31. The End

230 43 10
                                    

ازیرافیل چشماش و آروم باز کرد. نور از پنجره به داخل اتاق میتابید و فضا رو روشن میکرد. خیره شد به نوری که از بین پرده ها راه خودشو باز کرده بود.

با خودش فکر کرد یه روز دیگه، یه روز دیگه که باید منتظر میموند بلکه برگرده! وقتی بهش فکر میکرد قلبش به درد میومد.

پشت بهش بود و رو به پنچره، چشم از نور برداشت و برگشت تا بهش نگاه کنه.

نفسش بند اومد... اونجا، جایی که قرار بود کرولی دراز کشیده باشه و چشماش بسته باشه و درست مثل روز قبل باشه.... هیچ کس نبود! کرولی نبود!

با استرس وحشتناکی که به لرزه مینداختش از سر جاش بلند شد. با خودش فکر کرد بلاخره اتفاقی که ازش میترسید افتاده! اونا اومدن و بدنش و بردن! بیخبر بردنش و اون هیچ وقت برنمیگرده!

از سر جاش بلند شد، به امید اینکه دیر نکرده باشه، با اضطراب و ترسی که وجودشو گرفته بود از اتاق بیرون رفت و از بالای پله ها به پایین نگاه کرد، کتابفروشی به هم ریخته تر از همیشه بود و در نصفه باز بود... ولی کسی نبود.

از پله ها بدو بدو پایین اومد توی سالن و گشت ولی کسی نبود... رفته بودن!

از دستش داده بود، تنها امیدش مثل گلبرگ های رز مابین ورقای کتاب خشک شده بود.

درد چیزی که فرشته از دست داده بود روی شونه هاش سنگینی میکرد، زانو هاشو سست میکرد، نفسش رو بند می آورد و قلبشو مچاله میکرد، وسط سالن روی زمین نشست و صورتش رو بین دستای لرزونش پنهان کرد.

"That's not fair!!!"

مثل بچه هایی که مادرشون رو توی یه خیابون شلوغ گم کرده بودن گریه میکرد، صدای هق هق ش توی سالن میپیچید، دستاش هر لحظه بیشتر خیس میشدن...

یه دفعه صدای ضعیفی از توی آشپزخونه به گوشش رسید.

شبیه صدای خوردن ظروف به هم بود، با خودش فکر کرد ممکنه اونا هنوز نرفته باشن و یا این فقط یه توهم بد موقع بود. اما دیگه چیزی نداشت که بترسه بابت از دست دادنش، دیگه هیچ چیز برای محافظت کردن ازش نداشت، به معنای واقعی دیگه تنها بود، کسی که باید میبود رفته بود...

هیچ چیز نمیتونست غافلگیرش کنه، میترسید بلاخره اون روز برسه، و رسیده بود!

توان باقی مونده ش رو توی پاهاش جمع کرد و بلند شد و رفت سمت آشپز خونه . به محض اینکه وارد شد انگار که حتی پلک زدن براش غیرممکن شده باشه خیره شد به چیزی که جلوش بود، یا درواقع کسی که جلوش و پشت بهش ایستاده بود.

موهای قرمز بلندش رو با یه بند کوچیک ساده جمع کرده بود.

فرشته با صدایی که به سختی از گلوش خارج میشد گفت
"این نمیتونه واقعی باشه!"
"اوه! بلاخره بیدار شدی! صبح بخیر انجل! برای صبحانه پنکیک درست کردم!"

و برگشت. حالا نگاه هاشون به هم گره خورده بود. فرشته احساس میکرد هر لحظه نفس هاش تند تر میشه، مثل اینکه کسی از داخل به سینه اش چنگ میزد.

"این فقط یه کابوسه!!!"

کرولی چند قدم نزدیکش شد و روبه روش ایستاد و لبخند زد.

ازیرافیل چی کار میتونست بکنه جز تلاش برای باور کردنش.
"Can I touch you?"

شیطون دوباره لبخند زد، از همیشه آروم تر بود.
"Of course you can!"

فرشته دست لرزون و خیس از اشکش رو بالا برد و روی گونه اش گذاشت، پوستشو لمس کرد، گرم بود، پر از آرامش!
"How it feels?"

ازیرافیل نیشخند زد
"...unbelievable! "
"I know!"

چند ثانیه توی همون حال گذشت. این دفعه کرولی گفت
"Can I touch you?!"

فرشته فقط تلاش کرد بغضی که توی صداش بود مزاحم حرف زدنش نشه
"Yes... please!"

کرولی دست هاشو روی گونه های فرشته گذاشت. ولی این کافی نبود، برای هیچ کدومشون...
"Close your eyes."

فرشته چشم هاشو بست. کرولی صورتش رو به صورت اون نزدیک کرد و آروم لب هاش و روی لب های فرشته اش گذاشت.

بیشتر از چند ثانیه مکث کرد. ازیرافیل با گذشت هر ثانیه حسش میکرد... بخیه شدن تیکه های وجودشو که آسیب دیده بودن حس میکرد...

جریان زندگی رو اعماق قلبش احساس میکرد!
بلاخره ازش جدا شد.

به چشم های همدیگه خیره شدن. ازیرافیل آروم بود، دیگه اثری از اون حال دیوونه کننده نبود جز اینکه هنوز دستاش میلرزیدن.

همه ی دنیا رو فراموش کرده بود و خیره مونده بود به کسی که براش حکم همه ی دنیا رو داشت.

"این رویاست یا واقعیت؟"
"خیلی بهتر از ایناست!.... گفته بودم... درست میشه!"

کرولی متوجه انگشتر که توی دست فرشته بود، شد. با سر انگشتاش انگشتر و گرفت و از دستش درش آورد!

"بلاخره آوردش برات!"
"آره!"
"بذار خودم اینکار و بکنم!"

فرشته منتظر نگاهش کرد.
کرولی دوباره انگشتر و داخل انگشتش کرد و دستشو بوسید.
"دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم!"

ازیرافیل حتی مطمئن نبود که واقعی باشه

نمیدونست کرولی توی دنیای اون از خواب بیدار شده یا اون توی دنیای کرولی!  بهش نگاه کرد و لبخند عمیقی زد. کرولی کنارش بود! بلاخره، بی دغدغه و مشکل و نگرانی!

وقتی اونقدر نگاه کردن به چشماش شیرین بود دیگه چه اهمیتی داشت واقعیت باشه یا رویا!
یا حتی چیزی فراتر....

ALWAYS & FOREVERHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin