تیغ را روی ساعدت میکشم.
ادای گریه در میآوری.
کولی بازی میکنی.
جیغ میزنی مرا دوستم نداری.
محو صدایت میشوم.
- دوسِت دارم.
+ دوسِت دارم.
آخرین خراش را روی پوستت مینشانم.
پودر ها را رویشان میریزم.
انگشتانت لای انگشتانم میلغزند.
لبهایمان وصله میخورند به جانِ یکدیگر، خیس، خیس.
پشت پلکهایت را لمس میکنم.
حرکت مردمکهایت سر انگشتانم را نوازش میکنند.
تنهامان میلولند.
میلولند و میلولند.
تنهامان سُکنا میگیرند لای یکدیگر.
با چشمان باز رویا میبینیم.
تو ساحرهی منی، ساحرهی زیبای من.
مغز هایمان از حصار استخوانیشان بیرون زدهاند و در حال پروازند.
من را ببر.
من را همراه خود به ناکجا ببر.
من را در کنارهی مغز هایمان لای ابر ها ببر و برقصان.
من را ببر.
YOU ARE READING
Losing Mage [ZOUIS]
Fanfiction[ COMPLETED ] من را با خودت ببر به هر کجا که مغز هایمان پرواز میکنند. من را با خودت ببر... . . . من مدام در حال "از دست دادن" هستم. برای همین شده losing...