هري به لويي كه به كمك روبي درحال جمع كردن خونه بودن نگاه كرد.
هميشه دوست داشت با لويي جايي زندگي كنه كه فقط خودشون باشن و نه هيچ كس ديگه ،اما الان فقط ميخواست پيش ادمايي كه تا چند وقت قبل به واسطه لويي مي شناختشون ولي الان تبديل به بهترين دوستاش شده بودن بمونه.
ليام تنها كسي بود كه هري تونسته بود توي ساختمون مركزي لندن بهش اعتماد كنه و راجع به رابطش با لويي باهاش صحبت كنه و مشكلاتشو درميون بذاره و هميشه ليام با دقت به حرفاش گوش مي كرد.
لويي از دور مرد بداخلاقي به نظر مي رسيد كه توجهي به كارش نشون نميداد.
ناخوداگاه اولين باري كه همو ملاقات كرده بودنو يادش اومد. زين درست ميگفت لويي و هري از قبل همو ميشناختن اما چيزي كه زين نميدونست اين بود كه وقتي لويي تصميم گرفت همراه زين به باند بره هري هم بهش پيوست.چون ميدونست لويي توي تصميمش براي همراهي با زين جديه و هري نميخواست اون مردو از دست بده. بارها اولين باري كه همو ديده بودنو با خودش مرور كرده بود
باشگاه تي ار ايكسِ خارج بردفورد براش ارزشمند ترين نقطه ي دنيا بود چون اونو با مرد بي نقصي كه الان كنارش داشت اشنا كرده بود. ولي چيزي كه عميقا ازارش ميداد رفتاراي پراز خشونتي بود كه اين اواخر از لويي سرميزد و هري فقط سعي ميكرد باهاش كنار بياد و دركش كنه.
:هزا ليام به تو نگفت كي برميگردن؟
هري سعي كرد از افكارش فاصله بگيره: چيزي نگفت ولي فكر كنم زود بيان.
لويي سرشو تكون داد و وقتي خونه كاملا برق ميزد روبي روي مبل نشست و چشماشو بست: از فاك خسته شدم
لويي بطري هاي ابميوه ي پرتقال و انبه رو جلوي اونا گذاشت و به هري كه انگار مايل ها دور تر از اونجا بود نگاه كرد و پرسيد: چيزي شده لاو؟
هري از فكر بيرون اومد و گفت: نه لو چيزي نيست فكر كنم بچه ها اومدن.
روبي پرسيد: از كجا فهميدي؟
هري لبخند زد: كر كه نيستم صداي پاشونو ميشنوم
و چندلحظه بعد نايل و ليام همراه با مرد ناشناسي وارد خونه شدن.
ليام در رو بست و نايل گفت: گايز اين دوستم والتره و دكتره
روبي و هري سلام كردن و لويي به تكون دادن سرش اكتفا كرد.
نايل رو به هري پرسيد پرسيد: چيزي هست بخوريم؟
هري جواب داد: اره قهوه...
لويي با تحكم حرف اون پسرو قطع كرد: اول بگو زينو ببينه بعدش هركاري ميخواين بكنين
نايل اخماشو توي هم كشيد ولي ليام گفت: موافقم نايل به هرحال ما براي زين اينجاييم
والتر لبخندي زد و بدون اينكه از نايل بپرسه كجا بايد بره مسير اتاقي كه ميدونست يه بيمارستان كاملرو در پيش گرفت و واردش شد.....
هري به طرف لويي برگشت: محض رضاي فاك مثل ادم حرف بزن با مردم
لويي اخماشو توي هم كشيد: نيومده اينجا كه واسه خودش بشينه قهوه كوفت كنه اومده برادر منو ببينه
ليام موافقت كرد: دقيقا بعدا ميتونه هرچي ميخواد بخوره
نايل اخماشو بيشتر توي هم كشيد: اون دوستمه يه جوري رفتار نكنيد كه جلوش خجالت بكشم
هري سعي كرد از هردعواي احتمالي جلوگيري كنه: اوكيه نايل به نظرم...
لويي چشماشو چرخوند و گفت: الان انقدر بهش اعتماد داري كه با زين تنهاش گذاشتي؟ برو ببين داره چه غلطي ميكنه
نايل نفس عميقي كشيد و به سمت اتاق رفت.
هري با صداي نه چندان ارومي به لويي گفت: اين قطع كردن حرفاي من تا كي قراره ادامه داشته باشه؟
لويي با بيخيالي گفت: تا وقتي كه دست از چرت و پرت گفتن برداري
روبي كه تا الان باسكوت به اون جمع مضطرب نگاه ميكرد مداخله كرد: ميدونم همتون استرس داريد ولي اروم باشيد نايل كارشو بلده
ليام دست هاي مشت شدشو باز كرد و گفت: به هرحال ما نميتونيم به يه غريبه اعتماد كنيم.
و بعد بلند شد تا يه كم اب بخوره.