بیپ.بیپ.
آه, سعی کردم تکون بخورم, سرم تیر میکشید. در حقیقت, همه چیز درد داشت.
بیپ.
بیپ.
چه کوفتی داره بیب بیب میکنه؟ تلاش کردم چشم هام رو باز کنم, وقتی نور با چشم هام برخورد کرد محکم بستمشون. به آرومی تکون خوردم, ولی حس کردم چیزی به پاهام چسبیده. به پایین نگاه کردم و یک پسر رو دیدم, به نظر میرسید با بیقراره خوابیده.
بیپ. بیپ.
بیپ. بیپ.
زمانی که متوجه شدم نمیدونم این پسر کیه٬ ضربان قلبم با صدای بیپ ها بالا رفت. و من توی بیمارستان بودم. چرا توی بیمارستانم؟
بیپ, بیپ, بیپ.
بیپ, بیپ, بیپ.
خدایا, چه اتفاقی داشت میافتاد؟ من کجام؟ چشم های پسر به آهستگی باز شدن, گوی های آبی رنگش که فقط برای دقایقی آرومم میکردن رو معلوم کرد.
"هز!" پسر نشست.
بیپ, بیپ, بیپ, بیپ.
بیپ, بیپ, بیپ, بیپ.
فکر کنم داشتم سکته قلبی میکردم. اون کیه؟!
پرسید:"هری! هری! آروم باش! مشکل چیه؟" دلواپسی روی صورتش آشکار بود.
"تو کی هستی؟" گریه کردم, وقتی دستم رو گرفت خودم رو عقب کشیدم.
دیدم که بخاطر سوالم ناراحت شد.
"هری؟ م-من ل-لوییم!" نفس نفس میزد, صداش میلرزید.
سرم رو تکون دادم, هنوز متوجه نمیشدم.
بلند شد و طرف راهرو دوید, دکتر رو صدا زد. مردی اومد, از کنار لویی گذشت تا من رو چک کنه.
دکتر با صدای آرامش بخشی گفت: "آقای استایلز, ازتون میخوام که سعی کنید آروم باشید."
نفس نفس زدم, سعی میکردم آروم باشم. "من کجام؟"
شنیدم لویی صدا زد:" آنه!"
چرا مامانم رو صدا میزنه؟
در حالی که میدوید طرف اتاق اومد, " بیدار شده؟" و زمانی که مادرم طرفم دوید و دستم رو گرفت احساس آروم شدن کردم.
زمزمه کردم:"م-مامان؟ چه خبره؟"
"آه! تو خوبی!" بغلم کرد و دکتر قدمی به عقب برداشت, گذاشت مادرم آرومم کنه. دوباره از گوشهی اتاق چشم های لویی رو دیدم, قرمز و پر از اشک بودن. خشک شدم.
مامان پرسید:"هری؟" خودش رو عقب کشید.
پرسیدم:" اون کیه؟" نگاهام همچنان به لویی بود. دیدم که به خاطر حرف هام به خودش پیچید.
YOU ARE READING
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanfictionوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...