تو شاه شدهای.
من شاه شدهام.
ملحفهای روی شانههایم گره خورده است.
ملحفهای روی شانههایت گره خورده است و به زیباییِ شنل سلطنتی میدرخشد.
کوسنی روی موهایت مینشانم.
سطل آشغال کوچک رو میزی را خالی میکنی و روی موهایم مینشانی.
اعتراض میکنی.
تاج من بلند تر از مال توست.
بلند قهقهه میزنم و برایت ابرو بالا میاندازم.
فکر نمیکنی این به نشانهی تاپ بودنم است؟
دیوانه میشوی.
دستهی تی را روی رانهایم کوبیده به سجده در میآوریام.
عصایت با اینکه پلاستیکیست ولی درد دارد.
بیشتر اخم میکنی و روی کمرم سوار میشوی.
من را اسب خودت کردهای؟
من را به تاخت میبری؟
دیوانه!
دیوانه...
زانوانم درد میگیرند بس که دور خانه میچرخانند تو را.
از تاخت که خسته میشوی فرمان ایست میدهی.
روی کمرم صاف مینشینی و پاهایت را روی زمین گذاشته بلند میشوی.
میخواهم بایستم ولی نمیگذاری.
خیمهی تنم میشوی.
برهنهام میکنی.
قهقهه میزنم برای غرورِ جریحهدار شدهات.
قهقهه میزنم و دوستت دارم را فریاد میکنم.
مشغول ادب کردنم هستی.
وقتی برای پاسخ دادن نداری.
موهایت به پیشانیِ عرق کردهات چسبیدهاند.
موهایت را کنار میزنم و سرم را از روی زمین بالا کشیده پیشانیات را میبوسم.
نفسهایت را لای موهایم ها میکنی.
اخطار میدهی بار آخرم است که تاپ بودنت را زیر سوال میبرم.
یادت میآورم ساعت گذشته چه کسی جیغ میزد و نامم را به تمام کوچه فهمانده بود.
دستانت را روی دهانم میگذاری و حرکاتت جیغم را بلند میکند.
جیغم لای دستهایت خفه میشود.
من تسلیمم!
فقط بگذار با آسودگی جیغ بزنم...
VOUS LISEZ
Losing Mage [ZOUIS]
Fanfiction[ COMPLETED ] من را با خودت ببر به هر کجا که مغز هایمان پرواز میکنند. من را با خودت ببر... . . . من مدام در حال "از دست دادن" هستم. برای همین شده losing...