انزوا گزیدهایم از جهان و جهانیان.
تو در کنج خودت.
من در کنج خودم.
آدمهایی که گماشته بودم اینگونه میگفتند.
آمدی دم خانهام.
خانه...
استعارهی حقیقی تو بودی!
تو خانهی من بودی...
آمدی و کلی چیز میز شکستی و فریاد کردی که بیخیال پاییدنت شوم.
لبخند زدم.
دلتنگ حضورت بودم.
دلتنگ هوایت...
گفتم رهایت کنند و دیگر از تو به من خبری نرسید.
غرق شدهام.
در اینهمه مخدر و روانگردان و توهمزا غرق شدهام.
هر چیزی را تجربه میکنم جز تو.
هر چیزی را حس میکنم جز تو.
تنها دلخوشیام شده است همین دایرهی قابل لمسی که از تمنای انگشتانم نگرفتیاش.
بیرحم نیستی، فقط ترکم کردهای.
ترکم کردهای...
YOU ARE READING
Losing Mage [ZOUIS]
Fanfiction[ COMPLETED ] من را با خودت ببر به هر کجا که مغز هایمان پرواز میکنند. من را با خودت ببر... . . . من مدام در حال "از دست دادن" هستم. برای همین شده losing...