پرواز هم جادویش را برایم از دست داده است.
دیگر چیزی برای من وجود ندارد.
پر شدهام از تهی شدن.
پر شدهام از خستگی.
- دوسِت دارم.
کسی نیست که بشنودش.
فیلمهایمان را تماشا میکنم.
چقدر احمق بودیم، چقدر شاد بودیم.
دکتر ها بالای سرم ایستادهاند.
دیگر فراموش نمیکنم، فقط چشمانم رنگ بیماری را پس نمیدهند.
همین...

YOU ARE READING
Losing Mage [ZOUIS]
Fanfiction[ COMPLETED ] من را با خودت ببر به هر کجا که مغز هایمان پرواز میکنند. من را با خودت ببر... . . . من مدام در حال "از دست دادن" هستم. برای همین شده losing...