چند گرده از مورد علاقههای تو را دست پیچ کردهام تا پک بزنم.
نیاز دارم که مغزم را به پرواز دربیاورم.
نیاز دارم فکر نکنم.
میخواهم پرواز کنم و نمیتوانم.
دستی نیست که انگشتهایم را لنگر کند.
تنی نیست که آغوش کوچکش حبسم کند.
من در انزوای خویشتنم.
به دور از تو، به دور از تو...
من در انزوای خویشتنم.
کاش که تو بودی.
YOU ARE READING
Losing Mage [ZOUIS]
Fanfiction[ COMPLETED ] من را با خودت ببر به هر کجا که مغز هایمان پرواز میکنند. من را با خودت ببر... . . . من مدام در حال "از دست دادن" هستم. برای همین شده losing...