مغزم از جا کنده شده است.
از بند تن تکیده و فرسودهام فرار کرده است.
مقابل آیینه نشستهام.
پیرمردی نگاهم میکند.
گمان نمیکنم که قبلا دیده باشمش.
بلند میشوم و عصایم را در دست گرفته سمت تخت میروم.
خواب را دوست دارم.
این رخوت و شراب و سیگار ها را دوست دارم.
صدایی میپیچد.
خوب میخواند.
اینجا کجاست؟
مغزم را از دست دادهام.
![](https://img.wattpad.com/cover/236762465-288-k901560.jpg)
YOU ARE READING
Losing Mage [ZOUIS]
Fanfiction[ COMPLETED ] من را با خودت ببر به هر کجا که مغز هایمان پرواز میکنند. من را با خودت ببر... . . . من مدام در حال "از دست دادن" هستم. برای همین شده losing...