: لويي؟؟؟
لويي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لويي تورو خدا بيدار شو...
هري مدام مي گفت و به لويي نگاه مي كرد. قلبش توي دهنش مي تپيد و واقعا نميدونست بايد چيكار كنه : لويييييييييييييييي
داد زد و چندبار اروم به صورت لويي ضربه زد .
+اخ...
وقتي لويي به سختي لاي چشماشو باز كرد و يه كلمه حرف زد بغض هري تركيد: جانم؟؟؟ چي ميخواي عزيزم...
+ميخوام ... من... اخ... سرد...
هري به اسپيلت كه دماي اتاقو نشون ميداد نگاه كرد:
دماي اتاق ٣٢ درجست چه جوري سردته؟؟؟
لويي صورتشو جمع كرد. نميدونست داره چه اتفاقي ميوفته:
هز... نذار... نميخوام... بميرم ...هري با تمام وجودش گريه ميكرد: خفه شو كدوم خري گفته تو قراره بميري؟؟؟؟؟؟
عرق سردي كه روي بدن لويي بود از ديد هري پنهان نموند. لويي نفس نفس ميزد و سعي ميكرد حرف بزنه. ولي حرفاش نامنسجم و درهم بود.
+زين... ديشب... گفت... نمياد...
هري بيشتر منتظر نموند و به سمت بيرون از اتاق دويد تا با نايل تماس بگيره....
_بايد راه بري ماليك. لج بازيو بذار كنار.
زين كه همچنان درد داشت بي حوصله به نايل نگاه كرد: مسكن
_نه نميشه ميترسم خونت غليظ شه حالا بيا و درستش كن.
زين بهتر بود. ولي درد داشت و بدنش انقدر ضعيف بود كه دكترا ميترسيدن بازم بهش دارو تزريق كنن.
نايل دستشو به سمت زين دراز كرد كه به سختي روي تخت نشسته بود: دست منو بگير و راه بيا
؛ دست به من نزن
_مگه نميخواي بري پيش لويي؟؟؟ خب يه كم با من همكاري كن.
شنيدن اسم لويي كافي بود كه خشم و دلتنگي وجود زينو در بر بگيره: ليام...
_گاااااد. بابا تو يه قدم با من راه بيا... اين ديگه كدوم خريه اين وسط؟ ... ليام رفته خريد كنه يه چيزي داشته باشيم كوفت كنيم. بعدش مياد ديگه
نايل همون طور كه به سمت گوشيش ميرفت با كلافگي گفت و چشم غره رفت.
زين حس بدي داشت كمي به جلو خم شد و با دقت به نايل نگاه كرد.
_سلام هر... چي؟؟؟؟ .... باشه باشه... هري... اومدم پسر اومدم...
زين بريده بريده پرسيد: چي شده؟؟؟؟؟
_از جات تكون نخور تا ليام بياد
+منم ببر
نايل به توجه به زين از در بيرون رفت و زينو تنها گذاشت....
وقتي ليام در اتاقو باز كرد زين سرشو بين دستاش گرفته بود.
ليام به سرعت خودشو به زين رسوند: چي شده؟؟؟؟؟؟
+ لويي..
: يا مسيح چي شده؟؟؟؟؟
+منو ببر پيش لويي
: چي؟؟؟؟
+هرچه قدر ميخوان بهشون پول بده و بعدش منو از اين خراب شده ببر
: زين تو نميتوني...
با جديت به ليام نگاه كرد: منو ببر پيش لويي . اين تنها چيزيه كه ازت ميخوام ليام
ليام با سردرگمي به زين نگاه كرد: ميترسم حالت بد شه
زين مطمئن گفت: من بايد لويي رو ببينم ليام. لطفا
ليام چند لحظه به زين نگاه كرد. اولين باري بود كه زين خواهش ميكرد.
: به سم زنگ ميزنم تا بياد و كمكمون كنه . هرچند مطمئنم نايل زندم نميذاره....
نايل در خونرو با شتاب باز كرد و به سرعت خودشو به اتاق لويي و هري رسوند.
لويي به خودش ميپيچيد، عرق كرده بود و هذيون ميگفت.
هري گوشه ي اتاق توي خودش جمع شده بود و گريه ميكرد . حتي ميترسيد به لويي دست بزنه و اتفاق بد تري بيوفته.
نايل وضعيت لويي رو درك نميكرد. يه حمله ي عصبي فوق العاده خطرناك ؟؟؟ اونم الان؟؟؟
بلافاصله بالاي سر لويي رفت و نبضشو از روي دستگاه چك كرد. ٣٠ بار در دقيقه؟؟؟؟ اين وحشتناك بود. قلب لويي داشت از كار ميوفتاد.
لويي ناله كرد: كشتمش... برادرم... نه...