8. A man in black

191 57 7
                                    


کتاب فروشی از همیشه به هم ریخته تر بود. وقتی فکرت درگیر باشه جم و جور کردن سخت میشه!
د

نبال لیوانش میگشت تا کمی شکلات داغ بخوره. با خودش فکر کرده بود
"دیگه الکل کافیه!"

نمیخواست قبول کنه روزاش به هم ریخته شده! نمیخواست قبول کنه ناقصه! نمیخواست فقدانی که حس میکرد و قبول کنه! درحالی که میدونست...
میدونست وجودش کامل نیست بدون اون. ولی نمیخواست بهش اعتراف کنه!
چندتا کتاب و کنار زد و بلاخره لیوان سفیدشو پیدا کرد. لیوان که برداشت چشماش خیره موندن به چیزی که پشت لیوان روی میز بود.
لیوان و گذاشت روی میز و اونو برداشت و نگاهش کرد.

شیشه های دودی با قابی که طوری طراحی شده که یه جفت چشم زرد مار مانند و کاملا بپوشونه. کرولی همون موقع که عجله داشت از کتاب فروشی بره بیرون تا فرشته متوجه اشکاش نشه، عینکش رو جا گذاشته بود. همه چیز رو فراموش کرده بود... حتی خودش رو...
فرشته با خودش فکر کرد کرولی بدون عینک قشنگ تره! در واقع خودشه، بدون هیچ چیز اضافه ای...
و لبخند کوچیکی زد.

این قدر توی افکارش غرق شده بود که صدای در رو نشنیده بود. به خودش اومد کسی پشت در ایستاده بود و تند تند به در میکوبید. فرشته بلند و بی حوصله گفت
"تعطیله!"
از اون شب تا حالا کتابفروشی رو باز نکرده بود! دل و دماغ سر و کله زدن با آدما رو نداشت.
صدای بچگونه ای از پشت در گفت
"من فقط یه پیغام رسونم."

فرشته تا صدا رو شنید متوجه شد که صاحب صدا یه پسر بچه ست. به هر حال فرشته ای مثل اون نمیتونست به یه بچه بی محلی کنه.
نفس عمیقی کشید و رفت سمت در و قفل در و باز کرد تا پسربچه بتونه بیاد داخل.
پسر حدودای هشت سال داشت و لباس های بهم ریخته و قدیمی تنش بود و یه دسته گل خیلی بزرگ هم دستش بود.
ازیرافیل گفت
"اوه، عزیزم متاسف ام ولی الان گل نمیخوام!"
"گل ها رو قبلا پولشونو گرفتم. مال شمان."
"مال من؟ ولی من که پولی ندادم براشون!"
پسربچه با لحن بچگانه ش گفت
"یه آقای لاغر مشکی پوش با یه ماشین باحال اینا رو برای شما فرستادن و گفتن بهتون بگم این گل ها رو برای عذرخواهی قبول کن، نباید اونکار و میکردم. دارم میرم یه سفر طولانی و.... عههههه... چی بود بقیش..... عاها! و نمیتونستم بدون خداحافظی برم."

فرشته که تقریبا شوکه شده بود و نفس توی سینه ش حبس شده بود و کلمه ای حرف نمیزد به خودش اومد...
من من کنان گفت
"ک...کجا بود.. کجا اینو...بهت گفت؟!"

پسربچه که از قیافه بهت زده ی ازیرافیل گیج شده بود با دست اشاره کرد
"اونطرف خیابون یکم عقب تر!"

فرشته بدون اینکه وقت و تلف کنه سریع در و باز کرد و رفت بیرون
همون طور که دستاشو مضطرب به هم گرفته بود سرگردون با چشماش دنبالش گشت...
بلاخره همونطور که پسر بچه گفته بود اون طرف خیابون دور تر جایی که نشه کاملا واضح دیدش، بنتلی رو دید که کنار خیابون پارک شده و مرد لاغر سیاه پوشی که یه دستش رو به سقف ماشین و دست دیگه ش رو به در باز سمت راننده تکیه داده، ایستاده و بدون اینکه تکون بخوره از دور خیره شده به فرشته.......اش.
انگار خیلی وقته اونجا وایساده و داره نگاش میکنه...
دقیقا از موقعی که ازیرافیل سراسیمه از کتابفروشی اومده بیرون و دنبالش گشته!
فرشته بدون اینکه حرکتی بکنه همون جایی که هست می ایسته و بغض نصفه نیمه ش رو قورت میده و کرولی رو نگاه میکنه.

چه قدر دلش میخواد بغلش کنه! چه قدر دلش میخواد بگه اونی که باید معذرت خواهی کنه خودشه نه کرولی! چه قدر دلش میخواد بگه نرو! چه قدر دلش میخواد بگه که بدون اون چه قدرررر احساس تنهایی میکنه! چه قدرررر احساس نقص میکنه....

شیطون بعد از اینکه یه دل سیر فرشته رو از دور نگاه میکنه بلاخره موفق میشه چشم ازش برداره.
سرشو میندازه پایین و سوار ماشین میشه. ماشین و روشن میکنه و بدون اینکه حتی یه بار دیگه سرشو برگردونه تا ازیرافیل و ببینه راه میوفته و از کنارش رد میشه و میره...
نمیخواد بیشتر از این باهاش رو در رو بشه. نمیخواد بیشتر از این سخته ش کنه، چون تا اینجاشم نباید میومده، نباید گل میفرستاده، نباید.... ولی در واقع فقط نمیخواد بیشتر از این دلتنگ بشه!

فرشته سرش رو برمیگردونه تا رفتنش رو نبینه...
چند لحظه به زمین خیره میشه و نفس عمیقی میکشه.

-Sir!
-....
-Sir!!
-Oh...yeah?!
-Your flowers!
-Oh....:)....thanks!
و پسر بچه هم فرشته رو تنها میذاره....

ALWAYS & FOREVERWhere stories live. Discover now