تاري ديد شديدي كه داشت باعث ميشد نتونه چيزي جز يه سري سايه مبهم رو تشخيص بده. صداها توي گوشش زنگ ميزدن و احساس ميكرد از درون داره ميسوزه. چندبار پلك زد. چشماش باز بود ولي تقريبا چيزي نميديد. نميدونست چه قدر گذشته ولي كم كم تونست رنگ هارو تشخيص بده و صداها كمي واضح تر شدن و كمي بعد اولين چيزي كه ديد نور شديدي بود كه به چشم راستش برخورد ميكرد و بعد هم به چشم چپش.
: زين؟ تورو خدا بگو كه صدامو ميشنوي
سعي كرد حرف بزنه ولي نتيجش فقط چند ميلي متر باز شدن لب هاش بود.
نايل رو ميديد و بعد احساس كرد دستش بين دستاي كسي فشرده شد.: زين نفس عميق بكش و سعي كن اروم جواب منو بدي
لويي فاكر حروم زاده كلتو بكش كنار ببينم دارم چه غلطي ميكنم
از شدت صدا صورتشو جمع كرد و همزمان احساس كرد نفس كشيدن براش راحت تر شده.
نايل ماسك اكسيژنو روي صورتش گذاشته بود. تشخصيش سخت نبود و و دست چپش هنوز فشرده ميشد.
: افرين پسر نفس عميق بكش و بدنتو شل كن. الان ممكنه احساس خنكي كني اروم باش و مرتب نفس بكش
با حس فرو رفتن سوزن تيزي توي گردنش كمي صورتشو جمع كرد و بعد احساس كرد دماي بدنش به شدت پايينه و بدون اينكه بفهمه شروع به لرزيدن كرد.
: نفس عميق بكش زين نفس عميق بكش
وقتي كمي گذشت تصويرا براش واضح تر شدن ولي همچنان گيجي غيرقابل تحملي داشت.
كم كم يادش اومد ... كنياكِ تلخ، ساندويچ ژامبون، مكالمه اون دو نفر ، بيست كيلومتر تا بردفورد و بعد هيچي...
به لويي نگاه كرد، بعد به هري و در اخر به نايل كه با دستگاه ها ور ميرفت و متوجه شد كه دستاش بين دستاي كسي حبس شده... و وقتي نگاهش به سمت دستش رفت توي چارچوب در روبي رو ديد و خيلي ناگهاني بلند شد اما فقط تونست چندسانت از تخت فاصله بگيره.
ليام به سمت جهتي كه زين نگاه ميكرد برگشت و با ديدن روبي دست زين رو بيشتر فشار داد: چيزي نيست پسر ... چيزي نيست من اوردمش اينجا...نگاه زين توي چشماي اون پسر فيكس شد. نتونسته بود درست بشنوه صداها گنگ بودن و تصاوير از اون هم گنگ تر.
نايل گفت: بريد بيرون .وايساديد اينجا كه چي بشه بريد بيرون خودم خبرتون ميكنم
ليام وقتي هيچ واكنشي نسبت به حرفاي نايل از اون جمع نگرفت داد زد: مگه نميشنويد چي ميگه؟؟؟؟ گمشيد بيرون ديگه
و در عرض چند ثانيه اتاق خالي شد. ليام دست زينو رها كرد و بعد از اخرين نگاهي كه بهش انداخت بيرون رفت.
...
لويي پاهاشو تكون ميداد و دستاشو توي هم قلاب كرده بود و مشخص بود چه قدر استرس داره.
هري دستشو روي پاي اون مرد گذاشت: الان كه ديگه معلوم شده حالش خوبه چرا انقدر استرس داري ؟
لويي كه ميدونست حق با هريه گفت: نميدونم هز واقعا نميدونم
روبي سرشو پايين انداخت: منو كه ديد حالش بد شد
لويي بدون كم ترين شوخي اي گفت: وقتي حالش خوب شه ميدتت دست خانوادت نگران نباش
روبي سرشو بيشتر خم كرد و گفت: اخه من دوست دارم اينجا بمونم
لويي هيستريك خنديد: نه بابا؟ همين حرفارو به زينم بزن ببين چيكارت ميكنه
روبي چشماشو روي هم فشار داد: اون امن ترين جارو پيدا ميكنه
لويي خواست جواب بده ولي در اتاق باز شد و نايل توي هال اومد. لويي ناخوداگاه بلند شد و پرسيد: چي شده؟؟؟ حالش خوبه؟؟
نايل لبخندي به چهره ي اشفته ي اون پسر زد: بيا برو ببينش كه مارو بيچاره كردي اين مدت
لويي بدون اينكه ثانيه ايو تلف كنه به سمت اتاق رفت و وقتي درو باز كرد و اون مردو ديد كه چشماشو به سختي باز نگه داشته حقيقتا مچاله شدن قلبشو احساس كرد: هي فاكر
نزديك رفت و روي مبل كنار تخت نشست: اگه بخوان زين ماليكو ببرن توي ديكشنري مترادفش ميشه دردسر ، به فاك رفتن و فاكداپ بودن
زين لبخند محوي زد و به لويي نگاه كرد: چي شد؟
صداش بي نهايت اروم بود و لويي مطمئن نبود چي شنيده ولي دوباره نپرسيد و گفت: رفته بوديم لباس بخريم برگشتيم ديديم افتادي ... تو بهم بگو چي شد زين
زين به سختي ماسك و اكسيژن رو از روي صورتش برداشت و وقتي لويي خواست مخالفت كنه اخم كرد: ياسر...
لويي گفت : خودتو خسته نكن من ميپرسم تو يه كلمه جواب بده خوبه؟
زين نفس عميقي كشيد و لبخند زد: فاكر
لويي پاي راستشو روي پاي چپش انداخت و گفت: خب تعريف كن
و وقتي قيافه متعجب و وات ده فاك زينو ديد بلند خنديد: هولي شت منظورم اينه كه چيزي خورده بودي؟
+آره
لويي ترجيح داد بيشتر از اين سوال نپرسه : روبي زنگ زد به ليام گفت فرار كرده و ليام رفت دنبالش اوردش اينجا
+لندن؟
: نه بابا توي بردفورد بود فرستاده بودنش اينجا گرس بفروشه. راستي بهم گفت به تو ايميل زده راست ميگه؟
+اره
: ميفرستيش پيش خانودش؟
+آره
زين نفس عميقي كشيد و پرسيد: ليام؟