میگویند باید از خانه بیرون بزنم.
میگویند دیگر نمیتوانند شایعهی مرگم را کنترل کنند.
مگر من که هستم؟
چشمانم گواه مغز خالیام هستند.
کسی میخندد.
فیلمی در حال پخش است.
چه زیبا میخندد.
منی آنجا کنار اوست.
- دوسِت دارم.
+ ما قراره باهم ازدواج کنیـــــــم! هـــــــی! اون به من پیشنهاد داده. عاشقتم بـیـبــــی، مـــــــــن عـــاشــقــتـــــــــم!
فیلم پخش میشود.
منی آنجا کنار اوست.
- دوسِت دارم.
ما مستیم.
ما...
ما؟
من و چه کسی؟
میگویند او نامزدم بوده.
میگویند باید به خاطر بیاورم.
مگر فراموش کردهام؟
عصایم را روی زمین میفشارم و اتاق را ترک میکنم.
من که هستم؟
YOU ARE READING
Losing Mage [ZOUIS]
Fanfiction[ COMPLETED ] من را با خودت ببر به هر کجا که مغز هایمان پرواز میکنند. من را با خودت ببر... . . . من مدام در حال "از دست دادن" هستم. برای همین شده losing...