23

2K 340 129
                                    

جعبه هاي خالي پيتزا و قوطي هاي خالي نوشابه جايي براي هيچ جسم اضافه اي روي ميز نذاشته بود.
روبي كم كم از خواب بلند شد و به پسرايي كه با اصرار شديد نايل توي اتاقاشون به خواب رفته بودن فكر كرد.
ليام پين ... فرشته اي كه روبيو از مرگ نجات داده بود  كسي كه تحملش واقعا باعث تعجب بود.
لويي تاملينسون... كسي كه همه توي باند ميدونستن فقط اونه كه جرعت داره با زين مخالفت كنه ، رو اعصابش راه بره  و بلايي سرش نياد
هري استايلز... كسي كه يا خيلي خوش شانس بود يا خيلي بدشانس كه به پست لويي خورده بود
نايل هوران...ادم مجهولي كه به طرز عجيبي همه دوستش داشتن و بهش اهميت ميدادن
و در اخر زين ماليك... بزرگترين نقطه اشتراك اون جمع و كسي كه اون ادمارو مثل يه الگوريتم به هم پيوند ميداد.

روبي به سمت اشپزخونه رفت و دنبال كيسه ي زباله گشت و درنهايت اونارو زير كابينت پيدا كرد ، يك دونه كيسه از رول مشكي رنگ جدا كرد و به سمت هال رفت تا اشغالارو جمع كنه و به اين فكر كرد كه كاناپه اون خونه امن ترين و بهترين جا براي خوابيدنه و از داشتن همچين جايي خوشحال بود.
جعبه هاي پيتزا و قوطي هاي نوشابه رو توي كيسه ميذاشت. در اخر خورده هاي خمير پيتزا رو با دستمال جمع كرد و در كيسه زباله رو بست و به سمت بيرون رفت تا توي سطل اشغال عمومي بندازتش.

وقتي دوباره توي خونه برگشت دقيق تر نگاه كرد. ساعت ١٠ صبح بود و با شناختي كه از لويي، هري و ليام داشت ميدونست صبح ها زود پا ميشن. همينطور متوجه تيشرت ها و شلواراي رها شده اطراف خونه شد و اين يعني اون پسرا اين اواخر اصلا  
حوصله تميز كردن خونرو نداشتن.
به سمت كوله پشتيش رفت و تيشرت گشاد و قديمي تنشو با يه نيم تنه مشكي عوض كرد. هميشه عادت داشت كم لباس بپوشه و شايد دليل اينكه همه توي عمارت اذيتش ميكردنم همين بود، خوب يادش ميومد كه يه بار چه درگيري شديدي بين زين و يكي از اون پسرا پيش اومده بود و وقتي از زين پرسيده بود چرا از من دفاع كردي جواب شنيده بود: چون چشمات شبيه اونه
و خيلي واضح تر يادش ميومد كه بلافاصله زين سرش داد زده بود
كه از جلوي چشماش گم شه و هيچ وقت به صورتش نگاه نميكرد

فكر كردنو كنار گذاشت و تصميم گرفت يه كار مفيد انجام بده
درست كردن صبحانه رو ضروري تر از جمع كردن خونه ديد و به طرف اشپز خونه رفت و در يخچالو باز كرد. نون هاي تست رو بيرون گذاشت و چايي ساز رو روشن كرد تا چايي درست كنه.
با صداي باز شدن در يكي اتاقا به سمت صدا برگشت و ليام رو ديد كه با موهاي اشفته به سمت دستشويي ميره
روبي لبخند زد: سلام
ليام هم با لبخند جوابشو داد و رفت تا صورتشو بشوره.
هري از اتاق بيرون اومد و به روبي كه درحال شكوندن تخم مرغ ها توي ماهيتابه بود نگاه كرد و جواب صبح به خيرشو داد.
ليام از دستشويي خارج شد و به سمت اتاقي كه زين توش بود رفت. نمي دونست چرا ولي انتظار داشت اون مردو بيدار ببينه ولي برخلاف تصورش هنوز اروم خوابيده بود.
نايل هم كه از صداي بيرون رفتن ليام از اتاق بيدار شده بود از اتاقشون خارج شد و به سمت همون اتاقي كه زين توش بود رفت و با ديدن ليام بهش سلام كرد و شروع به بررسي اطلاعات روي دستگاه كرد.
ليام پرسيد: چرا به هوش نمياد پس؟
نايل درحالي كه داروي عجيبي رو به سرم تزريق ميكرد جواب داد: بايد صبر كنيم تا به هوش بياد تازه ببينيم چه بلايي سرش اومده.
ليام لبخند غمگيني زد و از اتاق خارج شد.

Fire And Stone(Z.M)Where stories live. Discover now