hop 11

113 46 21
                                    

سرگیجه دارم.

گویی در سطح قایقی کوچک دراز کشیده‌ام و تنم را به رقص امواج دریا سپرده‌ام.

نگاهم می‌کنی.

انگار تو هم روی امواج می‌رقصی‌.

لب‌هایت حرف می‌زنند.

نه با لب‌هایم، بلکه با گوش‌هایم.

نمی‌شنوند.

ناشنوا شده‌ام.

می‌گویم کرم، بیش از این سخن نگو.

چیزی در این سوراخ‌های بی‌مصرف فرو نمی‌رود‌.

لگدی را حواله‌ی دنده‌‌های چپم می‌کنی.

نوش جانم.

تو را آزرده‌ام؟

پس بزن!

باز هم مرا بزن.

می‌گویی کافی‌ست، به خودت بیا.

می‌گویم قول و قرارمان را فراموش نکن.

مژه‌هایت به هم گره نمی‌خورند که مجنونت شوم.

مژه‌هایت بهم گره نمی‌خورند...

لب‌هایت ناسزا می‌گویند.

از رگ بیرون زده‌ی پیشانی و گردنت می‌فهمم وگرنه که نه می‌شنوم نه رنگی حضور دارد.

نمی‌شنوم؟

شاید که نمی‌خواهم بشنوم.

شاید که نمی‌خواهم.

من این خلسه را خریدارم، این نئشگی را خریدارم، من این پرواز را خریدارم.

تو که هستی در این میان؟

وحشت می‌کنی.

سِر بودنم دز بالایی دارد.

تو وحشت کرده‌ای و ناسزا هایت را به فراموشی سپرده‌ای.

نمی‌دانم به کجا می‌بری‌ام.

فقط می‌دانم که می‌بری‌ام.

من را، می‌بری...

با خودت.

- دوسِت دارم.

وحشت زبانت را لال کرده است.

می‌دانم که دوستم داری!

تو من را با خودت می‌بری، می‌بری، می‌بری.

با خودت، با خودت.

Losing Mage [ZOUIS]Where stories live. Discover now