ليام به هري كه توي بغل لوييِ نيمه بيدار، خواب بود نگاه كرد. نايل توي اتاق بود و وضعيت زين رو چك ميكرد. ليام گوشيشو برداشت تا كمي سر خودشو گرم كنه.
Massage from ruby:
ليام نميدونم خبري از زين داري يا نه. نميخوام نگرانت كنم ولي اوضاع خوب نيست. ياسر سعي كرده زينو بكشه. فقط اينو بهت بگم كه من قرار بود يه محمولرو به بردفورد بيارم و اونجا بودم و فهميدم و به زين اخطار دادم ولي نميدونم چرا جدي نگرفته. من پنهان شدم تا نتونن منو گير بندازن. ميدونن زين و لويي بعد فرارتون يه جا مي موندن. ميتوني از لويي بخواي بهم زنگ بزنه؟ يا خودت ؟ليام به خدا هيچ تله اي در كار نيست باور كن از تلفن يكي ديگه زنگ بزنين فقط توروخدا كمكم كنيد من پول ندارم وجاييم ندارم كه بمونم اگه كاري برام نكني مجبور ميشم امشبو توي خيابون بخوابم.
ليام وقتو تلف نكرد و با روبي تماس گرفت نميتونست اجازه بده يه زن توي اين شهر كثيف شب رو توي خيابون بخوابه و مطمئن بود اگر زين هم بود همين تصميمو ميگرفت.واقعا زنگ زدي؟_
+برام تله گذاشتي؟
_نه ليام نه فقط تورو خدا كمكم كن من توي سنترال پاركم و هيچ جاييو ندارم كه بمونم خواهش ميكنم
+اگه نقشه اي توي كار باشه اول ميكشمت روبي اينو مطمئن باش
_به مسيح كه نقشه اي نيست ليام باور كن. چرا زين گوشيشو جواب نداد؟
+چون زين بيهوشه
_چي؟؟؟؟؟
+روبي وقت اين حرفا نيست ميخوام بيارمت اينجا و اينو بدون كه اگه نقشه باشه ميكشمت
_من فرار كردم ليام اگه پيدام كنن ميكشنم تورو خدا عجله كن
ليام تماسو قطع كرد و به لويي كه الان كاملا خواب بود نگاه كرد سوييچ ماشين زين رو از روي ميز برداشت و از در خارج شد
...وقتي وارد سنترال پارك شد با روبي تماس گرفت و بعد از از اولين بوق صداي روبي رو شنيد: ليام كجايي؟
+توي پارك تو كجايي؟
_توي زمين بازي بچه ها ليام من ميترسم
+فكر كنم دارم ميبينمت لباست سرمه ايه؟
_اره ولي من تورو... هي ديدمت
ليام گوشيو قطع كرد و دستشو به سمت كلت كمريش برد روبي با ديدن ليام به سمتش دوييد. ليام احساس خطر كرد و چاقوي جيبيشو از ضامن ازاد كرد.
روبي خودشو به ليام رسوند: هي چاقو نكش پسر ميخواستم بپرم بغلت
ليام با ديدن محيط امن اونجا دست روبيرو گرفت و به طرف بيرون پارك كشوند و پرسيد: چه بلايي سر زين اوردين؟؟؟
روبي با تعجب پرسيد: چه بلايي سرش اومده؟؟؟؟
ليام سوار ماشين شد و روبي هم كنارش نشست: چه بلايي سر زين اومده؟؟؟؟
ليام ماشينو به حركت در اورد و گفت: داشتيم از بيرون برميگشتيم ماشينشو ديديم رفتيم سمتش بيهوش شده بود
روبي پرسيد: مگه با هم زندگي نميكنيد؟
ليام اخم كرد: دو هفته پيش رفته بود
روبي با صدايي كه ناراحتيشو نمايان ميكرد پرسيد: حالش خوبه؟
ليام سرشو تكون داد: فكر نميكنمسكوت بينشون برقرار شد.
ليام داشت فكر ميكرد قضيه روبي رو چه جوري به لويي بگه و روبي داشت فكر ميكرد چندتا بلاي ديگه قراره سر زين بياد و اينكه واقعا جون سالم به در ميبره يا نه.
ليام رو به روبي كرد: وقتي رسيديم مطلقا حرف نميزني خودم با پسرا صحبت ميكنم الان همه خيلي ناراحتن اگه چيزي بهت گفتن ناراحت نشو
روبي دستشو پشت گردنش برد و قفل گردنبند استيل رو باز كرد: اين مال زينه وقتي رفتين توي كشوش بود گفتم مراقبش باشم فكر كنم وقتشه برش گردونم
ليام به گردنبند نگاه كرد. علامت مثلث روي گردنبند خودنمايي ميكرد و ليام متوجه نشد اون گردنبند مربوط به كدوم بخش از زندگي زينه.