29
نايل با استرس دور خونه راه ميرفت: شايد روبيو برده فرودگاه، شايد نخواسته نصف شب بيدارمون كنه
ليام كه حتي بيشتر از نايل استرس داشت گفت: بابا من روبيو بردم فرودگاه پونصد بار بهت گفتم.
هري دستاشو توي هم قلاب كرد و گفت: بچه ها هنوز دير نشده ساعت تازه ٧ صبحه
نايل روي اپن نشست و گفت: چرت نگو هز مهم اينه كه كجا رفته
هري بي تفاوت گفت: اون ٢٦ سالشه بچه كه نيست اينجوري ميكنيدليام سرشو تكون داد: اگه حالش بد شده باشه چي؟
نايل تشر زد: جون هركي دوست داري دري وري نگو كه اصلا حوصله ندارم. بذار بهش زنگ بزنم
ليام كه مدام پاشو تكون ميداد گفت: صدبار زنگ زديم اگه ميخواست جواب بده ميداد ديگه
هري گفت: يه دو دقيقه اروم باشيد ببينيم بايد...
وقتي كليد توي در چرخيد همشون به سمت در برگشتن و با ديدن لويي كه دستشو دور گردن زين انداخته بود و با صداي بلند ميخنديد عملا شوكه شدن.نايل داد زد: وات ده فاك؟؟؟؟
هري كه بلاخره تونسته بود لويي رو ببينه به سمتشون رفت و سعي كرد لويي رو از زين جدا كنه: ولش كن فاكر
لويي هريو با بيحالي هل داد و همون طور كه دستشو دوباره دور گردن زين مينداخت گفت: هولي فاك پسر تو واقعا اينكارو كردي؟ و صداي قهقهش توي خونه اكو شد
زين كه مسلط تر از لويي به نظر ميومد گفت: اصن چي شد يهو؟؟
لويي خنديد و گفت: دختره اومد نشست رو پات تو انداختيش با كون خورد زمين... هولي فاك زين تو واقعا عالي بوديو دوباره صداي خنده ي مستانشون توي گوش اون پسرا زنگ زد و راه رفتن نامتعادلشون اين الارمو به نايل داد كه صد در صد مستن. و صد البته كه كاملا بوي گرس ميدادن
ليام كه نميدونست بايد به اونا چي بگه تنها چيزي كه به نظرش رسيد اين بود كه روي مبل بشونتشون.
نايل تقريبا داد زد: توي احمق الكل خوردي زين؟؟؟ تو واقعا...
ولي وقتي لويي كوسن مبلو به طرف پرت كرد و داد زد: خفه شو
فاكر . واقعا نميدونست به اون دوتا احمق چي بگهلويي توي بغل زين ولو شد : ياد اون موقع... هولي شت الان بالا ميارم زي
زين بي توجه به اون ادمايي كه داشتن نگاشون ميكردن گفت: كاريه كه هميشه ميكني لو من بهش عادت دارم
نايل جلوي اون دوتا ايستاد و داد زد: باورم نميشه. باورم نميشه انقدر بي فكر و احمقين. چه جوري ميتونين انقدر خودخواه باشيد؟
لويي بيشتر خودشو به زين چسبوند و خنديد: اين احمق چي ميگه زي؟
زين موهاي لويي رو به هم ريخت و گفت: به خدا اگه بفهمم
و وقتي باهم خنديدن هري گفت: حداقل پاشيد بريد يه دوش بگيريد سرحال شيد
لويي سرشو چرخوند و به زين كه داشت از بالا نگاهش ميكرد گفت: هولي فاك يادته اوندفعه كه ... زي جدي الان بالا ميارم
روتخنديد و ادامه داد: ولي اين احمق بلاخره يه حرف درست زد پاشو بريم حموم
زين همون طور كه با موهاي لويي بازي ميكرد گفت: من با توي فاكر هيچ جا نميام
نايل به سمت اشپزخونه رفت تا يه دمنوش درست كنه و از سردرد احتمالي اون دو تا جلوگيري كنه و همزمان گفت: اگه بالا بياريد رو مبلاي من جفتتونو جر ميدم
زين بدون اينكه به نايل توجه كنه لويي رو از روي خودش كنار زد و گفت: من ميرم بخوابم
لويي دستشو از پشت دور گردنش حلقه كرد و گفت: منم ببر مرتيكه من بدون برادرم خوابم نميبره
زين چيزي نگفت و لويي اونو به سمت اتاقش با هري هل داد و درو بست.
هري كه هنوز جلوي در وايساده با عصبانيت گفت: عالي شد واقعا اين زندگيِ به فاك رفته نميتونه از اين عالي تر باشه