فلاشی که گه گاه میزند چشمهایم را به درد میآورد.
خب که چه؟ من هم بیرون آمدهام مثل تمام مردم عادی.
رهایم کنید، رهایم کنید.
عصایم را سفتتر داخل مشتم نگه میدارم.
سیگار پک میزنم و اطرافم را نگاه میکنم.
همهمهها بلند میشوند.
لعنت به اینهمه دوربینِ سمج و پر سر و صدا.
دست چپ لرزانم به آغوش دستهایت کشیده میشود.
سرت را خم میکنی و حلقهام را میبوسی.
+ من بیشتر دوسِت دارم.
دسته گل رنگین کمانی را مقابلت میگیرم.
میان حرص و خنده زمین میاندازیاش.
لای تن کوچکت له میشوم.
چشم غره میروی برای عصایم.
+ سوگند میخورم که هرگز رهات نمیکنم. تا ابد با تو خواهم موند.
- من رو گمم نکن.
+ هرگز. دوسِت دارم.
- دوسِت دارم.
کشیش میگوید داماد ها یکدیگر را ببوسند.
میبوسیام.
اشکهایم لای رقص لبهای آشنای تو مینشینند.
اشکهایم روی لبخندی که میبوسیاش مینشینند.
در کنج تنت لانه میسازم برای کالبد تکیدهام.
تو برای فلاش دوربینها فاک میفرستی و بوسه را تمامش نمیکنی.
لبخندم بزرگتر میشود و نیشخندت را لمس میکند.
- من رو با خودت ببر.
+ کجا؟
- جایی که مغز هامون میرن. من رو ببر از اینجا.
مانند پرندهی مهاجری بودهام.
تمام عمر بیزار از اینجا.
تمام عمر در تمنای پروازِ با تو و کوچِ به دور دستها.
من را با خودت ببر...
+ میبرمت جایی که هیچ "از دست دادن"ی نباشه. میبرمت جایی که هیچ مخدری نباشه. میبرمت لو...
راه میرویم.
قدمهایمان به آهستگی از زمین فاصله میگیرند.
به سمت هیچ پرواز میکنیم.
به سمت سرزمینی که مغز هایمان میروند بال میزنیم.
تو سکان داری میکنی.
تو تنت را دور تنم پیچیدهای.
تو دیگر رهایم نمیکنی.
میدانم.
من را با خودت میبری.
میرویم به سرزمینی که از دست دادنی نباشد.
میرویم به سرزمینی که جادو ها پایدار باشند.
میرویم...
جسمهایمان را رها میکنیم و میرویم.
کوچ میکنیم.
به سمت جهانی دیگر میبریام.
راه را بلدی.
به خاطر من بازگشتهای.
من را جا گذاشته بودی.
حالا تو را تا ابدیت دارا ام.
تو را، صدایترا، آغوشت را، بوسههایت را، دوست داشتنهایت را، تمامت را.
تمامت را، تمامت را...
YOU ARE READING
Losing Mage [ZOUIS]
Fanfiction[ COMPLETED ] من را با خودت ببر به هر کجا که مغز هایمان پرواز میکنند. من را با خودت ببر... . . . من مدام در حال "از دست دادن" هستم. برای همین شده losing...