26

2.1K 381 326
                                    


پسرا توي اتاق نشسته بودن و در سكوت به زين نگاه ميكردن.
لويي با صدايي كه ناراحتيو فرياد ميزد ، گفت: چه قدر لاغر شده
ليام به اون پسر غرق در خواب نگاه كرد و حق رو به لويي داد. حس مزخرفي كه با هربار ديدن يا فكر كردن به اون پسر قوي تر ميشد داشت نابودش ميكرد و تنها كسي كه از اوضاع خبر داشت هري بود.
ليام كه روي نزديك ترين مبل به زين نشسته بود موهاي اشفته اون پسرو از توي صورتش كنار زد و به چهره ي شرقي و زيباش نگاه كرد. انگار خدا ساعت ها روي اون صورت وقت گذاشته بود تا قدرت خودشو به همه ثابت كنه. لويي با تعجب به ليام نگاه ميكرد و مطمئن بود اگر زين حالش سرجاش بود بدون شك يه بلايي سرش مياورد.

نايل به سمت لويي كه به زين زل زده بود برگشت و  گفت: تو حالت خوبه؟ اين چند وقت خيلي عصبي ميشي
لويي پوزخند زد و گفت : كسي كه بايد علتشو پيدا كنه اينكارو نميكنه
و سعي كرد به روي هري نياره كه دقيقا به چه موضوعي اشاره ميكنه
هري با تعجب به لويي نگاه كرد: منظورت چيه؟
لويي دوباره پوزخند زد: به خودت گرفتي لاو؟
ليام رو به لويي كرد و پرسيد: ميشه يكي به منم بگه چي شده كه به هم متلك ميندازين؟
نايل تنها كسي بود كه ميدونست لويي چه قدر تحت فشاره پس سعي كرد بحثو عوض كنه و پرسيد: روبي كجاست؟
لويي گفت: زين خوشش نمياد روبي دور و ورش بپلكه
نايل با تعجب پرسيد: چرا؟
لويي لبخند تلخي زد: قبلنا دقيق تر نگاه ميكردي
ليام كه محو قيافه غمگين هري بود رو به هري گفت: پاشو بريم بيرون هزا بذار اين برادرا با هم تنها باشن

هري خواست از جاش بلند شه كه لويي مانع شد: اين برادرا به اندازه كافي تنها بودن بشينين سر جاتون
ليام به لويي چشم غره رفت و گفت: روز به روز غير قابل تحمل تر شو باشه؟
لويي خنديد: چيزي نميدوني لي پس دهنتو ببند
نايل مداخله كرد: ميشه بالا سر ادمي كه حالش خوب نيست دعوا نكنيد؟
ليام بي توجه به نايل گفت: تو غيرقابل تحمل شدي تاملينسون و واقعا نميدونم چه بلايي سرت اومده ولي هرچي كه هست براي خودت نگهش دار و انقدر جو رو متشنج نكن اينجا همه به اندازه كافي حالشون بد هست.

لويي جواب داد: تو هم توي كاري كه بهت مربوط نيست دخالت نكن پين و يادت نره چيزي اينجا بهت مربوط نيست
ليام شوكه شد: چرا باهام اينجوري حرف ميزني ؟ مگه من چيكارت كردم؟
لويي شونه هاشو بالا انداخت: از ادمايي كه به همه چي كار دارن متنفرم
نايل صداشو بالا برد: گمشيد بريد بيرون دعوا كنيد اينجا جاش نيست
ليام باز هم توجهي نكرد و گفت: تو واقعا عجيب...
زين به سختي مچ ليامو گرفت و با بيشترين تن صدايي كه از حنجرش برميومد زمزمه كرد : تمومش... كن

و مطمئن نبود كه صداش از پشت اون ماسك شنيده ميشه يا نه. فقط ميدونست بايد زودتر خوب شه .چندبار سرفه كرد و سعي كرد نفس عميق بكشه. ليام ناباور به دستش نگاه كرد و بعد نگاهش روي صورت زين كه انگار با تمام وجودش سعي ميكرد بيدار بمونه، لغزيد.
نايل به سمت زين رفت و مقدار پمپاژ اكسيژن رو بيشتر كرد.
وقتي زين چشماشو بست لويي از اتاق بيرون رفت و پشتش هم ليام.
تحمل اون اوضاع داشت سخت و سخت ترميشد.
لويي روي مبل نشست و سرشو بين دستاش گرفت.
ليام كنارش نشست و گفت: مشكلت چيه لو؟ چرا نميگي تا حلش كنيم . چرا داري با همه دعوا ميكني؟
لويي سرشو بالا اورد و به ليام نگاه كرد: ميخوام تنها باشم لي لطفا به هري بگو فعلا نياد  طرفم
ليام لبخند محوي به صورت اشفته لويي زد: هر جور كه راحتي پسر. من توي رابطتون دخالت نميكنم ولي اگه خواستي حرف بزني من اينجام تا بشنوم

Fire And Stone(Z.M)Where stories live. Discover now