37

2K 384 193
                                    


: هي پسرا ما اينجاييم
لويي از جاش بلند شد و به سمت زين و ليام رفت.
ليام پرسيد: اينا هنوز تو سينمان؟؟؟؟
لويي كه انگار دنبال يكي ميگشت كه غر بزنه گفت: ببين ٧ تا فيلم داشت اين يكيم ببينن همشو ديدن . هر دفعم عين بچه ها ذوق ميكنن. بيايد بشينيم الان ميان
زين و ليام كنار هم نشستن و لويي جلوشون نشست: خب چه خبر ؟ بهتري؟
زين سرشو تكون داد و به فنجون هاي متعدد قهوه كه نشون ميداد لويي واقعا حوصلش سر رفته ،نگاه كرد و به پيشخدمت اشاره كرد كه براشون منو بياره.
هري و نايل همون طور كه ميخنديدن به سمت تراس اومدن و با ديدن ليام و زين ،هري گفت: چه عجب بلاخره اقاي ماليك افتخار دادن ببينيمشون
نايل سريع گفت: چيزي نگيا. بذار بهمون خوش بگذره
هري سرشو تكون داد و وقتي به ميز رسيدن كنار لويي نشست و نايل كنار زين.
وقتي پيشخدمت اومد تا ازشون سفارش بگيره ليام گفت: من واقعا گرسنمه نميشد بريم رستوراني جايي؟
لويي با تعجب گفت: ساعت شيش و نيم شام بخوريم؟
زين گفت: منم گرسنمه كيك ميخوري؟
لويي جواب داد: اره فكر خوبيه
زين ابروهاشو بالا انداخت و به لويي نگاه كرد: كي با تو بود؟

ليام به قيافه پوكرفيس لويي خنديد: اره كيك ميخورم
همون طوري كه اون دوتا داشتن انتخاب ميكردن هري براي بقيه قهوه سفارش داد و به نايل كه با تعجب به ليام و زين كه سرشون توي منو بود و راجع به طعم كيك ها بحث ميكردن نگاه ميكرد، لبخند زد.
در نهايت زين به پيشخدمت سفارش كيك هويج و كارامل داد.
لويي با همه شوخي ميكرد و هري سعي ميكرد به نگاهاي متعجب بقيه ميز ها اهميتي نده. چه چيزي تو ظاهرشون عجيب بود كه انقدر جلب توجه ميكرد؟ اين سوالو بار ها از خودش پرسيده بود.
زين به منظره ي شهر نگاه ميكرد و اونجا ديد معركه اي به سنترال پارك داشت. بچه ها با پدر مادراشون بازي ميكردن و كاملا ميشد فهميد كه دو طرف ماجرا از اين قضيه لذت ميبرن.

Flash Back
: در اتاق لعنتيتو باز ميكني يا به زور بازش كنم
زن پير دست پسرشو گرفت: ولش كن ياسر به اندازه كافي عذابش دادي.
مرد دستشو ازاد كرد و به در كوبيد: گفتم گمشو بيا بيرون
: ولش كن ياسر...
+يا اين درو باز ميكني يا خودم با دستاي خودم ميكشمت
وقتي پسر در اتاقشو باز كرد مادربزرگش نفس كشيدنو فراموش كرد: زين...
موهاي اشفته و صورتي كه كبود و خون مرده شده بود، خبر از يه دعواي سخت ميداد: بله؟
+با كي دعوا كردي؟
زين به چشماي پدرش نگاه كرد: نميشناختم
وقتي به عقب هل داده شد سعي كرد تعادلشو حفظ كنه: يه بار ميپرسم و جواب ميدي. چرا دعوا كردي؟
پسر يه قدم عقب رفت: اونا شروع كردن... مست بودن من فقط...
وقتي صداي اروم و در عين حال خطرناك ياسرو شنيد فقط ارزو كرد اين لحظه تموم شه: از كي جرعت كردي به من دروغ بگي؟
زين يه قدم ديگه عقب رفت: دروغ نميگم باور كن...
زن مداخله كرد: ولش كن ياسر... ميبيني كه حالش خوب نيست
مرد به سمت مادرش برگشت: گمشو برو بيرون تا يه بلايي سرت نياوردم
ولي مارتا كسي نبود كه تنها يادگار كسي رو كه مثل دختر نداشتش دوست داشت ، توي اون موقعيت رها كنه: بهت گفتم ولش كن... بهت اجازه نميدم اذيتش كني
وقتي ياسر به سمت مادر بزرگش رفت زين بينشون قرار گرفت: مشكل تو با منه. پس با من حلش كن.
ياسر هيستريك خنديد: تو كي هستي؟ كي هستي كه به من ميگي چيكار كنم يا نكنم؟
صداي دادش توي خونه اكو ميشد و ترس رو به بند بند وجود خدمه خونه تزريق ميكرد.
زين نفس عميقي كشيد: اگه ميخواي كسيو مجازات كني اون ادم منم. به اون كاري نداشته باش.
منظر ريكشن مادربزرگش نشد. به زور به بيرون از اتاق هلش داد و درو قفل كرد: بيا ياسر ماليك من منتظرم
و چند لحظه بعد صداي نفس هاي نامنظم تنها وارث ماليك ها و صداي برخورد دست هاي ياسر با بدنش به گوش رسيد.
ولي زين نه گريه كرد و نه حتي داد زد. فقط مثل هميشه منتظر موند تا ياسر خسته شه و بره.
The End

Fire And Stone(Z.M)Where stories live. Discover now