19. Pleasure

163 36 0
                                    

لاکس و به حال خودش رها کرد، دیگه آتیش در اختیار کرولی نبود و اون آتش نشانای دست و چا چلفتی بلاخره یه کاری میتونستن بکنن. به هر حال از لوسیفر و مزکین عصبانی بود.

فقط دلش میخواست دوباره یه جایی -هر جایی که بشه- خودشو گم و گور کنه و تنها باشه، ولی این دفه از یه آشنا کمک نمیگرفت... لوسیفر فقط همه چیز و براش بدتر کرده بود!

میخواست فقط بره ولی، نه بی‌خبر!  هنوز قولاشو فراموش نکرده بود؛
"اگه دفه بعد با هم بحثمون شد لطفا دنبال قاتلا نرو!"

حرفا و کارای فرشته توی سرش تکرار میشدن، پشت سر هم، همه شون، همه ی حرفا... همه ی کار ها... حتی کوچک ترین حرکت انگشت هاش بین موهای کرولی!

نمیتونست قبول کنه فرشته دروغ گفته ولی
میخواست از خودش بشنوه، پس دندون رو جیگرش گذاشت...

هوا تاریک شده بود.
بهش نگاه کرد که روی کاناپه بیحال خوابش برده بود، رنگ به رو نداشت. کرولی رو به روش نشسته بود و توو سکوت نگاهش میکرد. براش هیچی بدتر از این نبود که ندونه باید از فرشته اش متنفر باشه یا دوستش داشته باشه! فکراش آزارش میدادن. با خودش فکر کرد اگه صحنه سازی نبوده باشه چی؟! اگه همه ش واقعی باشه...

بلاخره فرشته بیدار شد، حواسش به اطرافش نبود اول گیج بود ولی وقتی به خودش اومد و یادش افتاد چه اتفاقایی افتاده با ترس با خودش گفت
"Crowley!!!"
"Yes angel?"

ازیرافیل انتظار نداشت جوابی بشنوه. فکر میکرد کرولی هنوز برنگشته، پس با صدای شیطون و دیدنش که راحت روبه روش نشسته و از پشت عینک دودیش نگاهش میکنه ترسید! 
"Oh, lord!!! Where were you?!"
"Out."
"نرفتی که سراغ لوسیفر؟!!!"

کرولی جوابشو نداد، فقط چند ثانیه نگاهش کرد. بعد بلند شد و نشست کنارش روی مبل. به چشمای فرشته نگاه نمیکرد، نمیخواست نگاه کنه!

دستاشو گذاشت روی سینه ی فرشته. بعد چند لحظه دستاشو سر داد سمت دکمه های پیراهنش و شروع کرد به باز کردنشون.

سرش پایین بود و به دکمه ها خیره شده بود.
فرشته گفت
"What are you doi..."

شیطون هیس بلند کشید
"HISSSSSSSSSS"
دکمه های پیراهن رو باز کرد. آروم دستای استخونیشو برد زیر لباس و پوست فرشته رو لمس کرد. ازیرافیل نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته و این طور که مشخص بود هم کرولی نمیخواست حرف بزنه، پس سکوتش رو نشکست.

دستای شیطون حرکت کرد سمت شونه های فرشته و همزمان که کرولی دستاشو از روی شونه ها به سمت پایین روی دستای فرشته حرکت میداد پیراهنش رو درآورد.

همچنان نمیخواست به چهره ی فرشته نگاه کنه ولی نگاه سنگینش رو حس میکرد. بلند شد و ایستاد، نفس عمیقی کشید و کلافه دستاشو رو موهاش کشید، عینکش رو در آورد و رهاش کرد روی میز. چند قدم برداشت رو دوباره روی مبل ولی این دفه پشت ازیرافیل نشست.

ALWAYS & FOREVERHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin