60

2K 356 273
                                    



برعكس نايل كه ساكت بود ليام توي اتاق راه ميرفت و كاملا مضطرب بود. زين همچنان به نقطه ي نامعلومي نگاه ميكرد و حتي كلمه اي باهاشون حرف نمي زد.
ليام به سمت نايل برگشت: نكنه واقعا...
: ليام اين پنجمين باريه كه توي اين ده دقيقه ازم پرسيدي و من جواب دادم.
ليام به ديوار تكيه داد: يه كاري بكن نايلر
نايل شونه هاشو بالا انداخت: چيكار كنم؟ بزنمش تا مجبور شه حرف بزنه؟
+اخه... اخه خب...
وقتي هري در اتاقو باز كرد ليام و نايل به سمت در برگشتن.
نايل تقريبا غريد: تو بازم لويي رو تنها گذاشتي؟
صد در صد كه زين ميشنيد اونا چي ميگن. ولي قرار بود اهميت بده؟ البته كه نه
هري كلافه تر از اوني بود كه بخواد باهاشون بحث كنه: جفتتون بريد بيرون
ليام حقيقتا تعجب كرد: چي؟؟؟؟
_گفتم جفتتون گمشيد بيرون

هري داد زد و نايل از جاش بلند شد: چه مرگته هزا؟ ميخواي چيكار كني؟
هري مچ دست نايل رو توي دستش گرفت و فشار داد: ميخوام باهاش حرف بزنم و بايد گورتونو گم كنيد
ليام متوجه شد كه هري توي حالت عادي نيست. نه به واسطه ي الكل بلكه احتمالا دليلي داشت كه ليام ازش اگاه نبود: باشه پسر دستشو شيكوندي
هري با خشونت مچ نايل رو رها كرد: پس زود تر
نايل مچ دست دردناكشو ماساژ داد: عصبيش نكن هز
هري اين دفعه واقعا داد زد: گورتونو گم كنيد
وقتي ليام و نايل اتاقو ترك كردن هري روي صندلي كنار تخت نشست: اين بار من حرف ميزنم و تو گوش ميدي. اگه پسرا تا الان بهت نگفتن بذار من بهت بگم كه لويي داره ميميره.
زين تعجب كرد. ولي از كجا معلوم كه اين نقشه ي پسرا نباشه؟

_ ميدونم چي توي فكرته. اشتباه ميكني من هيچ وقت خودمو قاطي يه دعواي مسخره نميكنم. اون شب كه تو گم شدي ما كل شهرو زير پا گذاشتيم. هرجايي كه ممكن بود باشي و نباشي رو گشتيم. خونه ي نايل اخرين اميدمون بود ولي تو اونجا نبودي. ليام به الفا زنگ زد. يه سري چيزاشو برات تعريف نميكنم چون وقت نداريم.
ببين زين من و تو چهار ساله همو ميشناسيم. اخلاقاي من دستت اومده . من ممكنه پنهان كاري كنم ولي بهت دروغ نميگم. لويي جونتو نجات داد پس حتي جداي بحث رفاقتتون اين كارشو جبران كن.
زين به چشماي سبز هري نگاه كرد. مطمئن نبود كه درست فهميده يا نه ولي ذره اي دروغ توي چشماش نبود. نفس عميقي كشيد: چيكار كنم؟
هري حقيقتا تعجب كرد صداي زين به شدت خش دار بود و وقتي حرف زد صورتش از درد جمع شد: زودتر خوب شو. ميدونم حالت خوب نيست و درد داري ولي واقعا وقتي براي تلف كردن نيست. من نميتونم لويي رو بيارم اينجا هيچ ايده اي ندارم كه بايد چيكار كنم. تنها كسي كه ميتونه بهم كمك كنه تويي.
زين براي اولين بار توي زندگيش نميدونست بايد چيكار كنه . از يه طرف نميتونست لويي رو ببخشه و از طرف ديگه اگر يك درصد قضيه انقدر جدي باشه و پاي مرگ و زندگي كسي در ميون باشه كه مدت ها دوستش بوده...
: باشه
چشماي هري كاملا برق زد: پس مثل هميشه همه چيو مي سپرم به خودت. منتظرت هستم
: بهم...
زين چند بار سرفه كرد و هري دوباره روي صندلي نشست و با حوصله بهش نگاه كرد.
: بهم... بگو... چيشد؟
هري نفس عميقي كشيد: ببين زين الان وقت...
:بگو...
هري دستاشو روي زانوهاش مشت كرد: يه ادم عجيبي اونجا بود كه گذاشت بريم توي عمارت . از جزئيات كه بگذريم لويي ياسرو كشت.
زين چشماشو روي هم فشار داد. باورش نمي شد كه بعد از اين همه سال بلاخره اون عوضي از زندگيش محو شده. فارغ از تمام احساسات بدي كه داشت حضور هري براي اولين بار بهش ارامش ميداد. زين به كسي مديون نمي موند پس اگه لويي جونشو نجات داده نوبت زينه كه تلافي كنه. هرچند كه زين خيلي وقت بود روز مرگشو تصور ميكرد.
با صداي هري از افكارش بيرون كشيده شد: از لبات خون مياد . حالت خوبه؟
زين توجهي به طعم نه چندان قوي اهن زنگ زده توي دهنش نكرد: بهش ... بگو كه...

Fire And Stone(Z.M)Where stories live. Discover now