تازگیها پرواز را دوست نداری.
اما من اعتیاد دارم به پرواز کردن.
اما من اعتیاد دارم به پایان رساندن قول و قرارمان.
یادت هست؟
ذغالها پودر ها را سیاه رنگ میکنند.
ذغالها پودر ها را بخار میکنند.
ذغالها پوست انگشتانم را میسوزانند.
تو کسلی.
کنارم مینشینی و انگشتهایم را روی سینهی برهنهات میگذاری.
تپشهای قلبت را لمس میکنم.
تپشهایت روان مناند.
میگویی کافیست.
میگویم پای قولهایمان بمان.
مژههایت در هم گره میخورند.
سرم را نزدیکتر میکشم.
گره خوردن مژههایت مرا به جنون میرساند.
حالا مژههایمان در هم گره میخورند و جنونم پوست لطیف لبهایت را سلاخی میکند.
- دوسِت دارم.
دوستم داشته باش.
دوستم داشته باش.
دوستم داشته باش.
+ دوسِت... دارم.
دوستم داشته باش...
مغزم پرواز نمیکند.
مغزم سنگین و بدون بال داخل جمجمهام التماسهایم را میسراید.
ذغالها پودر ها را سوزاندهاند.
سلولهایم نئشهی پرواز بعدیاند.
تو دیگر دوستش نداری؟
من را هم؟
+ دوسِت دارم.
- رهام نکن.
+ نمیکنم.
ذغالها به استقبال پودر های جدیدی آغوش میگشایند.
تو داری آمادهشان میکنی.
تنم به استقبالت آغوش میگشاید.
بیا و لای تنم به قرار برس.
بیا و بگذار معجز تو باشم.
بیا و بنشین میانهی جانم تا پرواز مغز هایمان را با هم تماشا کنیم.
+ دوسِت دارم.
![](https://img.wattpad.com/cover/236762465-288-k901560.jpg)
YOU ARE READING
Losing Mage [ZOUIS]
Fanfiction[ COMPLETED ] من را با خودت ببر به هر کجا که مغز هایمان پرواز میکنند. من را با خودت ببر... . . . من مدام در حال "از دست دادن" هستم. برای همین شده losing...