطمئن شه همچنان فرشته خوابه.
بلند شد و در نیمه باز اتاق و اروم اندازه ای که بتونه از در رد بشه باز کرد و رفت طبقه پایین.

سعی کرد سر و صدا نکنه چون میدونست اگه اون پسر بچه بیدار بشه به این راحتیا خوابش نمیبره.

یه چراغ کوچیک رو روشن کرد و رفت داخل آشپزخونه.
بطری واین رو برداشت و یکم ازش رو ریخت توی لیوان و بلافاصله سر کشید و تکیه داد به کابینت آشپزخونه، با خودش فکر کرد شاید بتونه الان کمی استراحت کنه.

دستی به صورتش کشید و بعد از اینکه چند ثانیه به جایی که خودش هم نمیدونست کجاست خیره موند و خدا میدونه توو ذهنش چی گذشت،
به خودش اومد و بطری و سر جاش گذاشت.

چراغی که روشن کرده بود و آروم خاموش کرد و پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفت به این امید که الان دیگه بتونه کنار فرشته ش عمیق به خواب
بره.

به محض اینکه خواست وارد اتاق بشه یه صدایی شنید.
مکث کرد و سر جاش وایساد تا مطمئن شه واقعا صدایی بوده یا نه که دوباره صدا رو شنید.
صدای خنده ریز بچگانه.

پس برگشت سمت اتاق آدام و همین که در اتاق و باز کرد تا مطمئن شه آدام خوابه، با قیافه ی خندون و کاملا سرحال پسربچه روبه رو شد .

چشاشو بست و یه نفس عمیق کشید،
میدونست که اون ته لیوان واین رو فقط حروم کرده چون دیگه قرار نیست بخوابه!

برگشت و پشت سرش و نگاه کرد تا مطمئن شه فرشته همچنان خوابه و پشت سرش واینستاده تا ازش بپرسه:
"معلوم هست اینجا چی کار میکنی؟الان باید توو بغل من باشی نه اینجا!"

وقتی مطمئن شد کسی عین دیوونه ها پشت سرش واینستاده سرشو برگردوند رو به آدام کوچولو که توی تختش به چشمای جالب کرولی خیره بود و لبخند بچگانه ای روی صورتش بود بی حوصله گفت:

"دهنتو!-_-"

آدام دوباره ریز خندید، چشمای کرولی همیشه برای اون بچه جذابیت داشت.
رفت داخل اتاق و در و پشت سرش روو هم گذاشت.
بالای تخت آدام ایستاد و با خستگی بهش زل زد...

"آهههههه.... من نمیدونم این بچه مگه ننه بابا نداره که من باید شبا بخوابونمش-_- لوسیفر معلوم نیس داره چه غلطی میکنه بچشو داده دست من!"
آدام بهش لبخند زد و دستاشو تو هوا تکون داد.

"یه جوری نگام نکن انگار من خیلی مامانی و مهربونم! من آدم بده ام! "
کمی سرشو با تردید تکون داد
"البته اگه شیطون بالدار آدم حساب شه!"

ALWAYS & FOREVERHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin