به من گفتند که دو سال و شش ماه است که تو را از دست دادهام.
به من گفتند که چهار سال است که معتادِ هیچ شدهام.
به من گفتند که تو زیبایی.
به من گفتند که یک سال است از خانه بیرون نزدهام.
به من گفتند که ریههایم بیجان شدهاند و باید که ترک کنم سیگار هایم را.
چرند زیاد میگویند.
ترک کنم؟ تنها اشتراکم با تو را؟
از داخل جکوزی بیرون میروم.
کسی حولهای دورم میپیچد.
قدمهای خستهام را سمت تختم میکشانم.
لباسهایم پوشانده میشوند.
موهایم شانه زده میشوند.
صدای تو میپیچد.
خوب میخوانی، برای "ما" میخوانی.
چند قاشق در دهانم فرو میرود.
مردمکهای لرزان و بیمارم را میگردانم.
درکی از اطراف ندارم.
درکی از هیچ چیزی ندارم.
صدایم را گم کردهام.
میگویند نزدیک شش ماه است که حرف نزدهام.
شاید که لال شدهام.
من فقط تو را میشناسم.
تویی که ترکم کردهای.
تویی که رهایم کردهای.
تویی که...
نکند گمم کرده باشی؟
YOU ARE READING
Losing Mage [ZOUIS]
Fanfiction[ COMPLETED ] من را با خودت ببر به هر کجا که مغز هایمان پرواز میکنند. من را با خودت ببر... . . . من مدام در حال "از دست دادن" هستم. برای همین شده losing...